خاطرات زندان/ بخش ۲۷
در واقع کشتن پوینده و مختاری، اوج قتل های زنجیره ای در ایران بود. اما هنوز چند ماهی از این حوادث نگذشته بود که تابستان داغ ۷۸ ش پیش آمد. این بار، شاهد رویدادهایی چون بستن روزنامه سلام، حمله به کوی دانشگاه تهران و تظاهرات هجده تیر آن سال بودیم که به دنبال هم آمد. همکاران ما در روزنامه همشهری پیگیر این امور بودند. تظاهرات روز به روز گسترش می یافت و به مدت چند روز در تهران ادامه یافت. در گیرودار آن حوادث، شخصی از رادیو صدای آمریکا زنگ زد و نظرم را در این باره پرسید. هنوز تلویزیون صدای آمریکا راه نیافتاده بود. بعدازظهر بود و من در دفتر تحریریه همشهری مشغول کار بودم. ضمن تحلیل اوضاع سیاسی آن هنگام، آیت الله علی خامنه ای رهبر ج ا ا را زیر ضرب انتقاد قرار دادم. روز بعد فهمیدم که آن مصاحبه نسبتا طولانی، بازتاب وسیعی در میان مردم داشته است. آن روزها اغلب مردم در ایران و جهان، اعتراض های کوی دانشگاه و تظاهرات مردم در خیابان های تهران و سرکوب ها و پیامدهای آن را لحظه به لحظه دنبال می کردند. از بقال سر کوچه ما در خیابان “رستم” تهران گرفته تا همشهریان ام در اهواز و دیگران این مصاحبه را شنیده بودند. برخی انتقادهای تندم از خامنه ای را تهورآمیز و برخی دیگر واقع بینانه ارزیابی کردند. به هر تقدیر، روز بعد از مصاحبه با صدای آمریکا، طبق معمول تا ساعت یازده و نیم شب بیدار بودم. قبل از خواب، از پنجره آپارتمان مان در ساختمان “برج ساز” – نزدیک میدان انقلاب – نظری به بیرون انداختم. کسی که این ساختمان بزرگ را از درون دیده باشد می داند که در طبقه زیرزمین این ساختمان، پارکینگ، و در طبقه همکف، پاساژ و چندین مغازه قرار دارند. در بخش جنوبی طبقه اول، سقف مغازه های طبقه همکف، فضای بازی را تشکیل می دهد که گاهی بچه های ساختمان در آن فوتبال بازی می کردند. آپارتمان ما بالای این فضا بود و در واقع زیرش، خالی بود.
من پس از قتل های زنجیره ای عادت داشتم شب ها، قبل از خواب، از پنجره های آپارتمان، دور و بر خانه را ورانداز کنم. آن شب وقتی چشم ام به شخصی افتاد که در آن وقت شب زیر آپارتمان ما می پلکید، جا خوردم. آن شخص با دیدن من به سرعت ناپدید شد. ابتدا فکر کردم دزد است. به همسرم نیز همین را گفتم. اما با وجود نگهبانی شبانه روزی مستقر در ورودی اصلی طبقه اول، این امر بعید می نمود. ضمنا شب قبل اش من آقای خامنه ای را به باد انتقاد گرفته بودم. لذا شک نداشتم که آن شخص را باید یکی از نهادهای اطلاعاتی فرستاده باشند. وزارت اطلاعات، اطلاعات سپاه یا حتی اطلاعات دفتر رهبری! اما هدف چه بود؟ آیا او می خواست دستگاهی، شنودی یا چیزی زیر کف آپارتمان بگذارد؟ یا این که می خواست دور و بر آپارتمان را شناسایی کند یا اساسا قصد داشت از جایی وارد آپارتمان ما شود؟ یا این که هدف، رعب و هراس افکنی بود؟ جالب آن که در آن روزها لیست سیاه صد نفره ای از روزنامه نگاران و نویسندگانی منتشر شده بود که نام من در ردیف صدم بود.
