شهروند ۱۱۸۴
“… به تو نگفته بودم که ما با هم گریه کرده بودیم. نگفته بودم که تو نخواهی و ندونی که من کی هستم. یعنی دنبالم نگردی و ندونی که من کیام. مدتها گذشت تا این سیاه جنونآور کمی رنگش را عوض کنه. هنوز گاهی شلیک بدون خطای این گلوله توی قلب و سرم… یا صدای این تلفن دستی یه جوری تکونم میده که…، انگار من سالها منتظر این فاجعه بودهم.
یادم میاد که خودم خواسته بودم… یعنی وقتی که این جوری، توی این سن و سال، با همه ی بدبختیهام بچه شدم، یک خودکار برداشتم و روی پیشونیم سرنوشت خودم رو توی چند کلمه نوشتم. بعد از اون، هر جا که میرفتم، همه به پیشونی من نگاه میکردن و دستهاشون رو میبردن زیر چونههاشون و سرشون رو تکون میدادن و میگفتن ای بابا، این حرفا کدومه!
یواش یواش، فاصلهها که مثل خطهای صاف و یکدست کنار هم نشستن و کارشون رو کردن، دیدم که تنها شدهام و دیگه حوصله ندارم. یادم اومد که یک جایی، یک وقتی، خیلی از تریاک و رخوتی که به جونم می ریخت خوشم اومده بود. خب، چه میشه کرد. گشتم و راهش رو پیدا کردم و نشستم و هر روز از خودم پذیرایی مفصلی کردم. فکرهای ناجور نکنی و نگی چرا و نگی اصلا به من نمیاومد که از این کارها بکنم. بهت میگم که چقدر دیگه کار از این حرفها هم گذشته بود. میدونی چیه؟ میخوام برم سر اصل مطلب و از حاشیه رفتن بگذرم. ولی دوست دارم یه ذره، یه جوری، از من شناخت پیدا کنی. نه. نمی خوام من رو بشناسی… فقط، خب حالا هیچی. ولش کن. من از یه خطی گذشتهم…، یعنی راستش یک جورایی وقیح هم شدهم. گاهی بیپروا فحش میدم و اگه کسی بخواد پا روی دمم بذاره، یعنی بخواد حتی توی حرف زدنش منو بپیچونه، حالیش میکنم که من خودم عالم و دنیا رو درس میدم. حوصله ی این بازی ها رو دیگه ندارم. می نشونم سر جاشون و حالیشون می کنم که بابا بی خیال. ولی درست نمی شه. باور کن، با تموم تجربهام میدونم که درست نمی شه. هیچی درست نمی شه. بازهم پشت سر هم اشتباه میکنم. هر روز خدا با سر خونی برمی گردم توی این خراب شده و دنبال مسکنی میگردم که دردم را ساکت کنه.”
تو میدونی که چقدر گریه کردم. وقتی که خبر رو شنیدم، جوری گریه کردم که دلم ترکید ولی کسی صدام رو نشنید. نتونستم، نخواستم همه بدونن که چقدر احساساتی هستم، یا، چه می دونم، فکر کنن که با احساسات کلیشهایم میخوام نمایش بدم و بقیه رو هم احساساتی کنم. روزی که به خاک سپردنش، رفتم یه دسته گل خریدم. گلها هنوز سفت و جوندار بودن و تر و تازه. پلاسیده نبودن. هنوز جون توشون بود. انگار هنوز حس داشتن و نفس می کشیدن و نگام می کردن. سفید و بنفش و صورتی. سر خاکش که رسیدم همه رفته بودن. خودم می خواستم که رفته باشن. که کسی نباشه. حوصله شون رو نداشتم. ربطی به بقیه نداشت. صبر کرده بودم تا برن. هوا بارونی بود و بوی خاک نمدار و چمنهای سبز خیس حس عجیبی رو توی دلم زنده میکرد. معطلش نکردم. گلها رو گذاشتم روی خاک و زانو زدم و سنگ قبرش رو کنار کشیدم. خم شدم و نگاهش کردم. راحت به خواب عمیقی فرو رفته بود. دسته گل را برداشتم و روی سینهاش گذاشتم. بعد رفتم تو، بغلش دراز کشیدم و خودم رو کنارش جا دادم. صورتم را برگردوندم طرف صورتش. لبم کنار گوشش بود. صداش زدم. جواب نداد. دوباره صداش زدم. آروم چشماشو باز کرد، سرش چرخید طرفم و نگاهم کرد. بهش گفتم منو میشناسی؟ جوابم رو نداد. آروم چشمهاشو بست. همون جور کنارش دراز کشیدم. سکوت بود و فاصله. دیدم چند قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر شده. آروم دستم رو دراز کردم و اشکهاش رو پاک کردم چشماش رو باز نکرد.
