همه ی آنچه که می بینیم و به چشم می آید،/ آیا چیزی جز رؤیائی نیست در رؤیا؟ /ادگار الن پو
صادق هدایت در سال ۱۲۸۱ در خانواده ای اشرافی چشم به جهان گشود و در سال ۱۳۳۰ در پاریس خود را کشت. در مدرسه دارالفنون و سن لوئی تهران تحصیلات متوسطه خود را تمام کرد. آنگاه به بلژیک و سپس، به فرانسه رفت تا درس راه و ساختمان بخواند، اما بعدها به نویسندگی روی آورد و رمان کوتاه “بوفِ کور” را نوشت که امروزه، از آن به عنوان یکی از شاهکارهای ادبی ایران و جهان یاد میشود.
داستان های هدایت را به سه دسته می توان تقسیم کرد:۱- داستان های کوتاهی که هدایت در آن ها توجه خاصی به زندگی محرومان و زجرکشیدگان جامعه ای فاسد و عقب مانده از خود نشان می دهد و نمونه هائی جالب از طبقات گوناگون جامعه را با چیره دستی و صادقانه در آنها ترسیم میکند بی آنکه دچار اطناب و احساسات گردد. هدایت، گذشته بر این، زهدنمائی ها، ریاکاری ها، عقب ماندگی ها، نادانی ها و افکار خرافی هر یک از افراد این طبقات اجتماع را آشکار میکند و این خصوصیات آن ها را به انتقاد و استهزاء میگیرد. داستان های کوتاه”زنی که مردش را گم کرد”، “صورتک ها”، “طلب آمرزش”، “آبجی خانم”،”میهن پرست” و داستان های بلند “علویه خانم”، و “حاجی آقا” را از این دسته می توان نام برد. (۲)
۲- داستان های کوتاه دیگری مثل “داش آکل”، “آفرینگان” و “آخرین لبخند” که از توجه و تمایل هدایت به فرهنگ، تمدن و سنت های کهن ایران حکایت می کند.
۳- این دسته از داستان های هدایت، مثل “بوفِ کور”، “زنده بگور”، “سه قطره خون” و نیز “عروسک پشت پرده” را در واقع، می توان زندگینامه روحی هدایت خواند. در این داستان ها هدایت به ترسیم دنیای درونی، روحی، روانی، و رؤیاگونه خود میپردازد و توجه خاص و شدیدی به بررسی جهان پر راز و رمز هستی و ماوراء آن از خود نشان می دهد. زن در این گونه داستان های هدایت، به ویژه در “بوفِ کور” یا موجودی زیبا، خیال انگیز و اثیری است و یا هرزه، بولهوس و لکاته، یا هر دو. گرچه عده ای معتقدند که این بخش از داستان های هدایت که دنیای شگفت انگیز و توهمات مخوفی را به نمایش میگذارد از زندگی واقعی مایه نگرفته و صرفا زاده ذهن و تخیل نویسنده است (۳) ولی کدامیک از آثار هنری ماندگار، اصیل و ارزنده را می توان یافت که از ذهنی خلاق و تخیلی بارور بر نیامده باشد و جهان داستانی آن واقعی تر از دنیای واقعی پیرامون ما نباشد. آنچه در این داستان ها، و داستان های دیگر هدایت می گذرد، بازتابی واقعی و صادقانه از زمانه ظالمانه، فاسد و پر آشوبی است که استبداد و خفقان در آن بیداد می کرد. هدایت در چنین روزگاری می زیست و از بی عدالتی های اجتماعی و جهل و فقر مردم مظلوم رنج میبرد. به همین جهت، بدبینی بی حد و حصر، پوچ گرائی خارق العاده سایه کابوس هولناکی بر این دسته از داستان هایش انداخته است. در واقع، آثار هدایت را به منزله یک دوره از تاریخ تحریف نشده مسائل اجتماعی ایران می توان تلقی کرد. آثار هدایت مثل”ترانه های خیام آئینه ای است که هر کس ولو بی قید و لاابالی هم باشد یک تکه از افکار، یک قسمت از یأس های خود را در آن میبیند و تکان میخورد.” و با آن که بیش از نیم قرن از انتشار این آثار می گذرد، مثل “شراب گَس و تلخ مزه خیام هرچه کهنه تر میشود بر گیرندگی اش می افزاید.” (۴)
