شهروند ۱۲۵۰ پنجشنبه ۸ اکتبر ۲۰۰۹
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
از بین آنها که از حلاج سروده اند یا نوشتهاند کلام فریدالدین عطار نیشابورى برایم از همه دلنشین تر است:
«آن قتیل فى سبیل الله، آن شیر بیشه تحقیق … آن غرقه دریاى مواج، حسین بن منصور حلاج. کار او کارى عجب بود … که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و هم در شدت لهب فراق. مست و بىقرار و شوریده روزگار بود و عاشق صادق و پاکباز … و مرا عجب آید از کسى که روا دارد از درختى آواز اناالله برآید چرا روا نبود که از حسین اناالحق برآید؟»
اینکه ما ایرانىها از تاریخ و فرهنگمان اطلاع کمى داریم ادعاى جدیدى نیست. پاى بساط مشروب و منقل وافور که مىنشینیم کلاممان گل مىاندازد که هنر نزد ایرانیان است و بس، اما وقتى قرار مىشود دهتا شاعر ایرانى را اسم ببریم از فردوسى و حافظ و سعدى و مولوى به سختى آن طرفتر مىتوانیم برویم. گاهى عطار و باباطاهر هم بهیادمان مىآیند و تقریبا همیشه شاملو و فروغ و سپهرى را اصلا بهحساب نمىآوریم. اما این واقعیت دارد که ایران فرهنگ غنىاى دارد. نهاینکه بخواهم به رسم معمول عربها را کوچک کنم تا خودمان بزرگ جلوه پیدا کنیم، بلکه برعکس مىخواهم بگویم در کنار فرهنگهاى غنى عرب و هندى ما یکى از تاثیرگذارترینها بر سرنوشت بشریت هستیم. و حسین منصور حلاج یکى از این بىشمار شخصیتهاى تاریخى است که پژوهشگرانى مثل لویى ماسینیون رد پاى عقایدشان را تا همین اواخر در حرکتهاى فکرى اروپا و خاورمیانه دنبال کردهاند.
حلاج در قرن سوم هجرى و دهم میلادى زندگى کرد. ایران هنوز زیر سلطه خلفاى عباسى بود و بغداد مرکز علم و دانش. در جوانى به سفرهاى زیادى رفت. اول بار بعد از سفر حج به هند و از آنجا به چین سفر کرد و از نزدیک با هندویسم و بودیسم آشنا شد. همین سفرها و آشنایىها بود که اندیشه حلاج را شکل داد. بعد از همین سفرها بود که بر همریشه بودن ادیان پافشارى کرد. و همین بود که او را به این عقیده رساند که
«مذهب مانند قایقى است که شما را به ساحل نجات مىبرد. وقتى رسیدید باید که آن را رها کنید و بهراه خود بروید». و همین بود که او را به اوج تعالى فکرىاش رساند تا بىمهاباى فقیهان بگوید اناالحق، من خدا هستم. و باز بگوید نیست اندر جبه من جز خدا! و منظورش فنا شدن جسم فیزیکى و به وحدت رسیدن با کل وجود بود. اما همینبود که دشمنان زیادى برایش تراشید و سرش را بر باد داد. مولوى سیصد سال بعد به دفاع او برخاست و اناالحق گفتن او را اینچنین توجیه کرد که (نقل به مضمون): اینکه بگوییم من بنده خدا هستم شرکآمیزتر است تا حسین حلاج که مىگفت من خدا هستم، چرا که وقتى مىگوییم من بنده خدا هستم در واقع به دو وجود اشاره کردهایم: خودمان (که بنده هستیم) و خدا. وقتى حلاج مىگوید من خود خدا هستم در واقع هر هستى دیگرى غیر از خدا را دارد نفى مىکند و این عین توحید است.
