تمام مردان من/فصل هفتم

در اواخر ماه سپتامبر، جورج تنت گزارش داد که اولینِ گروه های سازمان سیا وارد افغانستان شده و با «ائتلاف شمال» وصل شدهاند. تامی فرانکز به من گفت آماده است نیروهای ویژهمان را به زودی اعزام کند. سئوالی نزد تیم مطرح کردم که به سرم زده بود:«پس قراره کی کشورو اداره کنه؟»

سکوت برقرار شد.

میخواستم مطمئن شوم تیم به استراتژی پس از جنگ خوب فکر کرده. احساس قویام بر این بود که مردم افغانستان باید بتوانند رهبر جدید خود را خود انتخاب کنند. آنان بیش از آن زجر دیده بودند (و مردم آمریکا بیش از آن به مخاطره افتاده بودند) که بگذارند کشورشان دوباره به استبداد سقوط کند. از کالین خواستم روی طرحی برای انتقال به دموکراسی کار کند.

در روز جمعه، ۵ اکتبر، ژنرال دیک مایرز گفت ارتش آمادهی حمله است. من هم آماده بودم. به طالبان بیش از دو هفته برای پاسخ به ضربالاجلی که من داده بودم وقت داده بودیم. طالبان به هیچ یک از خواستههای ما عمل نکرده بود. وقت آنها تمام بود.

دان رامسفلد داشت از خاورمیانه و آسیای مرکزی برمیگشت و در آنجا چند قرارداد مهم در مورد پایگاهها را نهایی کرده بود. پیش از صدور دستور رسمی منتظر بازگشت او شدم. در صبح شنبه، ۶ اکتبر، با دان و دیک مایرز از طریق ویدئوکنفرانس امن از کمپ دیوید صحبت کردم. برای بار آخر پرسیدم هر چه میخواهند دارند یا نه. گفتند دارند.

گفتم: «به پیش. داریم کار صحیح را انجام میدهیم.»

در قلب خود میدانستم که حمله به القاعده، حذف طالبان و آزادی مردم زجرکشیدهی افغانستان ضروری و عادلانه است. اما نگران همهی چیزهایی که میتوانست غلط از کار در بیاید بودم. برنامهریزهای نظامی مخاطرات را مطرح کرده بودند: گرسنگی وسیع، درگرفتن جنگ داخلی، فروپاشی دولت پاکستان، خیزش مسلمانان در سراسر جهان و آنچه بیش از همه از آن در هراس بودم – حملهای تلافیجویانه در خاکِ آمریکا.

صبح فردا که سوار هلیکوپتر ریاستجمهوری شدم تا به واشنگتن برگردم، لورا و چند نفر از مشاورین کلیدی میدانستند که دستور را دادهام اما عملا هیچ کس دیگری نمیدانست. برای حفظ خفای عملیات همان برنامهی از قبل اعلامشدهام را دنبال کردم که از جمله شامل شرکت در مراسمی در یادبود ملی آتشنشانهای جانباخته در امیتزبورگِ مریلند میشد. از ۳۴۳ آتشنشان نیویورک گفتم که در روز ۱۱ سپتامبر، که به وضوح بدترین روز در تاریخ آتشنشانهای آمریکا بود، جان داده بودند. این تلفات از رئیس اداره، پیت گنچی، تا کارگران جوانی که اولین ماههای کارشان بود شامل میشد.

مراسم یادبود یادآور واضحی بود که چرا آمریکا به زودی وارد جنگ میشود. ارتشمان هم میفهمید. بیش از یازده هزار کیلومتر آنسوتر اولین بمبها فرو افتادند. نیروهای ما روی چندین عدد از آنها این حروف را نقاشی کرده بودند: FDNY (منظور ادارهی آتشنشانی شهر نیویورک است- م).

