بخش دوم سفرنامهی مادرید
روزی سرشار از نور و گرما را در زمستان شهر مادرید پشت سر گذاشته بودیم و هنوز گرمای روز در تن و جانمان بود. پارک روبروی خانه هم پُر بود از غوغای بچهها که از مدرسه برگشته بودند و پیش از آن که سر بر بالین بگذارند، بازی و هیاهوی کودکانه که خالی است از هرگونه نگرانی را تجربه میکردند. هیاهوی کودکانه چه زیبا است و به قول نوجوان پانزده سالهای که روزهای دشواری را به خاطر بیماری سختی که داشته و دارد “باید این زندگی را با همهی خوبیها و بدیهایش تحمل کرد”. این زیباروی از شادیهای کودکانه همان گونه که هم سن و سالهایش تجربه میکنند، بهرهمند نیست و اگر چه بحرانهای اقتصادی و مالی را درک نمیکند اما مدام با بحرانهای فیزیکی و روحی دست و پنجه نرم میکند و آنها را تحمل. هماو گاه حرفهایی بر زبان میراند که چنان سنگین است که روشنای روز را هم تاریک میکند و لبخند را بر لب میخشکاند. او اگرچه نگرانیهای بحران اقتصادی را متوجه نیست اما نیک میداند که زندگی را باید تحمل کرد که دشواری زیاد دارد و اشک و لبخند را در هم میآمیزد. لبخندهای نه چندان زیاد این زیباروی که از تبار ایران و اسپانیا است، دل را شاد میکند و بیش از هر کس پدر و مادرش را به لبخند یا نمیدانم زهرخند وامیدارد.
***
غروب فرا رسیده و درگیر و دار کارزار نور و تاریکی، در غروب آفتاب بودیم که برای اول بار دیدارش کردم. شادی بچهگانهای در چهرهاش موج میزد. هنوز سلام و احوالپرسی به پایان نرسیده بود که دختر ایرانی اهل آذربایجان این جمله را بر زبان راند: “ما زنان باید روی پای خود بایستیم تا محتاج کسی نباشیم”. ضمن تحسین این باور، با خود در کنکاش بودم که هنوز وارد نشده، چرا این جمله را بر زبان میراند؟ میخواهد گربه را دم حجله بکشد؟ آخر به خواستگاری که نیامده بود. اما کمی بعدتر متوجه میشوم که اگرچه او سن و سالی دارد و از آن زیباروی نوجوان هم بیشتر میداند، اما گویا گرفتاریهای زندگی در ایران و بیرون از ایران دامناش را گرفته و به نوعی، هم دوست دارد با جنس مخالف حشر و نشر داشته باشد و هم در جبههای ایستاده که مدام گارد گرفته و مواظب است که مبادا باز هم مثل بار اول وارد چاه شود و تیره روزی دامنش را بگیرد. سعی میکند که برای نشان دادن دانش سیاسیاش بحث عادی را به مسایل ایران بکشاند که در این مورد ناموفق است چون متأسفانه از سیاست چیزی مگر در سطح نمیداند.۹سال است که در اسپانیا زندگی میکند و از زندگی ناراضی است. پس از آن که از نیت من برای گفتگو با او باخبر میشود، پیش از هر چیز میگوید: “موضوع پروندهی من در اسپانیا «اول» شده است”. از دوستی که بیشتر او را میشناسد، میپرسم: “مگر در اسپانیا به پروندههای پناهندگی رتبه و درجه میدهند”؟ او هم با نگاهی به من که یعنی از خودش بپرس پاسخ میدهد. از این دوست پناهنده که خیلی زود با پلشتیهای دنیای مردانه آشنا شده است و کمتر به آنها اعتماد میکند، میپرسم: منظورتان از اول بودن پروندهتان چیست؟ نگاهی میکند و لبخندی میزند و خیلی زود در خود فرو میرود. سر بالا میکند و میگوید قصهی من خیلی طولانی است و قرار است که کتاب شود. البته زمانی که من پروندهام اول شد، خیلی از روزنامهنگاران اسپانیایی میخواستند با من گفتگو کنند که نپذیرفتم. در ادامه هم میگوید البته در روزنامهها و تلویزیون در مورد پروندهی من خیلی بحث شد. با توضیح بیشترش متوجه میشوم که نهادهای مدافع حقوق زنان و رسانههای اسپانیا به خاطر یگانه بودن موضوع پروندهی او، پوشش خوب خبری بر آن داشتهاند و مقامات را وادار به پذیرش پناهندگیاش کردهاند. ولی هنوز هم نفهمیدهام که موضوع اول بودن، یعنی چه؟
میپرسم با همهی این تفاسیر، حاضر هستید تا برای درس گرفتن دیگران و در چاه نیفتادن دیگر دخترهای کم سن و سال و پدر و مادرهاشان، حکایت جانکاهت را تعریف کنی؟ جواب روشن و آشکاری نمیدهد، اما میگوید که هفده ساله بوده که به میل پدرش به خانهی شوهر رفته و نتوانسته مدرسه را حتا تمام کند. از همان روز اول، سیاهی و تاریکی را تجربه میکند و در اندوه درس و مشق و عروسکهایش شب را در آغوش همانی که کتکاش میزده صبح میکرده. فشار چنان سنگین است که از خانهی شوهر قهر میکند و مدت یک سالی که در قهر بوده، دبیرستان را در خانهی پدری به پایان میبرد و باز هم با پا درمیانی دیگران، به خانهی سیاهی میرود که خانهی بختاش میخوانند.
