با اینکه من به فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی" به گونه ای کلیشه ای نگاه نمی کنم، اما دوست داشتم که از کلاوس اشتریگل، کارگردان فیلم چند سئوال کلیشه ای بکنم  …

شماره ۱۲۰۵ ـ پنجشنبه ۲۷ نوامبر  ۲۰۰۸


 

چند پرسش از "کلاوس اشتریگل" کارگردان فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی"


 


 

یک نکته:

با اینکه من به فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی" به گونه ای کلیشه ای نگاه نمی کنم، اما دوست داشتم که از کلاوس اشتریگل، کارگردان فیلم چند سئوال کلیشه ای بکنم. "کلیشه" گاه می تواند برانگیزاننده و چالشگر باشد اگر پاسخ گو، چشمهای شکافنده داشته باشد و نخواهد با جریان عادی و روزمره، با همان نبض و تپش حرکت کند. و بخواهد پرسشگر و خواننده را تکان بدهد.

این یک گفت وگو نیست. چون من و کلاوس در کنار هم ننشسته بودیم و با هم گپ نزدیم. او در مونیخ بود و من در شیکاگو، فقط واژه های عزیز تصویرسازی کردند، چون من پرسیدم و او جواب داد . . . فقط . . . و من هنوز مملو هستم از پرسش . . . پرسشها تازه آغاز شده اند…

عزت گوشه گیر


 

چطور شد که تصمیم گرفتید یک فیلم مستند درباره  "حسین منصوری" ـ فرزند خوانده فروغ فرخزاد ـ بسازید؟ چطور با او آشنا شدید؟ و چگونه با او تماس گرفتید؟


 

ـ آشنایی من با  او با یک اتفاق  تصادفی آغاز شد، و سرنوشت ساز شد. من این را تقپوستر فیلم دیر می نامم. در سال ۱۹۹۹ من یک فیلم پر ماجرای داستانی ساختم که یکی از شخصیت های اصلی فیلم من به وسیله یک پسر ۹ ساله بسیار با استعداد ایرانی به نام "رمان طولانی" یعنی پسر خوانده حسین منصوری بازی شد. او همان پسری است که در فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی" سوار بر روروئک عکس های فروغ و وسایل مربوط به نمایش فیلم "خانه سیاه است" را با خود حمل می کند.

بعد از سالها ما ارتباطمان را با هم حفظ کرده بودیم، تا این که یک روز به طور اتفاقی "مرضیه" مادر "رمان" را ملاقات کردم. او مرا به یک برنامه دعوت کرد و گفت: "شما با شرکت در این برنامه شعرهایی خواهید شنید و فیلمی را خواهید دید که هرگز فراموش نخواهید کرد."

من در آنجا بود که برای اولین بار پدر "رمان" را دیدم که اشعار فروغ را می خواند و فیلم "خانه سیاه است" را نشان داد. با دیدارش بسیار شگفت زده شدم. تا آن لحظه من درباره این فیلم و همچنین داستان "حسین" هیچ چیز نمی دانستم. اما کاملا شیفته شعرها و فیلم فروغ شدم و اینکه آن پسر کوچک در فیلم، کودکیِ خود "حسین" بوده است و او اصلا در این مورد چیزی به زبان نیاورده بود و این راز را در درون خود نگه داشته بود.

اما من چیزی را حدس زدم!

خب، کم کم، در طی ماهها "حسین" داستانش را برایم تعریف کرد که شبیه فیلم های داستانی هالیوود بود. تا سه سال بعد من در تلاش بودم تا برای تهیه بودجه همین فیلم از تلویزیون آلمان و فرانسه کمک بگیرم. در تمام طول این مدت من در حالی که در کمال نومیدی در تکمیل بودجه فیلم تلاش می کردم، از طرف دیگر با زندگی حسین، فروغ، دنیای شگفت انگیز خانواده فروغ و همچنین جهان ابراهیم گلستان به طور عجیبی عجین شده بودم. فیلم مستندی که من ساخته ام فقط پوسته ی نازکی است از یک خمیره پرمایه و غنی از آنچه که من جمع آوری کرده ام. شاید  یک روز من روی منابعی که در دست دارم عمیق تر و پر لایه تر کار کنم.