در اغلب این داستان ها، تاثیر فروید، جنبش اکسپرسیونیسم آلمان در عرصه ادبیات، موسیقی، نقاشی، تئاتر و سینما که واقعیت ذهنی را در خلق آثار هنری و ادبی اصل قرار می داد، می توان بر هدایت احساس کرد. همچنین، تاثیر فیلم هائی که از بطن این جنبش به وجود آمدند: “دانشجوی پراگ” ساخته ی استلان ری، ۱۹۱۳، “گولم” ساخته ی پل واگنر،۱۹۱۴، “مطب دکتر کالیگاری” ساخته ی روبرت وینه،۱۹۱۹، “کالسکه شبح” ساخته ی ویکتور دیوید شوستروم، ۱۹۲۰، “سرنوشت” ساخته ی فریتز لانگ، ۱۹۲۱، “نوسفراتو: یک سمفونی وحشت” ساخته ی ف. و. مورنا، ۱۹۲۲ ، “مجسمه های مومی” ساخته پل لنی، ۱۹۲۴و “واریته” ساخته ی ایی. ای. دوپون، ۱۹۲۵. بر آثارش محسوس و آشکار است. در تمامی این فیلم ها، مثل داستان های زندگینامه روحی هدایت، کوشش بر آن بوده است که جهانی غیر واقعی به نمایش گذاشته شود که واقعی تر از جهان روزانه پیرامون ما باشد.
از سوی دیگر، این داستان های هدایت را می توان با “ادبیات سیاه” نویسندگانی چون داشیل هامت، ریموند چندلر، لی برکت، جیمس کین، کوریل وولریچ و پتریک های اسمیت، مقایسه کرد. بعدها، “سینمای سیاه”(۵) آمریکا به منزله واکنشی از یأس و سرخوردگی ناشی از جنگ جهانی دوم بر اساس این رمان ها به وجود آمد که در واقع، امتدادی است از همان سینمای اکسپرسیونیستی آلمان. این آثار نیز، آمیزه ای است از تباهی و سیاهی، سکس و نومیدی، جنون عشق و مرگ، مسائل و حوادث اهریمنی و شومی که در دل شب روی می دهند و هیچکس نمیتواند از آنها سردرآورد ولی همه ی آنها استعاره هائی است از زوایای تاریک روح و سرشت مخوفِ انسانی؛ انسانی که به بن بست رسیده است و راهی جز نابودی یا نابود کردن دیگران ندارد.
گذشته بر این، بدبینی “نسل گمشده” نویسندگان و هنرمندان آمریکائی به ارزش های اخلاقی- سیاسی دولت آمریکا در جنگ جهانی اول، که در دهه ی ۱۹۲۰ جلای وطن کردند و در پاریس سکنا گزیدند، و نیز بازتاب تنهائی، سرگشتگی و سرخوردگی انسان دردمند در آثارشان، در نومیدی و پوچ گرائی هدایت بی تاثیر نبوده است.
برروی هم، این بخش از داستان های هدایت را متاثر از داستان های ادگار آلن پو، فرانتس کافکا و موپاسان نیز خوانده اند.(۶) اما هدایت مثل بعضی ها که امروزه هنرمندان جهانی لقب یافته اند، کورکورانه از آنها پیروی نکرده چرا که فکری آزاد و خرده بین و نبوغی کم نظیر داشته و خود آثاری ممتاز و مستقل از آنها خلق کرده که با آثار این نویسندگان همطراز و برابر است. فریادهای هدایت در این داستان ها، مثل فریادهای خیام، “انعکاس دردها، اضطراب ها، ترس ها، امیدها، و یأس های ملیون ها بشر است”(۷) این داستان ها به اقیانوسی میماند که هر چه بیشتر در آن ها غوطه ور می شویم، کمتر به عمق آن ها می رسیم.