گفتم قرار نبود به این زودی ما رو بذاری و بری. فکر میکنی من چه گناهی کردهم که باید با سه تا بچه بشینم و پدر خودم رو در بیارم؟ ببین هنوز چقدر جوونم، ببین، هنوز میتونم عاشق بشم…؛ ولی مهم نیست. قول میدم که از کنارت تکون نخورم. همین جا کنارت دراز میکشم و به رویاهام فکر میکنم. به رویاهامون فکر می کنم. به تو فکر میکنم. روزگارم که سیاهتر از این نمیشه. بچههام که یه روز بزرگ میشن و مرد میشن و میرن. چه فرقی میکنه؟ مثل تو که مُردی و رفتی عزیزم…
“… بابا این تریاک هم که دیگه حال نمیده. به تکرار که بیفته، دیگه حال نمیده. سرم که به چپ و راست چرخید، پیچیدن سیگاری رو هم یاد گرفتم. با خودم گفتم با چه بوسه و چه حالی پدرم من رو توی شکم مادرم جا انداخت و همگی زدیم زیر خنده. دوستام رو میگم. کبریت رو گرفتم سر سیگاری و پک زدم که تلفن زنگ زد. تلفن دستیم. سرفهام گرفت. سیگاری رو از لای لبهام بیرون کشیدم و پاسش دادم به بغلدستی و رفتم طرف تلفنم. سرم گیج میرفت. تا به گوشی برسم صد سال طول کشید. به محض این که گوشی رو برداشتم و به گوشم چسبوندم صدای شلیک گلوله رو شنیدم که درست توی گوشم ترکید. دیدم که مغزم متلاشی شد و شوری خون رو توی دهنم چشیدم. به تو نگفتم. نگفتم که چقدر تحملش مشکل بود. چند روز طول کشید تا یادم بیاد اون شب…، ولش کن. ولی زخمی تر از همیشه، توی آینه که نگاه کردم و دیدم که صورتم افتاده و موهای جلو پیشونیم ریخته. ترسیدم. پای چشمام گود افتاده بود. خطهای روی پیشونی… می دونی؟ حقش بود همون وقت که گوشی را برداشتم بهت می گفتم که می فهمم چی کشیدی. باید می گفتم. ولی نگفتم. ترسیدم. ترسیدم من رو بشناسی…”
سفید و نرم و حساس بودند. داشت با تیغ خطای موازی و بلندی را روی آینه ی عروسیم ردیف می کرد. عقب نشستم و گفتم نه، این یکی دیگه نه. نمی کنم. ولی کردم. کنجکاو بودم. خطها رو که کشید و تیغ رو کنار آینه روی میز گذاشت و نگاهم کرد، خودم رو جلو کشیدم و خم شد روی آینه. خوشم نیومد. سرم گیج رفت. دماغم بی حس شد. خون دماغ شدم. تلخ شدم. گریه کردم. یک لحظه از خودم بیزار شدم. ولی چه فایده. باید زودتر از اینها بهت می گفتم که عزادارم. همینه. می دونی؟ نمی دونی. عقب نشستم توی تاریکی این پستو و توی خودم جاش دادم. یعنی یک جوری بلعیدمش. دیر رسیده بودم. دیر رسیدم. وقتی رسیدم دیگه رفته بود. کنارش نشستم و سرش را گرفتم توی بغلم. نگاش کردم. چشماش هنوز نیمه باز بود. دست کردم توی قلبم که روحم رو پیدا کنم و بگذارم توی وجودش. آه که نشد. نعره زدم چرا چرا چرا…؟ صدام توی گوشم پیچید. توی جونم پیچید. چشماش نیمه باز بود. رنگش پریده بود. خاموش شدم. من مقصر بودم؟ نه. تو مقصر بودی؟ نه. و این زخم…، این زخم ممتد عزیز…، و این استخوان تیز لب به لب خونی…
“… می سوزم. می سوزم. من نابودم و تو این را نفهمیدی. آره. یادمه. آمده بودی. عصا دستت بود. چرا درست راه نمی رفتی؟ چرا صورتت غمگین بود؟ مگه تو هم مثل من خون گریه می کردی؟ خشم تمام وجودم را گرفته. اسلحه را برمی دارم. قید همه چیز را زده ام. میام دم خونه تون. صدات می زنم. در را که باز کردی، درست روی پیشونیت… نه، توی قلبت شلیک می کنم. خونت روم می پاشه. قرمزه. مثل خون من..