از آن پس بر میزان احتیاط های لازم افزودم، هم در خانه و هم در بیرون از خانه. اما فضای سیاسی، فضای چالش آوری برای حاکمیت بود و تظاهرات خیابانی در تهران روز به روز گسترده تر می شد. تظاهرکنندگان به تدریج قصد داشتند از خیابان جمهوری پایین تر بروند. آنان به کاخ مرمر یا همان بیت رهبری در خیابان پاستور که محل اقامت رهبر جمهوری اسلامی است نزدیک می شدند. لذا ماموران امنیتی مشغله فراوان داشتند. در همان روزها بود که سردار رحیم صفوی، فرمانده آن هنگام سپاه پاسداران اعلام کرد خیابان جمهوری، خط قرمز سپاه است و اگر تظاهر کنندگان بخواهند از این خیابان پایین تر بروند با آتش سپاه رو به رو خواهند شد. اینان در واقع خواب های وحشتناکی برای مردم دیده بودند.
سهرابیان – بازجوی تهرانی – به من گفت که محل کار همسرم را در محله” شاد آباد” شناسایی کرده اند. او در آن زمان، دبیر انگلیسی دبیرستان “شاد آباد” در حومه تهران بود. محله “شاد آباد” عمدتا ترک نشین و از محله های فقیرنشین حومه غربی تهران است و همسرم سال ها بود در آن جا به تدریس اشتغال داشت. سهرابیان ظاهرا می خواست قدر قدرتی وزارت متبوع خود را نشان دهد.
اکنون و پس از نگارش این خاطرات، یادم آمد که به یکی از دستگیری هایم در ماه های بعد از انقلاب اشاره ای نکرده ام. عصر یکی از روزهای مرداد ۵۸ ش بود. سر یکی از خیابان های محله “کیان پارس” پشت فرمان خودرو پیکان ام نشسته بودم به انتظار دوستی. من چند دقیقه ای پیش از موعد آمده بودم تا همراه آن دوست به یک جلسه سیاسی برویم. هنوز دقایقی نگذشته بود که ماموران “کمیته” سر رسیدند و مرا از خودرو پیاده کردند. وقتی می خواستند کلید (سویچ) را ببرند، اعتراض کردم اما تاثیری نداشت. به هر حال مرا پیاده به جایی در همان نزدیکی بردند. در آن جا فهمیدم که ساختمان دادگاه انقلاب اسلامی است که هنوز هم هست. در آن زمان، شماری از اتاق های ساختمان را به زندان تبدیل کرده بودند. عمده زندانیان آن بازداشتگاه، ساواکی های دستگیر شده پس از انقلاب بودند که هنوز عمرش از شش ماه فراتر نمی رفت. البته معدودی از نیروهای چپ رادیکال هم بودند. غروب همان روز دستگیری، از من بازجویی کردند. آن زمان، نام بازجو را زیر برگ بازجویی می نوشتند. نام خانوادگی بازجو به ذهن ام آشنا آمد: “حریزاوی”. او را شناختم. نام کوچک اش اگر اشتباه نکنم عبدالواحد بود. اصلا اهل حویزه است و پدرش “دریول” نام داشت. جالب این که یکی دو ماه قبل از دستگیری، نشریه “الکفاح” درباره نقش “حریزاوی” در برخورد با فعالان عرب افشاگری کرده بود. یک شب مرا در زندان کمیته کیان پارس نگه داشتند و روز بعد آزادم کردند. هنوز فضای سیاسی کاملا بسته نشده بود. اما دوستان سرعت عمل نشان دادند و پس از آگاهی از دستگیری ام به خانه مجردی ام در محله “حوزه” (“کوی فرح” زمان شاه و “پانزده خرداد” کنونی) رفتند و هر چه در منزل بود را تخلیه کردند. بیشتر کتاب و مجله و اعلامیه گروه های مختلف سیاسی بود که آن هنگام به شکل نیمه علنی فعالیت می کردند. اطلاعات سپاه پاسداران، کار کنونی وزارت اطلاعات را انجام می داد. هنوز دستگاه اطلاعاتی مثل ساواک، شکل مستقل و سیستماتیک نداشت تا این که در اوایل دهه شصت وزارت اطلاعات تشکیل شد.
بخش بیست و ششم را اینجا بخوانید
* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو کانون نویسندگان ایران، عضو کانون نویسندگان سوریه و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.