“عروسک پشت پرده” هدایت، داستان مهرداد، جوانی است که در پاریس تحصیل و زندگی می کند. با شروع تعطیل تابستان سه ماه وقت در پیش دارد. بر خلاف تعطیلات تابستانی گذشته، با مدرسه اش خدانگهداری میکند. و یکسر میرود و در پانسیونی که قبلا دیده است اتاقی میگیرد. همان شب اول از بسکه سرگذشت های عاشقانه و کیف های همشاگردی هایش را از تعریف گران تاورن، کازینو، دانسینگ روایال و غیره شنیده بود، … هفتصد فرانک پس انداز با هزار و هشتصد فرانک ماهیانه اش را در کیف بغلش میگذارد و تصمیم می گیرد برای اولین بار به کازینو برود. …. به این امید که شاید چند دختر هم عاشق دلخسته چشم و ابروی سیاه او بشوند. همین طور که با تفنن از خیابان ها می گذرد پشت شیشه مغازه بزرگی می ایستد و چشمش به مجسمه زنی میافتد. ناگهان خشکش می زند و مات و مبهوت در بحر این مجسمه فرو میرود و آنقدر شیفته و دلباخته زیبائی خیال انگیز و اسرارآمیز آن می شود، که همه پس انداز و پول ماهیانه اش را برای خریداری و تصاحب این مجسمه بی جان به صاحب مغازه میپردازد تا بتواند آن را به خانه خود بیاورد.
مهرداد که سرتاسر زندگی اش در سایه و تاریکی گذشته است، حالا با خریدن این مجسمه به منتها درجه آرزویش رسیده است. پنج سال با این مجسمه زندگی میکند. به آن عشق می ورزد. با آن درد دل و راز و نیاز میکند تا اینکه سرانجام پس از شش سال با سه چمدان که یکی از آنها خیلی بزرگ و مثل تابوت است، از فرانسه وارد تهران میشود….ولی چیزی که اسباب تعجب اهل خانه می شود مهرداد با نامزدش درخشنده خیلی رسمی برخورد می کند و حتی سوقاتی هم برای او نمی آورد….. و باز چیزی که اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنین می کند این است که او در اتاق شخصی خودش پشت درگاه مجسمه زنی را گذاشته بود …. یک پرده قلمکار هم جلو آن آویزان بود… پس از چندی خانواده اش و مخصوصا درخشنده که درین قسمت کنجکاو بود پی می برند که سری در این مجسمه است. درخشنده به طعنه اسم این مجسمه را “عروسک پشت پرده” گذاشته بود … درخشنده برای اینکه دل مهرداد را به دست آورد خودش را رفته رفته به شکل مجسمه درمی آورد. و یکشب که درخشنده خودش را جای مجسمه قرار می دهد، مهرداد مست و لایعقل وارد اتاقش میشود پس از گذاشتن یک صفحه موسیقی و نوشیدن دو گیلاس مشروب جلو مجسمه می نشیند و به او نگاه میکند و محو جمال آن می شود. بعد آهسته بلند میشود و نزدیک مجسمه میرود دستش را می برد تا پشت گردن و روی سینه اش ولی یکمرتبه مثل اینکه دستش را به آهن گداخته زده باشد، دستش را عقب می کشد و پس پس میرود. با آستین چشمش را پاک می کند و روی نیمکت می افتد … مجسمه با گام های شمرده که یک دستش را به کمرش زده بود میخندید و به او نزدیک میشد…. مهرداد بی اراده دست می کند در جیب شلوارش رولوری را که به قصد کشتن مجسمه خریده بود، بیرون می کشد و سه تیر به طرف مجسمه پشت هم خالی می کند. ناگهان صدای ناله ای می شنود و مجسمه به زمین می خورد. مهرداد هراسان خم می شود و سر آن را بلندمی کند. اما این مجسمه نبود درخشنده بود که در خون غوطه میخورد.”(۸)
