سفرنامه مادرید 

مادرید، پایتخت اسپانیا، شهر تاریخ، موسیقی، شور و هیجان و فوتبال است. مادرید را می‌توان نمونه‌ی کوچک کشور اسپانیا دانست: از تمام سنت‌ها و جذابیت‌هایی که در این کشور وجود دارند، چیزی هم در مادرید پیدا می‌شود. مادرید را در دنیا با میراث فرهنگی و هنری یگانه و زیبایش و با شب‌های پر زرق و برق و زنده‌اش می‌شناسند. موزه‌های بی‌پایان، رستوران‌ها و کافه‌های همیشه بیدار و هوای معتدل و مردم زنده و خوشحال، مادرید را یکی از پرتوریست‌ترین شهرهای اروپا کرده است. تقریباً چهار فصل سال، شهر شلوغ و پر از مسافر است. با این‌ حال، بهار و پاییز برای دیدن مادرید وقت مناسب‌تری است؛ هم هوا خوب است و هم فستیوال‌ها و جشن‌های زیادی در شهر برپاست.

اندوه اما نیز در لابلای شور و هیجان پنهان است. اندوه کسانی که برای لقمه نانی برای سیر کردن شکم خانواده، سر در گریبان دارند و در کنار خیابان‌ها اگر سرمایه‌ای کوچک دست و پا کرده باشند، به دست‌فروشی مشغول‌اند که مدام هم از سوی پلیس شهرداری تحت پیگرد قرار دارند. خیابان‌خواب‌ها نیز اندوهی عمیق‌تر دارند که آسمان سقف‌شان و خاک فرش قرمز زندگی‌شان است. در این هیاهوی اندوه و شادی اگر به مرکز مادرید برسی، حال و هوای دیگری را شاهد خواهی بود که هنر نقاشی، موسیقی و رقص را در کنار اندوه‌دارانی که دلقک شده‌اند و با ماسک‌های گوناگون بر سکوهایی ایستاده‌اند تا نانی به دست بیاورند، به نظاره خواهی نشست.

مادرید ـ اسپانیا

 

قلب مادرید، میدانی است که به “دروازه‌ی خورشید” یا Puerta Del Sol  شهرت دارد. این میدان در قسمت جنوبی شهر است که با دو مجسمه‌ی معروف مشخص شده: مجسمه‌ی پادشاه کارلوس سوم و مجسمه‌ی خرس و درخت که نماد خانواده‌ی سلطنتی اسپانیا و نماد مادرید به شمار می‌رود.  میدان مشهور دیگری با نام پلازا مایور نیز در مرکز شهر مادرید قرار دارد که از شلوغ‌ترین و محبوب‌ترین میدان‌های شهر است.

اگر از حضور پرشور توریست‌ها در این میدان‌ها چشم پوشی کنیم، باز هم اندوه فراوانی بر دل سایه می‌اندازد که فقر و نداری پایه آن است. بن‌مایه اصلی این اندوه حضور صدها دختر جوان سفید و سیاه است که برای عرضه تن خویش در کنار خیابان‌های مرکزی شهر و در گوشه و کنار خیابان‌های زیبا، باریک و گاه پهن اطراف میدان آفتاب یا دروازه خورشید پرسه می‌زنند. اینان از کشورهای مختلفی برای لقمه نانی، تن شریف‌شان را به عرضه و فروش گذاشته‌اند.

مردم مادرید به شب‌زنده‌داری و خیابان‌گردی معروف شده‌اند. خیلی از کافه‌ها و مغازه‌ها تا ساعت پنج صبح نیز باز هستند. گروه اندکی از مردم محلی و توریست‌ها هم تا نیمه شب در رستوران‌ها و خیابان‌ها و میدان‌ها در رفت و ٱمدند. سکوت اما حاشیه‌ی این هیاهو را هاشور می‌زند تا سیاهی تنهایی، در زرق و برق میدان‌های این شهر گم نشود. سکوت کسانی که دور از این همه شور و ذوق و هیجان، در گوشه‌ای که اردوگاه پناهندگی‌اش می‌خوانند، در انتظار فردایی که تاریک روشنای آن معلوم نیست، چمباتمه سر بر زانو گذاشته‌اند و در اندیشه روزهای نیامده، امروز را هزینه می‌کنند.