حالا را نبین که با شما این قدر راحت هستم. در ایران حتا حق نداشتم با چادر هم پا را از خانه بیرون بگذارم و هر وقت هم که شوهرم با من بود، فقط دو چشم من را میشد دید یا حدس زد که چشم است. البته اضافه میکند که همهی اینها را مدیون برادرش است که او را کمک کرده تا از جهنمی که خانهی بختاش نام داده بودند، نجات پیدا کند. آزار و اذیت چندین ساله خانهی شوهر اما از زیبایی او نکاسته و هم من و هم همسرم را در گمانه زنی سن و سالاش دچار اشتباه کرده بود که با گفتن سناش دریافتیم که هر دومان شش، هفت سالی کم گفته بودیم.
قرار میگذاریم تا در فرصتی دیگر این قصهی پُر غصه را برایمان بازگو کند.
با دوست خوبم که کنشگر اجتماعی است و با همسر اسپانیاییاش که خانمی مهربان است و در کار کمک به پناهجویان اگر بتواند، دریغ نمیکند، به سراغ پناهجوی دیگری میرویم که او هم حکایت اندوه خویش را با من و شما در میان بگذارد. در بین راه فرصتی ست که از شرایط خودش بپرسم و دشواریهایی که داشته. او هم میگوید به قول آن دختر زیبارویی که سلامت را تجربه نکرده و خنده را بر لبان والدیناش خشکانده، زندگی را باید تحمل کرد اگرچه دشوار است. از روزهای اول ورودش به اسپانیا میگوید و سختیهایی که تحمل کرده بوده. از دست فروشی میگوید، از سیگار فروشی در مترو در ساعات اولیه سحرگاهان، از کارهای داوطلبانه در نهادهای غیردولتی، از زندان بودناش به خاطر خروج غیرقانونی از کشور به قصد کانادا در همان چند روز اول و … هنوز این قصه ادامه دارد که به خانهای میرسیم که قرار است دوست پناهجوی دیگری را ملاقات کنیم. با او قرار دیداری دیگر را میگذاریم و برای خوردن لقمه نانی که ناهارش نام دادهاند، در ساعت یازده شب، راهی خانه میشویم.
***
هیجده ساله بوده که به خواست خانواده و به طور سنتی بر بالین کسی سر میگذارد که او را نمیشناخته. معرفی یکی از آشنایان، خواستگاری و ازدواج و در نهایت خیلی زود هم بچه دار شدن قصهی خیلی از دخترهای ایرانی است. ازدواج با کسی که به قول او، به خاطر اختلافات فرهنگی، دو خانوادهی دختر و پسر اصلن با هم ارتباطی نداشتهاند. سنتهای دست و پا گیری که هنوز هم در بخشهایی از ایران و در خیلی از خانوادهها پا برجاست و دختر را به جایی میفرستد که انگار هندوانه سر بسته، شیرین و قرمز یا سفید و بیمزه. این بیمزگی البته که همراه میشود با سیاهی که روزهای تلخی را پیش روی دختر میگذارد. همین تلخکامیها است که سرانجام به جدایی کشانده میشود و این دوست ما از جمله خوشبختهایی بوده که با همسر پیشیناش به طور توافقی از هم جدا شدهاند و از تنشهای بعد از جدایی مبرا.