بی شک، “عروسک پشت پرده” اثری پیچیده و رؤیاگونه است و شخصیت فردی و درونی و تجربه زندگی هدایت در خلق آن سهمی به سزا دارد. چراکه بازتابی است ذهنی از واقعیت های تلخ زندگی خودش و مردمی که هدایت در میان آنها می زیست و خود همیشه میان عشق به زندگی و بیزاری از آن در نوسان و کشمکش بود. هدایت در این داستان لایه های هزارتوی عشق، سکس، و نیازهای عاطفی- جسمانی زن و مرد و روابط نادرست میان آنها را از دیدگاه، مهرداد، جوانی که میان سنت و تجدد گرفتار آمده است، بررسی میکند و نشان می دهد که چگونه جوانی، بر اثر تربیت و تعلیمات غلط و خرافی پدر و مادرها و سنن و قوانین دست و پاگیر قرون وسطائی حاکم بر جامعه، رشد و توانائی لازم را نیافته است که با جنس مخالف خود رابطه طبیعی و متقابلی ایجاد کند و تنها راه رهائی، و برخورد با امیال سرکوفته جنسی خود را در گریز به دنیای توهمات و رؤیاهایش مییابد که اغلب منجر به حوادثی تراژیک میشود. متاسفانه، هنوز هم نمونه های بسیاری از این جوانان را می توان در جوامع عقب افتاده یافت؛ جوامعی که جهل و فقر، از سوئی، و خرافات مذهبی و استبداد و خفقان حکومت ها، از دیگر سو، بر آنها حاکم است. در نتیجه، جوانی که در کودکی آسیب دیده و روانش رنجور است به تدریج، عاقبت کارش به جنون میانجامد و از واقعیت به خیال پناه می بَرَد:”بچه ننه، ترسو، غمناک و افسرده بار آمده بود، تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند. و بعد هم برای اینکه پسرشان از راه در نرود، دختر عمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند و شیرینی اش را خورده بودند … و به قول خودشان یک پسر عفیف و چشم و دل پاک و مجسمه اخلاق پرورانیده بودند که به درد دو هزارسال پیش میخورد. مهرداد بیست و چهار سالش بود ولی هنوز به اندازه یک بچه چهارده ساله فرنگی جسارت، تجربه، تربیت، زرنگی و شجاعت در زندگی نداشت. همیشه غمناک و گرفته بود… تنها یادگار عشقی او منحصر میشد به روزی که از ایران حرکت می کرد و درخشنده با چشم اشک آلود به مشایعت او آمده بود. ولی مهرداد لغتی پیدا نکرد که به او دلداری بدهد. یعنی خجالت مانع شد!” (۹)
هدایت با توصیف شاعرانه و به غایت زیبای خود از این مجسمه، روح تازه ای در کالبد آن می دمد و آن را زنده میکند و به صورت الهه زیبائی و عشق در میآورد. در واقع، این مجسمه بهترین نمونه ی زن محبوب و موجود اثیری است که نه فقط منتهای فکر و آمال هدایت را مجسم میکند، بلکه هدایت همه خصوصیات این مجسمه را مافوق مظهر عشق و فکر و زیبائی میداند و از این هم فراتر رفته او را نه یک زن که فرشته میخواند. هدایت برخلاف خیام او را به عرش میرساند.(۱۰) چرا؟ برای آنکه این مجسمه ی بیجان، مثل زنی که هدایت در “بوف کور” توصیف میکند هم موجود اثیری و پاک و زیبا و هم هرزه و بوالهوس و لکاته نیست. او مظهر عشق و زیبائی مطلق است: “آن چشم های کبود تیره، لبخند نجیب دلربا، لبخندی که تصورش را نمی توانست بکند، اندام باریک ظریف و متناسب، همه ی آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبائی او بود. به اضافه، این دختر با او حرف نمیزد، مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد، همیشه خاموش، همیشه به یک حالت قشنگ، منتهای فکر و آمال او را مجسم می کرد. نه خوراک میخواست و نه پوشاک، نه بهانه میگرفت و نه ناخوش میشد و نه خرج داشت. همیشه راضی، همیشه خندان، ولی از همه ی اینها مهمتر این بود که حرف نمیزد، اظهار عقیده نمی کرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید. صورتی که هیچوقت چین نمیخورد، متغیر نمیشد. شکمش بالا نمیآمد، از ترکیب نمیافتاد. آنوقت سرد هم بود. همه ی این افکار از نظرش گذشت. آیا می توانست ، آیا ممکن بود آن را به دست بیاورد، ببوید، بلیسد، عطری که دوست داشت به آن بزند، و دیگر از این زن خجالت هم نمیکشید.