حوصله شون رو ندارم. کلافه ام. بیخودی به هم نگاه می کنن و خرما و حلوا میگذارن توی دهنشون و سر تکون می دن. یکی توی اتاق بغلی ضبط رو روشن کرده. صدای غمگین و خشدار داریوش از دور میاد: “برادر جان.. برادر جان… نمیدونی چه دلتنگم..” به استکان چای روبروم نگاه می کنم. پا می شم. یک مشت اسفند می ریزم روی آتیش. روی سر همه می چرخونم. روبروی تو که می رسم وایمیستم و نگاهت می کنم. سرت رو بلند می کنی. چشمات به رنگ دریاست. پاهام سست می شن. زانو می زنم. کاسه ی اسفند را می گذارم روی زمین. دستام رو میگذارم روی زانوم. صدات می زنم. چشمات به رنگ دریاست. به چشمام نگاه می کنی و می گی: من رو میشناسی؟ اشک از چشمام سرازیره. با سر آروم جوابت رو میدم. می گی خیلی دیره، مگه نه؟ بغض تو گلوم گره می خوره. چند لحظه ساکت نگاهت می کنم. بغضم رو قورت می دم و می گم می دونم. بغضم میاد پشت چشمام. چشمام تاریک می شن. اشکام فرو می ریزن. آروم بلند می شم. تو هم بلند می شی. از کنار بقیه می گذریم. کنار در می ایستم. سرم رو بر می گردونم و نگاهشون می کنم. هیچکس ما رو ندیده. نمی بینه. کاسه ی اسفند کنار جای خالی تو نشسته. هنوز دود می کنه. تو رفته ای.
“… یک سال دیگه هم گذشت. حالا سال دوم شروع شده. روی مبل جابجا می شم و سیگاری بر میدارم و روشن می کنم. از بوی سیگار خوشت نمی اومد. حالا خونه بوی نای سیگار گرفته. می شینم روبروی کامپیوتر. گیلاس لبالب ویسکی کنار دستمه. هوای بیرون گرم و شرجی یه. کولر گازی مرتب داره کار می کنه. سعی میکنم تو رو به خاطر بیارم. چشمام رو می بندم و زیر لب صدات می کنم. میای روی صفحه مانیتور. نگاهت می کنم. صورتت چقدر مهربونه. موهات رو از پشت بستی. کنار چشمات کمی چین افتاده. چقدر غمگینی. می دونم از گرما خوشت نمیاد. بیخودی توی هال چرخ می زنی. دستات را مرتب به هم می مالی. زیر گلوتو می خارونی. روی پیشونیت عرق نشسته. با پشت دست پاکش می کنی. هنوز منو نمی بینی با نگاه دنبالت می کنم. نگرانتم. شر و شوری نداری. دلم می خواد بغلت کنم. فشارت بدم. بهت بگم می فهمم چی کشیدی. باور کن. ولی می ترسم. از چشمات که به رنگ دریاست می ترسم. می ترسم. می ترسم. می ترسم که من رو بشناسی…”