در پرسشی که از بیش از صد نفر داشتم، اسپانیا را با این ویژگی‌ها می‌شناختند: رقص فلامینکو، آفتاب درخشان و دریای آرام و آبی، دختران زیبا روی برهنه در کنار آب، گاو بازی، فرانسیسکو فرانکو، جزایر قناری و سرانجام، فدریکو گارسیا لورکا.

رقص فلامنکو از سمبل های شناسایی اسپانیاست

 

اگر قرار باشد این ویژگی‌ها که مردم در مورد اسپانیا برشمرده‌اند را از منظر سیاسی و فرهنگی دسته‌بندی کنیم، رقص فلامینکو و لورکا در ذهن آنانی حضور دارد که به هنر و ادبیات علاقه دارند. آفتاب و دختران برهنه در ذهن آنانی که به شادخواری مشغول‌اند و فرانکو هم در ذهن کسانی که بینش سیاسی دارند و تاریخ صد سال اخیر اسپانیا را می‌شناسند.

سراغ هنر دوستان می‌روم، همان‌هایی که رقص فلامینکو را ویژگی اسپانیا می‌دانند. برآمد صحبت‌هایم با آنها در این مورد چنین خلاصه می‌شود که: اصل و نسب این سبک به آندلس منطقه‌ای در جنوب اسپانیا می‌رسد. به درستی معلوم نیست که چه کس یا کسانی برای اولین بار این موسیقی را اجرا کرده‌اند، ولی فلامینکو شناسان معتقدند کولی های مهاجر عبری و مسلمانان که در جنوب اسپانیا زندگی می‌کردند با اسپانیا ادغام شده، رقص‌ها، آوازها و نواهای‌شان درهم آمیخته و موسیقی فلامینکویی که امروز ما می‌شناسیم به وجود آمده است، البته آهنگ‌‌سازان بزرگی چون “زریاب” را نباید فراموش کرد. “زریاب” نام یکی از موسیقی‌دانان بزرگ ایران است که در زمان حکومت عباسیان حضور داشت. او هم‌دوره ابراهیم موصلی و فرزندش اسحق از بزرگترین موسیقی‌دانان دربار عباسیان بود. زریاب تا آخر عمر در کوردبا از شهرهای اسپانیا می‌زیست و در آنجا یک مدرسه موسیقی بنا نهاد و تاثیر بسزایی در موسیقی آندلس داشت.

در گوشه و کنار مادرید آثار هنری به طریقی به چشم می خورند

 

کلمه فلامینکو در لغت به معنای آتش است، آتشی که از درون انسان شعله می‌گیرد و دل‌های دیگران را نیز آتش می زند.

 در میدان بزرگ “دروازه خورشید” دو نفری که با یکدیگر انگلیسی  حرف می‌زنند، درباره‌ی گذشته‌ی نه چندان دور اسپانیا گفتگو می‌کنند. به آنها نزدیک می‌شوم و با لبخندی ملایم مرا در جمع کوچک‌شان می‌پذیرند. پس از ردوبدل شدن حرف‌های اولیه و معرفی، چکیده‌ی این گفتگو در مورد دیکتاتوری فرانکو چنین شد:

رژیم فرانکو دیکتاتوری مصلحت‌گرا، فرصت طلب و طرفدار اصالت سود بود، هر چند در دهه شصت فشار بر مردم کمتر شد، اما در طول سال های سیاه سلطه فرانکو همیشه فضای اختناق و عوام فریبی وجود داشته‌است. مخالفان یا اعدام می‌شدند و یا تبعید، به گواهی پژوهش‌گران در سال‌های ۱۹۴۴-۱۹۳۹ تعداد اعدام های سیاسی به رقم ۱۹۲۶۴۸ نفر رسید. در این سال ها حزب‌ها به نهادهای دولتی و فرمایشی تبدیل شدند که در جهت تبلیغات رژیم پیش می‌رفتند، روزنامه‌ها زیر تیغ سانسور در قالب کاتولیسم محافظه کارانه، یکی یکی بسته شدند، تا سال ۱۹۵۰ فقر و گرسنگی در اسپانیا بیداد می‌کرد و بی سوادی در حال گسترش بود، فضای فرهنگی اسپانیا هدف‌دار شد؛ صحنه‌های تئاتر با کمدی‌های سرگرم کننده (بی خطر) پر می‌شد، ادبیات عامیانه شامل داستان‌سرایی کنترل شده از طبقه متوسط بود و سینما به تولید انبوه ملودرام‌ها می‌پرداخت و این امور در حالی بود که هنرمندان، دانشمندان و نخبگان اسپانیا جلای وطن می‌کردند، کسانی نظیر (خوان رامون خیمنس Juan Ramón Jiménez (شاعر و برنده جایزه نوبل، (سورو اخوآ) Severo Ochoa بیوشیمیست برنده جایزه نوبل، )رامون سندرRamón Sénder ( رمان نویس،) پابلو کاسالز) Pau Casals موسیقیدان، )لوئیس بونوئل Luis Buñuel (فیلم ساز و (فرناندو آرابالFernando Arrabal ( نمایشنامه نویس از این جمله‌اند.