چون هیچوقت او را لو نمی داد و پهلویش رودربایستی هم نداشت و، او همیشه همان مهرداد عفیف و چشم و دل پاک میماند. اما این مجسمه را کجا بگذارد؟
نه، هیچکدام از زن هائی که تا کنون دیده بود به پای این مجسمه نمیرسیدند. آیا ممکن بود به پای آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او به طرز غریبی این مجسمه را با یک روح غیر طبیعی به نظر او جان داده بود. همه ی خط ها، رنک ها و تناسبی که او زیبائی می توانست فرض بکند این مجسمه به بهترین طرز برایش مجسم می کرد و چیزی که بیشتر باعث تعجب او شد این بود که صورت آن رویهمرفته بی شباهت به یک حالت های مخصوص صورت درخشنده نبود و فقط چشم های او میشی بود در صورتی که مجسمه بور بود. اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود، در صورتی که لبخند این مجسمه تولید شادی می کرد و هزار جور احساسات برای مهرداد برمی انگیخت. … این مجسمه مثل چراغی بود که سرتاسر زندگی او را روشن می کرد. ـ مثل همان چراغ کنار دریا که آنقدر کنار آن نشسته بود و شب ها نور قوسی شکل روی آب دریا میانداخت. آیا او آنقدر ساده بود، آیا نمی دانست که این میل، مخالف میل عموم است و اورا مسخره خواهند کرد؟ آیا نمی دانست که این مجسمه از یک مشت مقوا و چینی و رنگ و موی مصنوعی درست شده مانند یک عروسک که به دست بچه می دهند، نه میتواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه صورتش تغییر میکند؟ ولی همین صفات بود که مهرداد را دلباخته ی آن مجسمه کرد. او از آدم زنده که حرف بزند، که تنش گرم باشد، که موافق یا مخالف میل او رفتار بکند که حسادتش را تحریک بکند میترسید و واهمه داشت. نه، این مجسمه را برای زندگی اش لازم داشت و نمی توانست از این به بعد بدون آن کار بکند و به زندگی ادامه بدهد”(۱۰)
چنین شیفتگی و دلباختگی به مجسمه ای بیجان اما زیبا در افسانه های خدایان و در شعر و ادبیات و هنر جهان بی سابقه نیست. در میتولوژی یونان، شاه قبرس عاشق مجسمه آفرودیته، الهه ی زیبائی میشود. اُوید، شاعر رومی، در “مسخ” برداشت لطیف تری از آن خلق می کند: پیگمالیون، یک مجسمه ساز، مجسمه عاجی از زن آرمانی خود می سازد و بعد، دیوانه وارعاشق آفریده ی خود می شود. و الهه ی ونوس در پاسخ به نیایش های او، بر او رحم میآورد و با معجزه ای به مجسمه جان می بخشد. یک روز که پیگمالیون مجسمه را تنگ در آغوش میگیرد و لبانش را می بوسد ناگهان از وحشت و حیرت فریاد می کشد چون احساس می کند مجسمه جان گرفته است و به بوسه او پاسخ می دهد. هدایت، بی شک از تاثیر این افسانه برکنار نمانده است.
بعدها، شعراء و نویسندگان دیگری از این افسانه الهام گرفتند و بر اساس آن آثار تازه ای خلق کردند که از میان آنها نمایشنامه “پیگمالیون” برنارد شاو از همه مشهورتر است. از این نمایشنامه فیلمی به همین نام در سال ۱۹۳۸ به وسیله آنتونی آسکوئیث و لسلی هووارد ساخته شده است و فیلم های جورج کیوکر، “بانوی زیبای من” ۱۹۶۴، و گری مارشال “زن زیبا”۰ ۱۹۹ از برداشت های دیگری است مُلهَم از این افسانه.