 اولین گزارش‌ها از  افغانستان مثبت بود. ما و متحدان بریتانیایی‌مان در دو ساعت بمباران هوایی نظام دفاع هوایی ناچیز طالبان و چندین اردوی تعلیماتی شناخته‌شده‌ی القاعده را نابود کرده بودیم. بمب‌ها به کنار، بیش از سی و هفت هزار وعده غذا و منابع امدادی برای مردم افغانستان ارسال کرده بودیم، سریع‌ترین ارسال کمک بشردوستانه در تاریج جنگ‌افروزی.

 بعد از چند روز به مشکلی برخوردیم. کارزار هوایی بیشتر زیرساخت‌های طالبان و القاعده را نابود کرده بود. اما در وارد کردن نیروهای ویژه‌مان به مشکل برخوردیم. آن ها در یکی از پایگاه‌های هوایی سابق شوروی‌ها در ازبکستان بودند و از منطقه‌ی فرودشان در افغانستان با کوه‌‌های چهار پنج هزار متری، دمای یخ‌زننده‌ی هوا و توفان‌های برفی کورکننده جدا افتاده بودند.

من برای حرکت فشار آوردم. دان و تامی به من اطمینان دادند با نهایت سرعت ممکن در حرکتند. اما روزها می‌گذشت و من مدام بیشتر آزرده‌خاطر می‌شدم. پاسخ ما زیادی شبیه جنگ هوایی بی‌حاصلی بود که آمریکا در گذشته انجام داده بود. نگران بودم که پیغام غلطی به دشمن و به مردم آمریکا بدهیم. تامی فرانکز بعدها آن روزها را دوره‌ای «از جهنم» نامید. احساس من هم همین بود.

دوازده روز پس از این‌که آغاز جنگ را اعلام کردم اولین تیم‌‌های نیروهای ویژه بالاخره به زمین نشستند. در شمال، نیروهای ما با جنگندگان سازمان سیا و ائتلاف شمال متصل بودند. در جنوب، گروهی کوچک از نیروهای ویژه به ستاد ملا عمر، رهبر طالبان، در قندهار یورش بردند.

ماه‌ها بعد من از فورت برگ در کارولینای شمالی دیدار کردم و در آن‌جا با اعضای تیم نیروهای ویژه که عملیات یورش را رهبری کرده بودند آشنا شدم. به من آجری از بقایای ساختمان مقر ملا عمر دادند. آن‌ را در اتاق مطالعه‌ی خصوصی کنار دفتر بیضی‌شکل نگاه داشتم تا یادمان باشد که در این جنگ با چکمه‌های روی زمین می‌جنگیم – و آمریکایی‌هایی که این چکمه‌ها را پا کرده‌اند شجاع و ماهرند.

 ***

رسیدن نیروهای ما شک‌های داخل کشور را آرام نکرد. در روز ۲۵ اکتبر، کاندی به من گفت سرعت آرام عملیات، که به غوغایی از انتقادها در رسانه‌ها انجامیده بود، داشت بر تیم امنیت ملی تاثیر می‌گذاشت. تازه هجده روز از جنگ گذشته بود و هنوز هیچ چیز نشده بعضی‌ها حرف از استراتژی‌های بدیل می‌زدند.

در زمان‌های عدم قطعیت، هرگونه نشان شک از سوی رئیس‌جمهور بر کل نظام تاثیر می‌گذارد. فردا صبح در جلسه‌ی شورای امنیت ملی گفتم:‌ «فقط می‌خواهم مطمئن بشوم که همه‌مان بر سر این برنامه موافقت کردیم، درسته؟» دور میز گشتم و از تک تک اعضای تیم پرسیدم. همه گفتند موافقند.

به تیم‌مان اطمینان خاطر دادم که استراتژی‌مان درست است. خوب روی برنامه‌مان فکر کرده بودیم. ارتش‌مان توانا بود. آرمان‌مان عادلانه بود. نباید اسیر شک شویم یا بگذریم مطبوعات‌ به هراس‌مان بیاندازند. گفتم: «ما مطمئن و صبور، آرام و پیگیر، خواهیم ماند.»