دوران سیاه دیکتاتوری فرانکو با روی کار آمدن احزاب مترقی به پایان رسید و نسیم آزادی و دموکراسی در تن و جان این سرزمین وزیدن گرفت. این وزش چنان خوب پیش رفت که در سال ۲۰۰۸ نخست وزیر اسپانیا، خوزه لویس زاپاترو، دومین کابینه خود را که برای نخستین بار اکثریت آن را زنان تشکیل می‌دهند معرّفی کرد: ۹ وزیر زن در مقابل ۸ مرد. رکورد جوان ترین وزیر تاریخ اسپانیا نیز در این کابینه با حضور بیبیانا آیدو، زن جوان ۳۱ ساله شکسته شد. در کابینه پیشین این نخست وزیر تعداد وزیران مرد و زن برابر بود. این حرکت برای اسپانیا که تا ۳۰ سال پیش از آن، در دوران فرانکو، مردان حقّ قانونی داشتند که در انظار عموم زن خود را کتک بزنند، حرکت بزرگی محسوب می‌شد و افسوس که سوسیال دموکرات‌های اسپانیا قربانی بحران اقتصادی اخیر شدند و در انتخابات ماه نوامبر سال ۲۰۱۱ کابینه را به راست‌گراهای این کشور تحویل دادند تا مردم را در ریاضت اقتصادی بیشتر، باز هم فقیرتر کنند و کیسه‌ی ثروت‌مندان و بانک‌داران را پُرتر از پیش.

 در گیرودار کارزار انتخاباتی اسپانیا در چند ماه گذشته، آنگاه که در نروژ بودم، از تلویزیون دولتی شنیدم که باند بزرگ قاچاق انسان در اسپانیا دستگیر و به کار آنها پایان داده شد. این موضوع را با یکی از کنش‌گران اجتماعی و حقوق بشر در مادرید در میان می‌گذارم. او ضمن توضیح این که این باند متأسفانه ایرانی بودند، گفت که یکی از قربانیان این باند را می‌شناسد و اگر بخواهم می‌تواند ترتیب دیداری با او بدهد. با اشتیاق به این پیشنهاد پاسخ مثبت دادم و در ذهن نیز به گمانه‌زنی پرداختم. روزی که این دیدار نیز میسر شد، هرگز با آن چه گمانه زنی کرده بودم، روبرو نشدم که با کوهی از سیاهی و تیرگی و اندوه جان‌افزا مواجه شدم. در این راستا با تنی چند نیز صحبت کرده‌ام که در گزارش‌های بعدی نیز به آنها خواهم پرداخت.

گاوبازی از دیگر سمبل های اسپانیا

 