با این حال، در “بوفِ کور هدایت نیز به نمونه دیگری از آن بر می خوریم؛ با مردی که در اتاقش نشسته و سرگرم نقاشی کردن روی جلد قلمدان است:” نمیدانم چرا موضوع مجلس همه نقاشی های من از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو میکشیدم که زیرش پیرمردی قوزکرده، شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده، چمباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابه ی دستِ چپش را به حالتِ تعجب به لبش گذاشته بود – روبروی او دختری با لباس سیاهِ بلند خم شده به او گُلِ نیلوفر تعارف می کرد.”(۱۱)
اما پس از چندی، در شبی که “هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود” این دختر روی قلمدان جان گرفته، با “دو چشم مورب، دو چشم درشت سیاه”وارد اتاقش میشود و راوی وقتی که چراغ را روشن میکند میبیند که او رفته روی تختخوابش درازکشیده انگارمی خواهد جسم و روح خود را تسلیم او کند. با این حال، اندکی بعد که این دختر چشمانش بسته میشود و راوی سردی مرگ را در او حس می کند، برای اینکه هیچکس چشمش به مرده ی او نیفتد، راوی تن دختر را تکه تکه می کند، آن را در چمدان می گذارد، به قبرستانی دور از چشم مردم میبرد و در آنجا چالش میکند. آنگاه در بخش دوم داستان، این زن لطیف، این زن ظریف اثیری به قالب زن لکاته ای در میآید که راوی با او ازدواج میکند و سرانجام، او را با گزلیکی به قتل می رساند. (۱۲)
و اما، عنوان داستان “عروسک پشت پرده”، از نگاه دلسوزانه و نمادگرایانه هدایت به وضع رقت انگیز زنان حکایت میکند که همیشه درگذشته، و نیز تا حدودی امروزه، پشت پرده حجاب و عفاف بوده و در پس زمینه فعالیت های سیاسی- اجتماعی و هنری- ادبی قرار داشته اند. اما این قضیه را تنها به شرق نسبت نمی توان داد که در غرب هم نمونه های آن مثل رمان های “داغ ننگ” ناتانائیل هاثورن و” اورلاندو” ویرجینیا وولف و فیلم جالب آن، کم نیست. گرچه بیش از صد سال است که زنان برای به دست آوردن حقوق و آزادی خود در ایران به مبارزه پرداخته اند و مردان آزادی خواهی مثل ملک الشعراء بهار، سعید نفیسی، امیر جاهد، رشید یاسمی و …از حقوق و آزادی زنان حمایت می کردند (۱۳) ولی مبارزه واقعی با فروغ آغاز میشود که یکه و تنها در آستانه فصلی سرد با شهامت و آزاداندیشی خود و انعکاس آن درشعرهایش، حصار تابوهای اجتماعی و نابرابری های میان زن و مرد را در هم شکست و از میان برداشت و همه را با نوآوری، بیان گستاخانه و بی پرده ی، احساس و اندیشه زنانه در شعرهایش به تحسین واداشت و به حیرت انداخت. افزون بر این، فروغ به عنوان شاعر، سال ها پیش از جنبش فمینیستی، برای به دست آوردن آزادی و حقوق زنان با بی عدالتی های نظام حاکم و جامعه ی مردسالار و فاسد زمان خود در افتاد و راه را برای زنان ایرانی هموارکرد. و همین خصلت های والا و انسانی فروغ، او را از شاعران پیش، همزمان، و پس از خود متمایز میکند.
داستان “عروسک پشت پرده” برخلاف دیگر داستان هائی که به منزله زندگینامه روحی هدایت می توان نام برد گرچه از نظر روانشناختی شخصیت مهرداد، داستانی پیچیده و برجسته است، اما از پایان بندی مناسبی برخوردار نیست. خریدن رولور برای کشتن مجسمه بیجان خوب توجیه نشده زیرا جدال و کشمکشی، حتی ذهنی، میان مجسمه مرده و مهرداد وجود ندارد که به حادثه ی کشتن مجسمه بینجامد. کشته شدن درخشنده نیز، پیچشی ناگهانی و شگفت انگیز، و بدون زمینه سازی منطقی است و ربط زیادی به شبکه استدلالی داستان ندارد..