اما حلاج فقط همین نبود. او یک سوسیالیست انسانگراى بى نظیر بود. برعکس فقیهان آن دوران که نخبه بودن را در دورى گزیدن از مردم تعریف مىکردند حلاج آموزشهاى خود را بهمیان مردم برد. و باز همو بود که از خلیفه عباسى بهخاطر سوء استفاده از بردگان بى مهابا انتقاد مىکرد و معتقد بود مقبولترین حج نزد خدا حج درون است. مىگفت آنکه به حج درون مىرود و در عوض پولش را صرف بهبود زندگى دیگران مىکند به پروردگار بسیار نزدیکتر از آنى است که رنج سفر به مکه را برخود مىخرد.
همه اینها با هم سرش را بر باد داد یا به قول حافظ دار را سربلند کرد. گفته مىشود که خلیفه خود مایل به کشتن او نبود. حلاج یازده سال از سالهاى آخر عمرش را در زندان گذراند. او پیروان بسیارى داشت که نه تنها با فقیهان آنزمان در افتاده بودند بلکه مشروعیت خلیفه عباسى را هم زیر سئوال مىبردند. وزیر خلیفه بالاخره با نیرنگ حکم قتل او را گرفت و پیش از آنکه خلیفه پشیمان بشود آنرا به اجرا گذاشت. اما چندان زمانى نگذشت که آنچه حلاج را به جرم شرک به کشتن داد بهصورت بخش جدایى ناپذیرى از عرفان اسلامى درآمد و سلاطین بعدى به دانشش افتخار مىکردند.
امروز زندگى نامه این شخصیت برجسته بشرى را سهیل پارسا بار دیگر از زیر خروارها کاغذ درآورده و گرد و خاک از آن گرفته و با سبکى نو و قابل درک و پذیرش براى نسل امروز بازگو مىکند. پارسا داستانش را از زندان و در شب آخر زندگى حلاج آغاز مىکند و با فلاشبک به گذشته باز مىگردد تا داستان آمدن او به بغداد و شاگردى جنید و مخالفت با فقیهان بىخاصیت آنزمان و عاشق شدنش و دیگر حوادث زندگى او را تا این آخرین شب زندگى تعریف کند. تفسیر پارسا از اسطوره حلاج تفسیرى امروزین است. جامعه اى که حلاج با آن درگیر است گویى جامعه امروز ما است و حوادثش همینهایى است که امروز در ایران مىگذرد. پارسا کمى پا را از این فراتر گذاشته و با انتخاب لباسهایى که یادآور شخصیتهاى امروزین هستند این سفر در زمان را آسانتر کرده است. رئیس زندانبانها با پالتو و چکمهى سیاه افسران فاشیست آلمان هیتلرى را به یاد مىآورد. کاراکترها و نحوه تفکرشان هم همخوانى کاملى با جو فکرى و شخصیتهاى امروزى دارند. رشید که در آغاز یکى از مریدان حلاج است در نیمه راه از او جدا مىشود چون معتقد است تنها با مبارزه مسلحانه است که مىتوان نظام خلافت را بهزانو درآورد. او نمىتواند به منطق حلاج که مبارزه مسالمتآمیز اما تسلیم ناپذیر را توصیه مىکند گردن بگذارد. جمعى از یاران حلاج را با خود همراه مىکند و بر او خروج مىکنند. همینها هستند که یک به یک به دست ارتشیان خلیفه کشته مىشوند و آنانى که زنده مىمانند هم به رغم اظهار ندامتشان پیش از حلاج اعدام مىشوند. پارسا با به میان کشیدن شخصیت رشید دارد یک بیانیه سیاسى مىدهد و به صراحت مبارزه مسلحانه را محکوم به شکست مىشناساند و مبارزه صلحآمیز را توصیه مىکند.