در یکی از شهرهای شمال اسپانیا که سرد هم هست به دیدارشان می‌رویم. مادری است جوان با دو فرزندش. خیلی راحت می‌گوید که نه سیاسی است و نه هرگز دوست داشته که از این علم چیزی بداند. اما ناخواسته قربانی سیاست‌هایی شده که وادارش کرده که ترک خانه و کاشانه کند و مام وطن. بغض در گلو دارد و می‌گوید: نیامدم که خوش گذرانی کنم. نیامدم که کمبود اقتصادی‌ام در ایران را با نان بخور و نمیری که اینها می‌دهند، جبران کنم. نیامدم که فرزندانم را از شرّ نظام دروغ و تزویر و ریای جمهوری اسلامی رها کنم. (اکنون خوشحال‌ام که چنین شده و فرزندان‌ام علیرغم تحمل سختی‌های روزهای اولیه آرامش را به دست آورده‌اند و در مدرسه از جمله دانش‌آموزان موفق کلاس هستند). آمدم تا با همسرم همراه شوم که به خاطر شرکت در تظاهرات بعد از انتخابات دور دهم ریاست جمهوری، سیاست‌های نابخردانه‌ی رژیم او را مجبور کرد که از ایران بیرون برود و در غربت، در کنار مردمی جدید با فرهنگ و زبانی دیگر رحل اقامت کند. دو سال بود که از او بی خبر بودیم و بعد از این مدت، بی‌تابی فرزندان‌ام مرا هم مجبور کرد که برای پیوستن به پدرشان راهی جایی شویم که سرنوشتی تلخ در انتظارمان بود.

پس از دستگیری در فرودگاه مرا از فرزند سه ساله ‌ام جدا کردند و برای اولین بار راهی زندان که تا زمانی که نگفته بودند که بند کفش و ساعت‌ات را باید باز کنی، نمی‌دانستم که دارم وارد زندان می‌شوم. بیش از بیست و چهار ساعت تنها کاری که از من بر می‌آمد، گریه کردن بود و بی خبری از دو فرزندم. سرانجام غروب روز بعد، فرزندان‌ام را در آغوش گرفتم و نفسی راحت کشیدم و تصمیم گرفتم که همان راه آمده را بازگردم. می‌خواستم به ایران برگردم. تلاش همسرم در کشوری دیگر و دلداری‌های کسانی دیگر، واداشتم تا بار دیگر برای پیوند با همسرم تلاشی دوباره داشته باشم. این بار هم با گروهی دیگر که توانسته بودند کسانی را از اسپانیا به کشورهای دیگر اروپا پرواز دهند تماس گرفتم و پول پرداخته شد و در خانه‌ای که حدود سیزده ایرانی دیگر؛ دختر و پسر، زندگی می‌کردند، اسکان داده شدم. روزی که قرار بود فردای‌اش پرواز کنیم، یکی از افراد همان گروه قاچاقچی آمد و گفت که فردا شما در {…} خواهید بود. در رؤیای دیدار با همسرم بودم که نیمه شب، درهای خانه شکسته شد و با سرعت برق گروهی مسلح که همه پلیس بودند را بالای سر خودم دیدم. همه را دست‌بند می‌زدند و با خشونت هم عمل می‌کردند. وقتی که من و فرزندان‌ام که ترسان گریه می‌کردند و می‌لرزیدند را آنجا دیدند انگار که باورشان نمی‌شد. مرا هم همراه با بچه‌ها از خانه بیرون بردند و از همان اول هم گفتم که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم حتا یک ثانیه هم از فرزندان‌ام جدا شوم.

پس از یک ساعت گویا پلیس هم متوجه شده بود که من از اعضای آن گروه قاچاقچی نیستم، بلکه قربانی آنان‌ام. به همین خاطر هم رفتار آنها با ما کاملا انسانی شد و حتا می‌توانم بگویم که ما را کمک هم کردند تا بتوانیم در اسپانیا تقاضای پناهندگی کنیم. این تجربه تلخ و روز و شب سیاهی که در بار اول پشت سر گذاشتم نیز با اسکان پیدا کردن‌مان در جایی که در سرمای زمستان چیزی برای گرم کردن نداشت و محل موقت اسکان پناه‌جویان بود، نیز تکرار شد و فکر نمی‌کنم که هرگز هم فراموش شود.

از دختر چهارده ساله‌ی این خانواده می‌پرسم که آن بیست و چهار ساعت بر تو چه رفت؟ در پاسخ با بغض در گلو می‌گوید: تلخ بود، خیلی بد بود. سیاه‌ترین شب و روز زندگی من بوده و فکر می‌کنم که سایه‌وار هماره در آینده کنارم بماند. اما سرانجام انتقام آن را از اسپانیا خواهم گرفت. در پاسخ این که انتقام چه چیزی را؟ می‌گوید: همین تیره روزی‌ها را دیگر. می‌خواهم بدانم که پلیس اسپانیا چرا با ما چنین کرد؟ می‌گویم‌اش: خوب دختر من، غیرقانونی وارد کشورشان شده‌اید و غیرقانونی هم قصد خروج. همین کافی نیست؟ سر در گریبان می‌برد و چیزی نمی‌گوید. مادرش اما ادامه می‌دهد که البته پلیس بیشتر به دنبال باند قاچاق بود و فکر می‌کرد که ما هم بخشی از آن باند هستیم و به همین خاطر هم در گام اول با ما بدرفتاری کرد.