در نمایشنامه گوشه گیر، داستان، شش سال بعد، در زمانی که مهرداد به تهران آمده آغاز میشود اما توالی زمانی بهم ریخته تا مهرداد به راحتی بتواند داستان شورانگیز خود را روایت کند و به قالب شخصیت های دیگر داستان در آید. آنچه نمایشنامه گوشه گیر را جالب تر از داستان کرده، استفاده هوشمندانه از بیان و زبان شاعرانه هدایت، حفظ کشمکش ها و نوسان های روانی مهرداد و نمایشی کردن آنها، نگاهی تازه به روابط میان زن و مرد، و طنزی است که شخصیت مطیع، فرمانبردار، خجالتی و بی جرئت مهرداد را که به گوسفندی جدا شده از گله میماند، با بع بع کردن ها در نمایشنامه خود ترسیم میکند:
مهرداد: من وقتی که از مدرسه لوهاور اومدم بیرون، مثل گوسفندی بودم که از میون گله جداش کرده باشن. همش بع بع می کردم. هی سرخ می شدم و بع بع می کردم. وقتی آقای ناظم مدرسه دستشو زد رو شونم و گفت:
(باصدای ناظم): شما حقیقتا از حیث اخلاق و رفتار سرمشق شاگردان ما بودید. ولی از من به شما نصیحت، کمی جرات داشته باشید. برای جوانی مثل شما عیب است که خجالت بکشید …
من سرخ شدم و گفتم: بع بع …
بعد یکهو یاد مادرم افتادم، یاد چشماش که یه برقی توش بود که منو از بچگی می ترسوند.
(باصدای مادر) چشم به نامحرم بندازی، روز قیامت به عذاب الهی دچار میشی. تو چشمات سوزن فرو می کنن و از دو تا چشم کور میشی…. از رزق و روزی می افتی. توی آتش جهنم می سوزی …
(با صدای خودش) بع بع …..
گذشته براین، فضاسازی های گوشه گیر احساس دیگری از آخرین روزها و صحنه های سرگردانی و تفنن مهرداد را در پاریس در ما زنده میکند و تمام توهمات او را از دیدگاه دیگری در ذهن ما تجسم می بخشد. تنها تغییر اساسی که گوشه گیر در داستان هدایت داده ، پایان آن است تا به گفته خودش دیدگاه زن کشی هدایت را به درکی از شرایط ناهمگون متقابل و ایجاد دیالوگی همراه با روابطی دوستانه میان زنان و مردان بدل کند و تغییر و تحولی را که امروزه در روابط میان آنها به وجود آمده است، به نمایش بگذارد.
با این حال، مساله رولور نیز در نمایشنامه گوشه گیر همچنان در هاله ای از ابهام قرارگرفته است که جا دارد بیشتر توجیه و شکافته شود. آیا رولور تمثیلی است از مردانگی و قدرت مهرداد که از ناتوانی جنسی خود رنج میبرد یا نمادی از خشم و خشونتی است که در گذشته ، و حتی امروزه هم، در روابط میان زنان و مردان می توان یافت؟
نسبت دادن زن کشی به هدایت نیز، نه در ضد زن بودن او که ریشه در جهان بینی بدبینانه اش دارد. هدایت انسان را بازیچه سرنوشت شوم خود میپندارد و مرگ را تنها راه رهائی و رستگاری انسان میداند:”تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. حضور مرگ همه ی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچه ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات می دهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا می زند و به سوی خودش میخواند.”(۱۴)
فروغ هم متاثر از هدایت و خیام، به ناپایداری جهان، خستگی و زدگی از زندگی و پوچی آن، و به مرگ چنین می اندیشد:
کدام قله کدام اوج
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند؟(۱۵)
هدایت انسان را ساخته و پرداخته خدا می دانست و بر این باور بود که تنها چیزی که در حیطه خدا نیست، و دست خود آدم است، خودکشی است:”مردن فقط این حسن را دارد که اگر دانا باشی دست خودت است، خودت نمیتوانی به دنیای دون بیائی، ولی میتوانی با دست خودت ریغ رحمت را سر بکشی. این تنها آزادی مطلقی است که بشر دارد و به همین دلیل باید مسؤلیتش را قبول کرد.”(۱۶)
سرانجام، سرنوشت شوم و محتومی که شخصیت های اغلب داستان های هدایت را نیست و نابود می کرد، هدایت را نیز به سوی جنون سوق داد و گریزگاهی جز خودکشی برایش نگذاشت. هدایت چون خیام می پنداشت:
چون حاصل آدمی درین جای دو در
جز درد دل و دادن جان نیست دگر
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت
وآسوده کسی که خود نزاد از مادر! (۱۷)
هدایت در آغاز “بوف کور” مینویسد: “در زندگی زخم هائی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و می تراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند….”(۱۸) هدایت و بسیاری از هنرمندان، زنان و مردان روزگارش از این دردها و زخم ها رنج میبردند و هنوز هم هستند کسانی که با چنین زخم ها و دردهائی دست بگریبانند. خوشبختانه، نگاه گوشه گیر به یکی از این دردها، روابط میان زن و مرد، دردی که نه تنها مهرداد، بلکه میلیون ها انسان به آن مبتلاست، نگاهی امید بخش و مهرآمیز است و به منزله فصل تازه ای است در روابط میان زن و مرد که هر کدام نیمه ی مکمل و توامان و عضوی از اعضاء یکدیگرند. ..