در یک پاسخ کوتاه باید بگویم که: آیا کسی می تواند لبخند آن پسر کوچک را در فیلم  "خانه سیاه است" ببیند و نخواهد که تمامی داستان را تا آخر دنبال کند؟


 

آیا شما بیشتر مجذوب داستان زندگی فروغ بودید یا حسین؟


 

ـ من نمی توانم زندگی هر دو را از هم جدا کنم. هر دو به هم وابسته و پیوسته اند: فروغ و پسر کوچکی که او عاشقش شده و به فرزندخواندگی قبولش کرده بود . . . علیرغم تمام موانعی که بر سر راه او قرار داشتند، (از جمله، مشکلات مادر تنها بودن، تلونات روحی هنرمند، بالا و پایین رفتن های حسی او و نبود قوانین حمایتگر در ایران برای مادرانی که کودکانی را به فرزندخواندگی پذیرفته اند . . . و غیره  . . .) او ایستاد و تصمیمش را با قاطعیت عملی کرد.

داستان حسین به عنوان یک پسرخوانده، یک داستان بی نظیر و باور نکردنی است که فیلم از منظرگاه او به زندگیِ فروغ می پردازد. و این داستان، داستانی است که بی همتایی اش باعث می شود که مردمی که در آلمان زندگی می کنند و فروغ فرخزاد ـ شاعر ایران را نمی شناسند، حالا علاقمند بشوند که او را بشناسند.


 

چرا شما در فیلم تان هیچ حرفی از "کامیار" (پسر فروغ و برادر حسین) به میان نیاوردید؟ شاید هم گفته باشید و من آن تکه ها را نگرفته باشم.


 

ـ شما کامیار را فراموش نکرده اید، من فرصت پرداختن به او را از دست داده بوده ام! موقعی که به تهران رفته بودم، قرار ملاقاتی با هم گذاشتیم که همدیگر را ببینیم، اما او در آن روز حالش چندان مساعد نبود و بنابر این ما نتوانستیم همدیگر را ملاقات کنیم. داستان، خودش به تنهایی، بدون وجود "کامیار" به قدر کافی پیچیده است. بازی حادثه و تقدیر و تصادف ـ که یکی از پس زمینه های موضوع فیلم است ـ از نگاه و دیدگاه حسین گفته شده است. حسین است که داستان را تعریف می کند. من نمی توانستم راهی پیدا کنم که داستان کامیار را هم در آن بگنجانم بدون اینکه تماشاگر را گیج بکنم! چون ورود کامیار در فیلم پرسشهای فراوانی را با خود می آورد. پرسش هایی مثل: چطور فروغ توانست کامیار را ترک کند؟ حس و رابطه اش با بچه خودش و فرزند خوانده اش چگونه بود؟ زندگی کامیار بعد از طلاق پدر و مادرش چگونه گذشت؟ این پرسش ها، پرسشهای عاطفی ـ حسی سختی برای کامیار و حسین هستند. این پرسشها می توانند پرسش هایی برای یک فیلم یا فیلم های دیگر درباره فروغ باشند تا درباره ی داستان حسین . . .


 

درباره ی گذار ساخت این فیلم مستند بگویید. درباره پژوهش هایی که کرده اید، جمع آوری مطالب لازم، سفرتان به ایران، و ملاقاتتان با کسانی که با حسین منصوری در ارتباط بوده اند … و غیره. . .