احساس راحتی خیال در اتاق را حس می‌کردم. این تجربه به یادم انداخت که حتی پردستاوردترین و قوی‌ترین افراد هم گاه نیاز به اطمینان مجدد دارند. همانطور که بعدها به روزنامه‌نگار، باب وودوارد، گفتم، رئیس‌جمهور باید «کلسیومِ استخوان ستون فقرات» باشد.

نیویورک تایمزِ روز ۳۱ اکتبر را که دیدم خوشحال بودم که ستون فقراتمان را محکم کرده‌ایم. جانی اپل، گزارشگر، مقاله‌ای نوشته بود با این عنوان: «یاد منجلاب نظامی: افغانستان مثل ویتنام.» جمله‌ی آغازین او چنین بود: «کلمه‌ی نحس «منجلاب» (Quagmire) چون شبحی دوست‌نداشتنی از گذشته‌ای غم‌بار بر صحبت بین مقامات دولت و دانشجویان سیاست خارجی، هم این‌جا و هم خارج از کشور، سایه انداخته است.»

این از بعضی جهات قابل پیش‌بینی بود. گزارشگران نسل من عادت دارند همه چیز را از زاویه‌ی واترگیت یا ویتنام ببینند. با این همه حیرت‌زده بودم که «تایمز» یک ماه صبر نکرده بود تا برچسب ویتنام را به افغانستان بزند.

تفاوت‌های بین دو تخاصم تکان‌دهنده بود. دشمن در افغانستان تازه سه هزار نفر بیگناه را در خاک آمریکا کشته بود. آن زمان تقریبا هیچ نیروی کلاسیکی در افغانستان نداشتیم در مقابل صدها هزار نفری که در ویتنام داشتیم. آمریکایی‌ها پشت نیروهایمان و ماموریت‌شان متحد بودند. و ائتلافی روزافزون را در کنار خود داشتیم.

هیچ کدام از این تفاوت‌ها برای رسانه‌ها مهم نبود. بحث در مورد به اصطلاح «منجلاب» در صفحات روزنامه‌ها و تلویزیون‌های کابلی ادامه داشت. این حرف‌ها برای من اهمیتی نداشت. می‌دانستم بیشتر مردم آمریکا صبور و حامی خواهند بود، به شرط این‌که به نتیجه برسیم.

 ***

 در اوایل ماه نوامبر به نتیجه رسیدیم. ژنرال‌های ائتلاف شمال با حمایت افسران سازمان سیا و نیروهای ویژه به سوی مواضع طالبان حرکت کردند. جنگندگان افغان حملات زمینی را رهبری می‌کردند و نیروهای ویژه‌ی ما با استفاده از واحدهای جی.پی.اس و نظام‌های هدایت لیزری حملات هوایی را جهت می‌دادند. جنگندگان ائتلاف شمال و نیروهای ویژه‌ی ما حمله‌ای سواره‌ نظام انجام دادند و شهر استراتژیک مزار شریف را آزاد ساختند. مردم شهر برای شادی به خیابان‌ها ریختند. مدرن‌ترین تسلیحات قرن بیست و یکمی به همراه حمله‌ای با اسب، یادآور قرن نوزدهم، طالبان را از مقر شمالی‌شان بیرون رانده بود.

خیال من راحت شد. پیش از آن هم به استراتژی‌مان اعتماد داشتم و حرف از «منجلاب» برایم مهم نبود اما تا حدودی نگران بودم. هیچ راهی نبود که مطمئن باشم رویکردمان به موفقیت می‌رسد یا نه. سقوط مزار اطمینانی دوباره به من بخشید. به ولادیمیر پوتین گفتم: «بعید نیست مثل یه کت شلوار ارزون‌قیمت از هم بپاشه.»

و همین هم شد. چند روزی نکشید که تقریبا تک تک شهرهای مهم در شمال سقوط کردند. طالبان از کابل به مخفی‌گاه‌های کوهستانی در شرق و جنوب گریخت. زنان از خانه‌هایشان بیرون آمدند. کودکان بادبادک‌هایشان را در آوردند. مردان ریش‌هایشان را تراشیدند و در خیابان‌ها رقصیدند. یک مرد به موسیقی گوش می‌داد (که طالبان ممنوع کرده بود) در حالی که ضبط صوت را به گوشش چسبانده بود. او فریاد زد: «ما آزادیم!» زنی معلم گفت: «خوشحالم چرا که باور دارم اکنون درهای مدرسه به روی دخترها باز می‌شود.»