ایشان در مورد سنتهای جاری در ایران و امروزی شدن خانوادهها میگوید: “اما سنتهای دست و پا گیر اگر چه زن و شوهری به هر دلیلی توافق میکنند که بدون دردسر از هم جدا شوند، دست از سر زنان برنمیدارد. چرا که حالا خانواده و جامعه به چشم زن جداشده به تو نگاه میکند و اصلن دلیل جدایی را گاه به اشتباه، استقلال، تنها زیستن، جدا بودن از خانواده و آزادی بیشتر تعبیرش می کنند. به همین دلیل هم مشکل دخترانی که در خانواده هستند و هنوز شوهر نکردهاند به مراتب کمتر است از خانمهایی که ازدواج کردهاند و جدا شدهاند. در ایران به ظاهر مردم متمدن شدهاند و امروزی، ولی در عمل هنوز در بر همان پاشنهی سنتهای پوشالی میچرخد و زنان را اسیر و در بند خویش میکند. این شرایط زمانی بیشتر رُخ مینماید که زن مطلقه تصمیم داشته باشد برای امرار معاش در ادارهای دولتی یا خصوصی استخدام شود. در ادارههای دولتی که باید هفت خوان رستم را پشت سر گذاشت و شاید بعد از گذار از سد حراست و گزینش موفق شوی در جایی استخدام شوی. چرا؟ چون زن جدا شده هستی و انگار که جذام داری”. در شرکتهای خصوصی شرایط به مراتب بدتر است که رئیس یا صاحب شرکت، پیش و بیش از هر چیز در اندیشه تصاحب و دسترسی تن زن است تا دانش و آگاهی او در زمینهی کار. بگذارید مثالی برایتان بزنم تا شرایط را ملموستر کنم: “یکی از دوستانام که اهل نیشابور است، پس از جدایی از همسرش برای این که کمتر زیر ذرهبین جامعهی کوچک نیشابور باشد، به مشهد نقلمکان کرد و هم او برایم تعریف کرد که پس از مصاحبه در شرکت خصوصی استخدام شده بی آن که از نیت پلید رئیس شرکت که همانا رابطه با او بوده است، باخبر باشد. میبینید که زن بودن در ایران دشوار است و بدتر زمانی است که زن مطلقه باشی. البته دشواری و سیهروزی خاص زنان ایرانی نیست که مردان هم با هزار بدبختی دست به گریباناند اما زنان بیشتر از مردان باید فشار این سیهروزیها را تحمل کنند”.
در مورد این موقعیت سخت و غیرقابل تحمل که بار سنگین آن بر دوش زنان ایرانی و به ویژه زنانی که به هر دلیلی از شوهرشان جدا شدهاند، ایشان که علاقه هم ندارد نام و تصویرش مشخص شود، میگوید: “زن بودن آن گاه دشوارتر میشود که مادر میشوی و بعد هم مجبور به جدایی. بر اساس قوانین اسلامی، نگهداری کودکان خانوادههایی که از هم جدا میشوند با مرد است و طبق مقررات جدید، هم دختر و هم پسر تا هفت سالگی نزد مادر میمانند و از آن پس نزد پدر. هستند زنانی که برای کمتر شدن درد جدایی از فرزند، آن هم بعد از هفت سال، از همان روز اول سرپرستی و نگهداری فرزند را به پدر وامیگذارند تا از محنت و درد جدایی از فرزند کمتر آسیب ببینند. انگار همه چیز طوری طرح ریزی شده که زن را به قهقرا ببرند و به عمد آسیبپذیری او را بیشتر کنند. از سوی دیگر، خود زنان هم گویا شرایط نابرابر را پذیرفتهاند و تسلیم «سوختن و ساختن» شدهاند. این شرایط را جامعه و خانواده بر زن تحمیل میکنند تا از پدیدهی ناگزیری که «زن جدا شده» است، رها شوند”.