 

ـ با اینکه یک پروسه ی طولانی را برای پژوهش طی کردم، اما اولین نسخه ی فیلمنامه را من فقط در یک شب نوشتم. اصلا هیچ راهی وجود نداشت که تلویزیون آلمان را بتوانم متقاعد کنم که می خواهم فیلمی درباره یک شاعر زن ایرانی بسازم. آنها می گفتند که تماشاگران آلمانی حتی شاعران کشور خودشان را نمی شناسند چه برسد به اینکه بخواهند یک شاعر ایرانی را بشناسند! تنها راه به "فروش" رساندن ایده  ام این بود که داستان موثر پسری کوچک را در یک جذامخانه در ایران بنویسم که زنی شاعر او را به فرزندخواندگی قبول می کند. دو سال طول کشید تا بودجه اش را توانستم تهیه کنم و شش ماه دیگر هم طول کشید که حسین منصوری را متقاعد کنم با داستان زندگیش در برابر دوربین گفته بشود. چون حسین از من می خواست که من فیلمی درباره فروغ بسازم نه درباره خودش . . .

برای فیلمبرداری و مونتاژ، ما ۱۰ ماه فرصت داشتیم. فیلمبرداری در ایران یک تجربه ی فوق العاده بود. مردم بسیار با مهربانی به ما کمک می کردند. ما حتی از کمکهای مردم کوچه و خیابان هم بی دریغ نبودیم. همه جا با خوش آمدگویی، مورد لطف آنها بودیم. یکی از برادران کوچکتر فروغ، مهرداد فرخزاد و همسرش دیانا با مهمان نوازی غیرقابل باوری شهر را به ما نشان دادند.


 


 


 


 

تا آنجایی که من می دانم فیلم شما اولین فیلم در تاریخ سینمای بین الملل است که راز زندگیِ حسین منصوری و ارتباطش را با فروغ فرخزاد آشکار میکند. اگر ما از حیطه ی مرزهای جغرافیایی فراتر برویم، چنین ارتباطی را شما چگونه می بینید؟


 

ـ این قصه به تنهایی، قصه ی فوق العاده ای است. حتی بدون در نظر گرفتن ایرانی بودن موضوع، یا بدون شناخت از فروغ فرخزاد شاعر، و اثرش در فرهنگ ایرانی، اما برای تماشاگر غیر ایرانی، یک داستان موثر، دری است که به درهای بیشتری باز می شود: یعنی به زندگی فروغ، شعر فروغ، فروغ به عنوان پایه گذار دگرگونی در ارتباطات جنسیتی در ایران، و ارتباط خارق العاده ی مردم ایران با شاعرانشان . . .

حسین منصوری معتقد است که بیان چهار کلمه "ماه، خورشید، گل، بازی" سرنوشت زندگی اش را کاملا تغییر داد. "قدرت معجزه آسای واژه ها  . . . واژه ها می توانند مسیر زندگی را عوض کنند."


 


 

درباره فرم و استیل کارگردانی و تدوین در فیلمتان بگویید. آیا شما برای این فیلم تکنیک ویژه ای را در ذهن داشتید یا داستان، فرم را شکل داد؟


 

ـ در آغاز داستان در ذهنم شکل گرفت و بعد این ایده روشن و صریح را داشتم که داستان را با این دوربین کثیف، با حرکات لرزان، و قطع های سریع پرشی بیان کنم. دوربین به نظر می رسد که انگار آماده نیست، که انگار جستجو نمی کند، که انگار آنچه را که باید پیدا نمی کند . . . شما هرگز نمی توانید تصور کنید که اتفاق بعدی چه خواهد بود! یک استیل فیلمبرداری، برحسب عدم حتمیت که بر گفته ی جوزف کمبل Joseph Campbell  استوار است: یعنی "حتمی نبودنِ بودن". این تصور من از این موضوع است وقتی که داستان زندگی حسین را تکه تکه می شنیدم. حسین همیشه خودِ  کودکی اش را "آن پسر" می نامید. او هرگز واژه "من" را به کار نمی برد.

"اولین اثر فروغ بر من صدایش بود." این جمله بعد از ۲۰ دقیقه برای اولین بار از زبان حسین بیان می شود که به جای "آن  پسر" می گوید "من" . . . و قبل از آن هنوز شما کاملا مطمئن نیستید که آیا منصوریِ بزرگسال همان پسر بچه ی فیلم "خانه سیاه استِ" فروغ است یا نه!