از دیدن صحنه‌های آزادی سرخوش و سرمست بودم. لورا هم همینطور. آن شنبه‌ای که کابل سقوط کرد او سخنرانی رادیوی هفتگی‌اش را ایراد کرد، اولین باری که بانوی اول چنین می‌کرد. او گفت رژیم طالبان «اکنون در بخش‌ اعظم کشور رو به عقب‌نشینی است و مردم افغانستان، بخصوص زنان، پایکوبی می‌کنند. زنان افغان از طریق تجربیات دشوار خود آن‌چه را که بقیه‌ی جهان دارد کشف می‌کند، می‌دانند… مبارزه علیه تروریسم در عین حال مبارزه‌ای است برای حقوق و کرامت زنان.»

سخنرانی لورا به پاسخ‌های مثبتی از سراسر جهان انجامید. پرمعناترین این‌ها از سوی زنان افغان آمد. گسترش فرصت در افغانستان، بخصوص برای زنان و دخترها، به مشغولیتی برای لورا بدل شد. او در سال‌های پیش رو با معلمان و کارآفرینان افغان دیدار کرد، ارسال کتاب‌های درسی و دارو را ممکن ساخت و از نهاد نوپای «شورای زنان آمریکا- افغانستان» که بیش از ۷۰ میلیون دلار بودجه‌ی خصوصی برای توسعه‌ جمع کرده بود حمایت کرد و سه بار به این کشور سفر کرد. همان‌طور که من به عنوان فرمانده‌ی کل قوا احساس راحتی بیشتری می‌کردم او نیز در جایگاه بانوی اول جای خود را یافته بود. 

***

شمال افغانستان که آزاد شد توجه‌مان را به جنوب جلب کردیم. جورج تنت گزارش داد که جنبشی ضدطالبان حول یکی از رهبران پشتون، حامد کرزای، گرد می‌آید. کرزای از رهبران معمول نظامی نبود. نزدیک قندهار بزرگ شده بود، در هند دانشگاه رفته بود، چهار زبان می‌دانست و پیش از این‌که دولت افغانستان به دست طالبان بیافتد در آن کار می‌کرد.

دو روز پس از آغاز کارزار بمباران ما، کرزای در پاکستان سوار موتورسیکلتی شد، از مرز گذشت و چند صد نفر را گرد هم آورد تا ترین کوت، شهر کوچکی نزدیک قندهار، را تصاحب کند. طالبان از حضور کرزای با خبر شد و نیروهایش را برای کشتن او فرستاد. موضع او نزدیک به تسلیم بود که سازمان سیا هلیکوپتری فرستاد تا او را بلند کند. کرزای پس از دوره‌ای کوتاه بازگشت تا رهبر مقاومت باشد. در ماه نوامبر گروهی از سپاه مارینز ارتش به او پیوست. بقیه مقامات طالبان از قندهار گریختند. این شهر در روز ۷ دسامبر ۲۰۰۱، شانزدهمین سالگرد پرل هاربر، دقیقا دو ماه پس از سخنرانی من در اتاق معاهده، سقوط کرد.

 ***

باقی‌ماندگان طالبان و القاعده که از مقرهای خود بیرون شده بودند به مرز ناهموار شرقی افغانستان با پاکستان گریختند. در اوایل سال ۲۰۰۲ تامی فرانکز حمله‌ی مهمی به نام عملیات آناکوندا را سازمان داد. نیروهای ما، در کنار شرکای ائتلافی خود و نیروهای افغان، بقیه جنگندگان القاعده و طالبان در شرق افغانستان را محاصره کردند. افسران سازمان سیا و نیروهای ویژه میان غارها گشتند و دستور حملات هوایی به مخفی‌گاه‌های تروریست‌ها دادند و آسیبی جدی به ارتش القاعده زدند.