همین طور است نقش زن در اجتماع از دیدگاه پارسا. دو زن اصلى که در زندگى حلاج بسیار تاثیرگذارند همسر او و دختر خلیفه هستند. کاراکترهاى زن در تفسیر پارسا از حلاج شخصیتهایى قوى، با اعتماد به نفس، و تصمیم گیرنده هستند. همسر حلاج تفسیر خودش از زندگى را دارد که در بسیارى موارد با تفکر حلاج در تناقض است. دختر خلیفه ـ که سخنگوى او نیز هست ـ در پنهان نوشته هاى حلاج را خوانده و شیفته افکار او است. هموست که اعدام حلاج را به عقب مىاندازد و تمام تلاشش را مىکند تا او مورد بخشش پدر قرار بگیرد. این زنهاى قدرتمند و تاثیرگذار مسلماً شخصیتهاى تاریخى نیستند، بلکه زاده جهانبینى پارسا و عواملى هستند که سفر زمانى اسطوره حلاج را آسانتر مىکنند. ایننحوه تفسیر پارسا از تاریخ مرا به یاد بیضایى و شخصیتهاى زنش مىاندازد، بخصوص زن فردوسى در «دیباچه نوین شاهنامه» که تعبیرى امروزین از تاریخ است. در واقع آن روزى که پارسا تصمیم گرفت حلاج را به ما معرفى کند یکى از اولین سئوالهایى که به ذهنش رسید این بود که اگر حلاج امروز زنده بود و بین ما زندگى مىکرد چگونه آدمى بود و در برابر مشکلات امروز چه نقشى بازى مىکرد؟
استفاده از بازیگرانى از نژادهاى مختلف براى بازى شخصیتهاى ایرانى و عرب نقطه عطف زیباى دیگرى بود که در این اجرا به چشم مىخورد و به این حماسه چهرهاى جهانى مىبخشید. پدیدهاى که با واقعیتهاى امروز جهان بسیار سازگار است. من بخصوص بازى پیتر فاربریج به نقش حلاج را دوست داشتم. آن حرکتهاى دست موقع حرف زدن که بیشتر خاص فرهنگ ایرانیان است و آن شورى که در بیان اندیشههایش و تلاشى که براى قانع کردن دوستان و به ریشخند کشیدن دشمنانش مىکرد و حتا پشتش که اغلب بهجلو خم بود بسیار هنرمندانه بود.
بخشى از اجرا که آنرا نپسندیدم اولین جایى بود که حلاج براى اولین بار به مفهوم اناالحق مىرسید و آن را براى دیگران بازگو مىکرد. شلوغى این صحنه و بخصوص حرکتهاى تند بدن حلاج و حرف زدنهاى بى مخاطبش او را به فردى که از فرط سختىهاى زندان به مالیخولیا دچار شده و به هذیان افتاده شبیه مىکرد. همین شلوغى به نحوى بر سراسر نمایش سایه افکنده که به روشن کردن بخشى از شخصیت حلاج که انقلابى و زیر بار نرو هست کمک مىکند، اما بخش دیگرى از شخصیت او را که انسانى درونگرا و متفکر هست زیر سایه مىبرد. فراموش نکنیم که همان حلاجى که در برابر نابرابرىها سر تا پا خروش بود وقتهایى هم مثل یک مرتاض هندى در سکوت و تفکر مىگذراند. از جمله اینکه گفتهاند در یکى از سه سفر حجش چندین ماه رو به کعبه نشست و هیچ کلامى از دهانش خارج نشد.
مشکل دیگرى هم که در اجراى پارسا دیدم ترجمه اناالحق به I am the truth بود. اگرچه حق به لحاظ لغوى معادل truth در انگلیسى است اما در اسلام و عرفان اسلامى اشاره به خدا دارد (در ادبیات عرفان اسلامى، حق یکى از اسامى نود و نه گانه خدا است) و چون در انگلیسى معادلى که بتواند این معناى دوپهلو را برساند نداریم بهتر این است که آن را مستقیماً I am God ترجمه کنیم. این جلوى گیج شدن بسیارى بینندگان غیر ایرانى، و حتا ایرانیانى که لزوما با کنایههاى عرفانى آشنا نیستند را مىگیرد.
پارسا نهتنها با حلاج که با برداشتهاى دیگرى که از داستانها و اسطورههاى ایرانى کرده است نهتنها علاقهاش به فرهنگ مادر که تسلطش بر این فرهنگ را هم به اثبات رسانده است. خدا براىمان نگهش دارد.
shahramtabe@yahoo.ca