من خودم اثرات منظرگاه های بصری مثل آمیزش تصویری شهر مونیخ با بازار تهران را دوست دارم. گویی دو شهر درهم مستحیل شده اند و یکی هستند. من به این دلیل این دیزالو را دوست دارم چون که به تماشاگر می گوید که به چشمهایتان اعتماد نکنید. به شما هشدار می دهد که خودتان را آماده کنید که ممکن است هر لحظه با یک موضوع شگفت انگیز جدیدی روبرو بشوید و متعجب بشوید . . . . و این به تماشاگر گوشزد می کند که تیز و هشیار باشد.


 

ممکن است یکی از داستانهای شگفت انگیز و فراموش نشدنی را که در طول ساخت فیلم برایتان رخ داده است به ما بگویید؟


 

ـ درست اولین شبی که من و دستیارم برای تحقیق و پژوهش در مورد همین فیلم مستند وارد تهران شدیم، این فرصت به من داده شد که آرشیو خانوادگی فروغ فرخزاد را نگاه کنم. فروغ در سفرهایش به اروپا مقداری زیادی کارت پستال برای خانواده و دوستانش فرستاده بود. اولین کارت پستال را که نگاه کردم، کارت پستالی بود که فروغ در سال ۱۹۵۸ برای یکی از دوستانش فرستاده بود. عکس شهر مونیخ روی کارت پستال بود.

حتما می دانید که من در مونیخ زندگی می کنم. بنابراین با دقت بیشتری به کارت پستال نگاه کردم. فروغ در قسمت آدرس فرستنده در پشت کارت، آدرسی را نوشته بود که قاعدتا باید در همانجا مدتی زندگی می کرده است. این آدرس دقیقا آدرس همان مجموعه آپارتمانی است که من از ۳۰ سال پیش تاکنون در آنجا زندگی می کنم و خانه ام است. فروغ در آپارتمان پایین آپارتمان من زندگی می کرده است. (من در سال ۱۹۵۸ فقط سه سالم بوده است و خب طبیعتا در آنجا هم زندگی نمی کرده ام) . . .

شانس و تصادف را می بینید؟ بنابر این باید بگویم که فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی" فیلمی است درباره ی تقدیر و سرنوشت!


 

عکس العمل تماشاگر بین المللی درباره ی فیلم شما چگونه بوده است؟


 

ـ برخورد تماشاگر بین المللی بویژه تماشاگری که دو ملیتی است، فوق العاده بوده است. من فکر می کنم که وقتی که شما کشورتان را ترک می کنید، با همان پرسش های بسیار حساسی روبرو می شوید که "حسین" مجبور بوده است که پاسخ آنها را در کشور جدید برای خود پیدا کند. پرسش هایی مثل "ریشه ی من کجاست؟ ملیت من کدام است؟ آینده ی من چگونه خواهد بود؟  . . . و پرسشهای بسیار دیگر . . . من همین الان بعد از اکران فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی" دارم از هامبورگ به مونیخ برمی گردم. باید بگویم که ما با تماشاگرانی بسیار حساس، علاقمند و پرشور روبرو بودیم. آنها حتی دلشان نمی خواست که بعد از پایان یک پرسش و پاسخ طولانی، سالن سینما را ترک کنند. من تصور نمی کنم که اگر ما فقط تماشاگر آلمانی می داشتیم، استقبال به همین گونه می بود. تقریبا ۹۰ درصد تماشاگر ایرانی بودند.

در آلمان، این اولین اکران عمومی بعد از جشنواره بین المللی فیلم هاف بود. در ایالات متحده آمریکا، فیلم از آغاز سال  ۲۰۰۸ در شهرهای مختلفی از جمله هوستون، سن آنتونیو، شیکاگو و بوستون به نمایش گذاشته شده است. اگر یک مسئول پخش در آمریکا می داشتم، این فیلم بسیار ساده تر اکران عمومی پیدا می کرد، چون که من حق پخش آن را به صورت گسترده در تلویزیون ها و سینماهای بین المللی و همچنین امتیاز پخش DVD را دارم.


 

بی نهایت متشکرم کلاوس عزیز . . . شما فیلم مهمی ساخته اید.