و اما محمود بهروزیان و رؤیا آرین پاد با امکانات و وقتی کم، ولی توانائی بسیاری که داشتند توانستند با روخوانی نمایشنامه جالب گوشه گیر جان تازه ای در کالبد عروسک بیجانِ پشت پرده بدمند و آن را روی صحنه زنده کنند. محمود بهروزیان با بازی و صداسازی درخشان خود زیروبم های شخصیت مهرداد را در رابطه با آدم های متفاوت و لحظات مختلف زندگی اش با شور و شوقی خارق العاده به نمایش گذاشت و سکوت رؤیا آرین پاد در نقش عروسک نیز، سکوتی سرشار از ناگفته ها بود!
پانویس ها:
۱ـ در نود و هفتمین برنامه “کانون فیلم” یکشنبه هشتم ماه اوت، نمایشنامه “عروسک پشت پرده”، براساس داستان کوتاهی از صادق هدایت به همین نام توسط مهمانان برنامه، محمود بهروزیان و رؤیا آرین پاد روخوانی صحنه ای شد. این نمایشنامه، برداشت آزادی است از داستان کوتاه هدایت به وسیله عزت گوشه گیر، نمایشنامه نویس مقیم شیکاگو که برای اجرای چند نمایشنامه دیگر در “کنفرانس همایش هنرمندان بخش آموزش عالی تئاتر” به مدت هشت روز به لُس آنجلس آمده بود. از آنجا که این اجرا بسیار مورد توجه حاضران قرار گرفت و بحث و گفتگوی زیاد و پُرشوری برانگیخت، در اینجا نگاهی داریم به داستان کوتاه هدایت و نمایشنامه عزت گوشه گیر.
۲ـ میرصادقی، جمال، داستان نویس های نام آور ایران، تهران، نشر اشاره، ۱۳۸۲.
۳- همان کتاب.
۴- هدایت، صادق، ترانه های خیام، تهران، امیرکبیر، ۱۳۴۲.
۵- Film Noir
۶- میر صادقی، جمال، داستان نویس های نام آور ایران، تهران، نشر اشاره، ۱۳۸۲.
۷- هدایت، صادق، ترانه های خیام، تهران، امیر کبیر، ۱۳۴۲.
۸- در خلاصه ی داستان “عروسک پشت پرده” از همان کلمات و جملات هدایت استفاده کرده ام.
۹- هدایت، صادق، سایه روشن، داستان عروسک پشت پرده،تهران، امیر کبیر، ۱۳۴۲.
۱۰- همان کتاب.
۱۱- هدایت، صادق، بوف کور، تهران، امیر کبیر، ۱۳۵۱.
۱۲ـ همان کتاب.
۱۳- به نقل از فیلم “سیمین بهبهانی: عشق در هشتاد سالگی” ، ساخته ی حسن فیاد.
۱۴- هدایت، صادق، بوف کور، تهران، امیرکبیر، ۱۳۵۱.
۱۵- فرخزاد، فروغ، تولدی دیگر، تهران، مروارید، ۱۳۴۲.
۱۶- فرزانه، م. ف.، آشنائی با هدایت، تهران، مرکز۱۳۷۲.
۱۷- هدایت، صادق، ترانه های خیام، تهران، امیرکبیر، ۱۳۴۲.
۱۸- هدایت، صادق، بوف کور، تهران، امیرکبیر، ۱۳۵۱.