امیدوار بودم تلفنی دریافت کنم با این خبر که اسامه بن لادن جزو کشته‌شدگان یا دستگیرشدگان است. ما مدام دنبال او بودیم و اطلاعات مداوم اما متناقض در مورد محل اقامتش دریافت می‌کردیم. بعضی گزارش‌ها می‌گفت او در جلال‌آباد است. بعضی دیگر می‌گفت در پیشاور است یا در دریاچه‌ای نزدیک قندهار یا در مجموعه غارهای توره بوره. نیروهای ما به دنبال هر اطلاعاتی می‌رفتند. چند بار فکر کردیم به او رسیده‌ایم. اما اطلاعات هیچ‌وقت درست از کار در نیامد.

سال‌ها بعد منتقدان مدعی شدند که اجازه دادیم بن لادن در توره بوره از چنگ‌مان فرار کند. من اصلا این حرف را قبول ندارم. من مدام از فرماندهان‌مان و مقامات سیا راجع به بن لادن می‌پرسیدم. آن‌ها خستگی‌ناپذیر برای یافتنش تلاش می‌کردند و به من اطمینان دادند سطح نیروها و منابع لازم را دارند. اگر مکان اقامتش را به قطع می‌دانستیم آسمان را به زمین می‌رساندیم تا او را به دست عدالت بسپاریم.

عملیات آناکوندا پایانی بود بر فاز افتتاحی نبرد. نبرد ما در افغانستان مثل هر جنگ دیگری بی‌نقص پیش نرفته بود. اما ظرف شش ماه طالبان را از قدرت خلع و اردوگاه‌های تعلیماتی القاعده را نابود کرده بودیم، بیش از بیست و شش میلیون نفر را از توحشی غیرقابل باور آزاد ساخته بودیم و به دختران افغانستان امکان داده بودیم به مدرسه بازگردند و بنیاد ظهور جامعه‌ای دموکراتیک را ریخته بودیم. نه قحطی‌ای در کار نبود، نه جنگی داخلی در گرفته بود، نه دولت در پاکستان فروپاشیده بود، نه مسلمانان جهان دست به خیزشی جهانی زدند و نه حمله‌ای تلافی‌جویانه علیه کشورمان شده بود.

 *** 

این دستاوردها هزینه‌ای گرانبها داشت. از زمان آغاز جنگ تا عملیات آناکوندا بیست و هفت آمریکایی شجاع کشته شدند. نام تک تک‌شان را خواندم، معمولا در گزارش‌های اول صبحم پشت «میز راسخ» به فکر دردی افتادم که خانواده‌ها حتما وقتی افسر ارتش دم درشان ظاهر شده بود احساس کرده بودند. دعا کردم که خدا به آن‌ها در میان این غم راحتی اعطا کند.

در اوایل جنگ تصمیم گرفتم برای اعضای خانواده‌ی آمریکایی‌هایی که جان‌شان را در نبرد از دست داده بودند نامه بنویسم. می‌خواستم فداکاری‌شان را بزرگ بدارم، غم خود را ابراز کنم و قدردانی کشور را در میان بگذارم. در روز ۲۹ نوامبر ۲۰۰۱ که پشت میز رفتم تا بنویسم به یاد نامه‌ای افتادم که آبراهام لینکلن در سال ۱۸۶۴ به لیدیا بیکسبی نوشته بود، زنی از اهالی ماساچوست که باور می‌رفت پنج پسر خود را در جنگ داخلی از دست داده.

لینکلن نوشت:‌ «حس می‌کنم هر کلام من برای راحت ساختن شما از غم فقدانی به این بزرگی بی‌نهایت ضعیف و بی‌نتیجه خواهد بود. اما نمی‌توانم از اعطای تسلای خاطری که شاید در تشکر جمهوری‌ای نهفته باشد که آن‌ها تلاش به نجاتش کردند خودداری کنم. دعا می‌کنم که پدر آسمانی‌مان شما را از مصیبت اندوه‌تان رها سازد و تنها خاطره‌ی عزیز محبوبان و از دست‌رفتگان را برایتان نگاه دارد و این غرور قاطع را که حتما از اعمال چنین ایثار بزرگی در پیشگاه آزادی با خود دارید.»