سیاسی نیستند و اصلن هم میلی به سیاست ندارند، اما قربانی ظلم و جور و زور سیاست‌های جمهوری اسلامی‌اند و خودتبعیدی را برای رهایی از این همه پلشتی انتخاب کرده‌اند. کشوری با آن همه امکانات باید مردم‌اش سر به بیابان بگذارند، از مرزهای خاک ایران بگذرند، به کشورهایی بروند که نه زبان‌اش را می‌دانند و نه فرهنگ و مردم‌اش را می‌شناسند. در این رهگذر هم گرفتار باندهای قاچاق انسان شوند که مگر سود خود به چیزی فکر نمی‌کنند.

در پایان از دختر چهارده ساله می‌پرسم که دوست داری نامی از تو یا عکسی از تو را در گزارش بنویسم؟ سر بالا می‌گیرد و با صدایی فروخفته در گلو می‌گوید نه. چرایش را هم چنین توضیح می‌دهد: “غیرت‌ام اجازه چنین چیزی به من نمی‌دهد”. البته هنوز هم در کمند این غیرت اسیرم که چه ربطی دارد به چاپ نام یا عکس که باید اردوگاه پناهندگی را به سوی مادرید ترک کنیم.

در بین راه بیش از هر چیز بین من و دوست کنش‌گر اجتماعی‌ام سکوت به گفتگو پرداخته است و این جمله که اگرچه سیاسی نیستند اما قربانی فشار و جور جمهوری اسلامی‌اند. او می‌افزاید: می‌دانی؛ این روزها ایرانی بودن خود نیز می‌تواند موضوع پرونده‌ای باشد برای گرفتن پاسخ مثبت پناهجویی. آخر کدام برخورد جمهوری اسلامی بر اساس موازین حقوق بشر است که این کشورهای مثلن دموکرات چنین با ایرانی‌ها رفتار می‌کنند؟ و این قصه‌ی غصه نیز ادامه دارد و همین‌ها هستند که در آن همه شور و جشن و سرور این دیار که از آن نام برده می‌شود، فراموش شده‌اند. انسان‌ها به نام پناهجو در لاک خود فرو رفته‌اند و بخش بزرگی از جامعه هم خودآگاه به فراموشی آنها می‌پردازد که مبادا شادخواری‌هایش خدشه دار شود. مبادا اگر می‌تواند یک آن از وقت خود را صرف اندیشیدن به آنهایی بکند که به قول سعدی، از پیکر اوی‌اند و درد او نیز درد بشریت است.

در اردوگاه‌های پناهندگی فراریان کشورهای مختلف جهان را می‌شود پیدا کرد که هر یک قصه‌ی پُر غصه‌ای در انبان دارند و این سیه روزی به ایرانی‌ها ختم نمی‌شود.

 هنوز اندوه پناه‌جویان را در دل دارم که با یکی از نویسندگان اسپانیایی آشنا می‌شوم و با کمک دوست کنش‌گری که حالا نقش مترجم را برای من بازی می‌کند، با او از ادبیات می‌گویم و غریب ماندن لورکا در سرزمین آفتاب. از او می‌خواهم که در مورد لورکا برایم بگوید که گزیده‌ی حرف‌های او به این شرح است:

