شهروند ۱۱۸۰ ـ ۵ جون ۱۳۸۷

ظهور
لحظه‌های پراضطراب ِ شبانه
لحظه‌های پر از انتظار
بر شما می‌آویزم
تا دیرهای دیر
بر شما می‌آویزم
تا دورهای دور.
آیا به پایان می‌رسد این انتظار دردآلود؟
آیا روزی خواهد رسید
که ظهور ترا لمس کنم؟
می دانم، می‌دانم، می‌دانم
تو خواهی آمد
همچون پیامبران ِ غایب
بر من ظاهر خواهی شد.
اما
کِی و در چه زمانی؟
شاید خیلی دیر
خیلی دیر شده باشد
اما می‌دانم که خواهی آمد.

تصویر


طراوت اشک‌هایم را

در ماوراء پلک‌هایم

به تو می‌بخشم

بگذار در پاک‌ترین

لحظه تجسم

تصویر ترا

الهام بخش وجودم سازم

و تمامی گرمی اشک‌هایم را

بر تصویرت هدیه کنم

۲۶، ۲، ۱۹۹۷


شعری بی نام


برای دیدن باغ آمدم

گل‌ها رفته بودند.

از دره‌ها گذر کردم

تا به بهار برسم

پائیز رسیده بود

از دورها آمدم

صدای پایم

سنگ فرش ِ باغ را فسرده کرد.

پرنده‌ی کوچک بیدار شد

پائیز را سلام گفت

وه که باز هم

دیر رسیده بودم.