نامه‌ی من خطاب به شنون اسپن بود، همسر مایک اسپن، افسر سازمان سیا که در خیزش زندان در مزار شریف کشته شد و اولین کشته‌ی نبرد در این جنگ بود:

 شنون عزیز،

 از طرف ملتی قدردان، خودم و لورا به مناسبت فقدان مایک، همدردی قلبی‌مان را نثار شما و خانواده‌تان می‌کنم. می‌دانم قلب‌تان دردمند است. تمام شما در دعاهای ما هستید.

مایک در جنگی علیه شر جان سپرد. او جانش را فدای آرمانی شریف کرد – آرمانِ آزادی. کودکان شما باید بدانند که خدمت او به ملت ما قهرمانانه و بیباکانه بود.

خداوند شما، شنون، را و کودکان‌تان و تمام کسانی که سوگوارِ فقدانِ مردی نیک و شجاع هستند بیامرزد.

 ارادتمند،/جورج دبلیو بوش

 برای خانواده‌ی تک تک افراد ارتشی که جان‌شان را در جنگ علیه تروریسم از دست دادند نامه نوشتم. تا زمان پایان ریاست‌جمهوری‌ام برای قریب پنج هزار خانواده نوشته بودم.

 ***

 علاوه بر نامه‌هایم مرتبا با اعضای خانواده‌ی درگذشتگان دیدار می‌کردم. احساس می‌کردم مسئولیت دارم کسانی که عزیزی را از دست داده بودند آرام کنم. در مارس ۲۰۰۲ که به فورت برگ سفر کردم با خانواده‌ی ارتشیانی دیدار کردم که در عملیات آناکوندا کشته شده بودند. نگران و هراسان بودم. خشمگین خواهند بود؟ دلخور خواهند بود؟ آماده بودم که اشک‌ها را در اشتراک بگذارم، گوش بدهم، حرف بزنم – هر کاری کنم تا مرهمی باشد بر دردشان.

یکی از بیوه‌هایی که دیدار کردم والری چپمن نام داشت. شوهر او، جان چپمن، گروهبان فنی نیروی هوایی، شجاعانه به دو مقر القاعده در کوهستان‌های دوردست در زمان شبیخون دشمن حمله کرده بود و پیش از اعطای جان خود به نجات جان هم‌گروهی‌هایش کمک کرده بود. والری به من گفت جان عاشق نیروی هوایی بود. وقتی نوزده سالش بود ثبت نام کرده بود و هفده سال خدمت کرده بود. 

خم شدم تا چشم در چشم دو دختر جان و والری شوم – مدیسونِ پنج ساله و برایانای سه ساله. دختران خودم را در آن سن تصور کردم. قلبم از فکر این‌که باید بدون پدرشان بزرگ شوند شکست. به آن‌‌ها گفتم او مردی نیک بود که با شجاعت خدمت کرده بود. جلوی اشک‌هایم را گرفتم. اگر قرار بود دختران کوچک چیزی از آن دیدار یادشان بماند می‌خواستم این باشد که من چقدر به پدرشان احترام می‌گذارم نه فرمانده کل قوایی گریان. 

دیدار که به پایان رسید والری نسخه‌ای از جزوه‌ی یادبود شوهرش را به دستم داد. او مصمم گفت: «اگر هر کسی بهتون گفت این کار غلطیه به این نگاه کنید.» یادداشتی روی جزوه نوشته بود:

«جان کارش را انجام داد، حالا نوبت شما است.»

هر بار که تصمیمی راجع به جنگ می‌گرفتم حرف‌های او و امثال او را در خاطر نگاه داشتم.