فدریکو گارسیا لورکا درخشانترین چهره شعر اسپانیا و در همان حال یکی از نامدارترین شاعران جهان است. شهرتی که نه تنها از شعر پر مایه او که از زندگی پرشور و مرگ جنایت بارش نیز به همان اندازه آب می خورد. در سال ۱۸۹۹ در فونته کا واکه روس – دشت حاصلخیز غرناطه – در چند کیلومتری شمال شرقی گرانادا متولد شد. در خانواده ای که پدر، روستایی مرفهی بود و مادر زنی متشخص و درس خوانده. تا چهار سالگی رنجور و بیمار بود، نمی توانست راه برود و به بازی های کودکانه رغبتی نشان نمی داد. اما به شنیدن افسانه ها و قصه‌هایی که خدمتکاران و روستاییان می‌گفتند و ترانه‌هایی که کولیان می‌خواندند شوقی عجیب داشت. این افسانه‌ها و ترانه‌ها را عمیقاً به خاطر می‌سپرد، آن‌ها را با تخیل نیرومند خویش بازسازی می‌کرد و بعدها به گرته‌ی آن‌ها نمایش واره‌هایی می‌ساخت و در دستگاه خیمه شب بازی ِ خود که از شهر گرانادا خریده بود برای اهل خانه اجرا می‌کرد.

لورکا هرگز یک شاعر سیاسی نبود، اما نحوه برخوردش با تضادها و تعارضات درونی جامعه اسپانیا به گونه ای بود که وجود او را برای فاشیست‌های هواخواه فرانکو تحمل ناپذیر می کرد. و بی گمان چنین بود که در نخستین روزهای جنگ داخلی اسپانیا – در نیمه شب ۱۹ اوت ۱۹۳۶ – به دست گروهی از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه های شرقی گرانادا در فاصله کوتاهی از مزرعه زادگاهش به فجیعترین صورتی تیرباران شد بی آنکه هرگز جسدش به دست آید یا گورش شناخته شود.

عشق آتشین لورکا به هنر نمایش هرگز در او کاستی نپذیرفت و همین عشق سرشار بود که او را علی‌رغم عمر بسیار کوتاهش به خلق نمایشنامه‌های جاویدانی چون عروسی ِ خون، یرما، خانه‌ی برناردا آلبا و زن پتیاره‌ی پینه‌دوز رهنمون شد که انبانی شگفت‌انگیز از سنت‌های اسپانیا و شعر پُر توش و توان لورکا را یک جا بر دوش می‌برد. 

 در اندوه مرگ نامعین لورکا هستم که راست‌گرایان آن را مرگی طبیعی می‌دانند و چپ‌گرایان اسپانیایی هم اصرار دارند که پارتیزان‌های فرانکو او را به قتل رسانده‌اند، که به سیل بزرگی از توریست‌ها برخورد می‌کنم که معلوم است پیش از آمدن به مادرید، جزایر قناری را با آن همه آفتاب و آب پشت سر گذاشته‌اند تا هیاهوی دیگری از جنس مادرید را تجربه کنند. جزایر قناری اگر اغراق نکنم، معبود همه‌ی مردم جهان است. این بخش از جهان را می‌شود چنین تعریف و توضیح داد: جزایر قَناری مجمع‌الجزایری است مرکب از هفت جزیره در اقیانوس اطلس، نزدیک به ساحل مراکش و یکی از ۱۷ منطقه خودمختار اسپانیا است. پایتخت آن لاس پالماس است. قناری یا کاناری به معنی سگ‌های بزرگ است. نام پرندهٔ قناری از نام این جزیره‌ها گرفته شده، چرا که این پرنده، بومی این منطقه و نیز منطقه مادیرا است. نام منطقه از نام لاتین آن Insularia Canaria  گرفته شده که به معنی “جزیره سگان” است. این نام را رومیان به خاطر سگان وحشی که در آن‌جا پراکنده بودند به این جزایر دادند. “جزایر قناری” را در متن‌های فارسی میانه «جاودان کَث» می‌نامیدند به معنای شهر جاودان است. ایرانیان این جزایر را نقطه آغاز نیمروز (نصف‌النهار) بشمار می‌آوردند. پس از حمله عرب‌ها و ترجمه کتاب‌های پهلوی به زبان عربی این اصطلاح نیز به گونه “جزایر خالدات” به عربی ترجمه شد.

***

باشد که با معرفی آنچه که اسپانیا با آن معروف است، بتوانم گزارشی کامل‌تر در مورد پناهجویان ایرانی ساکن در مادرید، تهیه کنم و با شما خوانندگان در میان بگذارم. شهر مادرید را با آفتاب درخشان‌اش و هیاهوی شور و شوق مردمی که انسان‌های فرار کرده از ظلم و زور و جور را به دست فراموشی سپرده‌اند، به خود وا می‌گذارم و به دنیای گزارش نویسی رو می‌آورم.

 

* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.