در پاسخ این پرسش که وضعیت زنان شاغل چگونه است؟ میگوید:
“امروز در ایران هزینهها چنان سرسامآور است که درآمد یک نفر کفاف مخارج را نمیکند. بنابراین برای همکاری و تأمین هزینهها زن باید کار کند. مواردی که زن نیازی به کار کردن ندارد، اولا نادر است و دو دیگر آن که باید مرد از درآمد بالایی برخوردار باشد که بخواهد همسرش در خانه بماند و امور داخلی خانه را اداره کند. زنی که سرپرستی کودکاناش را به هر دلیلی برعهده دارد، مجبور است که در جنگل کار، برای درآمدی بخور و نمیر از همه چیز خویش مایه بگذارد تا قرص نانی بر سفرهی خالی خانه بگذارد و کمتر شرمندهی اشکهای فرونریخته، دشنامهای بر زبان نیامده، بغض فروخفته در گلو و فریاد گرسنگی کودکاناش باشد. در این وانفسا، سیاست دولت هم طوری است که کمکی برای زنان در نظر گرفته نشده و آنچه به طور شفاهی قول داده میشود، در عمل اجرا نمیشود یا در پیچ و خم مقررات اداری از فایده میافتد. حمایت از زنان را مدام در بوق و کرنا میکنند اما در عمل کاری برای فشار کمتر به زنان چه از نظر اجتماعی و چه از نظر اقتصادی انجام نمیشود. من اگر جدا شدم و اگر اکنون در اینجا هستم، نه به خاطر سیاسی بودن که مشکلات بیشمار اجتماعی مرا وادار به ترک کار، خانه و کاشانه و مام وطن کرده است. اگر نبود آن همه بی سروسامانی، دلیلی نداشت که اینجا باشم و چه بخواهم و چه نخواهم، مستقیم یا غیرمستقیم، تحقیر فردی یا اجتماعی را تحمل کنم. اگر شرایط دشواری در جامعه برای من ایجاد نمیشد که نمونهی آن را برایتان نقل میکنم، من امروز در سرزمین خودم بودم و به مردم آن خاک خدمت میکردم. گفتم که مشکلات اجتماعی مرا از خانه راهی اینجا کرد. من که نه سیاسی بودم و نه اصلن کارهای. من که در یک خانوادهی مذهبی و خیلی سنتی بزرگ شده بودم. من که به خاطر اختلاف سنی زیاد با پدر و مادرم، (فرزند آخر خانواده) و برای رعایت شئونات آنها مدام با حواسی جمع رفتار میکردم، به مدت یک سال و نیم، در خانهام شنود گذاشته شده بود که ببینند چه میگویم. نه این که از سوی سیاسیون که از طرف کسی که سیاسی هم نبود. من در بخش دولتی کار میکردم و اگر دست از پا خطا میکردم بلافاصله از سوی ادارهی گزینش و حراست احضار میشدم، با شنود تلفن خانه چه کار آخر؟ شنود آن هم از سوی کسی که پنج سال با او در ارتباط بودهای و زیر و بم زندگی تو را میداند. شنود به خاطر دلایلی که از نظر خودم منطقی هم بود، دلیلی برای ادامهی آن رابطه نمیدیدم. شنود به این بهانه که مرا دوست دارد و عاشق من است و کارش به جنون کشیده شده است. زن ایرانی در این شرایط زندگی میکند که مالک تن خودش که نیست هیچ، اگر رابطهای را به هر دلیلی نخواهی، باید هزینهی شنود را بپردازی. در جامعهای چنین کاری امکان دارد که قوانین وضع شده از مرد حمایت کند، وگرنه دلیلی ندارد که کسی به خود اجازه و جرأت بدهد که دستگاه شنود در خانهی دیگری کار بگذارد”.
بغض در گلو دارد و سخن گفتن را مجال نمیدهد. انگار از واگفتن آنچه تجربه کرده و زندگیاش را به هم ریخته است، احساس شرم دارد. شرمی که باید متوجه کسانی باشد که او و میلیونها مثل او را چنین بی پناه کرده و راهی دیاری که نه زباناش را میدانند و نه مردماش را میشناسند و نه اصلن دوست دارند که در آن جامعه زیست داشته باشند. وارد مرحلهای میشویم که به خاطر آن مجبور شده ترک وطن کند که شاهد بودن بر آنچه بسیج انجام داده است و اجبار مردان کارمند برای سرکوب یا جلوگیری از هر نوع تجمع، بخشی از آن است. دادن کلاهخود به کارمندان ادارههای دولتی برای شرکت در سرکوب تظاهرات بعد از انتخابات نیز بخشی از توضیحاتی است که در ادامهی این گفتگو و در هفتهی آینده خواهید خواند.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.