 ***

 در طول زمان هیجان آزادسازی جای خود را به وظیفه‌ی طاقت‌فرسای کمک به مردم افغانستان برای بازسازی داد – یا، دقیق‌تر بگوییم، ساختن از نقطه‌ی صفر. افغانستان در سال ۲۰۰۱ سومین کشور فقیر جهان بود. کمتر از ۱۰ درصد جمعیت به خدمات درمانی دسترسی داشتند. بیش از چهار زن از پنج زن بیسواد بودند. مساحت و جمعیت افغانستان مشابه تگزاس بود اما تولید اقتصادی سالیانه‌اش برابر با بیلینگزِ مونتانا. امید به زندگی رقم سیاه چهل و شش سال بود.

افغانستان در سال‌های آتی با عراق مقایسه شد. اما این دو کشور از دو نقطه‌ی بسیار متفاوت آغاز کردند. سرانه‌ی تولید ناخالص داخلی افغانستان در زمان آزادسازی‌اش کمتر از یک سوم عراق بود. نرخ مرگ و میر نوزادان در افغانستان بیش از دو برابر بیشتر بود. کمک به مردم افغانستان برای پیوستن به جهان مدرن به روشنی وظیفه‌ای طولانی و دشوار بود. 

وقتی من نامزد ریاست‌جمهوری شدم هرگز انتظار چنین ماموریتی را نداشتم. من و ال گور در پاییز سال ۲۰۰۰ حادترین مسائل پیش روی آمریکا را به مناظره گذاشتیم. حتی یک‌بار هم کلمات افغانستان، بن لادن یا القاعده مطرح نشدند. حرف ملت‌سازی زدیم. در مناظره‌ی اول گفتم: «معاون رئیس جمهور (وقت، گور-م) و من در مورد استفاده از نیروها اختلاف نظر داریم… من در مورد استفاده از نیروهایمان برای ملت‌سازی بسیار محتاط خواهم بود.»

آن موقع نگران بودم که با رفتن دنبال ماموریت‌های حفاظت صلح، مثل کاری که در بوسنی و سومالی کرده بودیم، از ارتش‌مان زیادی کار بکشم. اما پس از ۱۱ سپتامبر نظرم عوض شد. افغانستان نمونه‌ی ماموریت ملت‌سازی بود. کشور را از دیکتاتوری‌ای بدوی آزاد ساخته بودیم و وظیفه‌ی اخلاقی‌مان بود که چیزی بهتر برجا بگذاریم. در ضمن منفعت استراتژیک‌مان بود که به مردم افغانستان کمک کنیم جامعه‌ای آزاد بسازند. تروریست‌ها در نقاط آشوب، نومیدی و سرکوب پناه می‌جستند. افغانستانی دموکراتیک بدیلی پرامید بر چشم‌انداز افراطیون می‌بود.

اولین قدم قدرت‌بخشی به رهبری مشروع بود. کالین پاول در همکاری با مقامات سازمان ملل روندی برای مردم افغانستان تعیین کرد که بتوانند دولتی موقتی انتخاب کنند. آن ها تصمیم گرفتند اجلاس سنتی افغان‌ها به نام «لویی جرگه» را تشکیل دهند. افغانستان برای برگزاری چنین جلسه‌ای به اندازه‌ی کافی امن نبود و این بود که صدراعظم آلمان، گرهارد شرودر، سخاوتمندانه پیشنهاد داد در بن میزبان این جلسه باشد.

پس از نه روز مذاکرات، نمایندگان حامد کرزای را به عنوان رئیس دولت موقت انتخاب کردند. کرزای که در روز ۲۲ دسامبر (۱۰۲ روز پس از ۱۱ سپتامبر)‌ برای مراسم تحلیف خود به کابل رسید چندین نفر از رهبران ائتلاف شمال و محافظ‌هایشان در فرودگاه به او خوش‌آمد گفتند. کرزای که تنها در فرودگاه قدم می‌زد، جنگ‌سالار تاجیکی بهت‌زده پرسید پس مردانش کجا هستند. کرزای پاسخ داد: «ژنرال! شما مردان من هستید. تمام شما که افغان هستید مردان من هستید.»

ادامه دارد

بخش ۴۰ را در اینجا بخوانید. 

* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس ‌آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.