یک، دو، سه گام و بیشتر به پس
این روزها شبح سرمایههای مالی است که اروپا را در مینوردد و آن را در هم میریزد. در چنین شرایطی جای شگفتی است که جنبش چپ و نهادهای کارگری هیچکدامشان راه حلی برای فرار از این چالش و نگونبختی مردم ارایه ندادهاند. سندیکاها و جنبش کارگری به طور معمول و تا پیش از روی کار آمدن دولتهای محافظهکار در آمریکا و اروپا و همکاری دوشادوششان برای نابودی هر آنچه موسوم است به چپ، راه چارهای که بتواند مردم عادی را از پرتگاه نجات دهد، طرح میکردند و در گفتمانهای دوگانه با مردم و نهادهای سرمایه، سرانجام به توافقهایی دست مییافتند که نفع مردم حفظ میشد. این توافقها در جهت کوتاه کردن دست سیستم بازار آزاد از زندگی مردم و به روز سیاه نشاندنشان بوده است. به همین خاطر هم اکنون جای شگفتی است که این نهادهای کارگری و جنبشهای چپ، مُهر سکوت بر لب زده و کاری برای رهایی از این بنبست انجام نمیدهند.
«شبحی اروپا را دور میزند، شبح بازار. این شبح میلیاردها دلار را میبلعد، رژیمهای حکومتی را فرومیپاشد و نخبگان را وارد معرکهی درگیری میکند. سیاست و مشی سرمایه به گونهای است که بازار مالی جهانی چنین عملکردی داشته باشد و با سیاست نیز مماشاتی از همین دست داشته باشند. تاریخ قدرتمداران سرمایه و پول نیز هماره همین بوده است و میتوان در سرآغاز کتاب سرمایه مارکس نیز شاهد آن بود که از همین شبح نیز سخن به میان میآورد. سال پیش، در آستانهی سال جدید و در آخرین شماره همان سال، در هفتهنامهی اشپیگل، مقالهای آمده بود که همین مضمون را با خود داشت که در مقالهای بالا بلند و سی صفحهای بحران اخیر جهان و به ویژه اروپا را بررسی کرده بود.
در همان مقاله هم، نویسندهی اشپیگل، به سرآغاز مانیفست کمونیسم که مارکس نوشته بود، نیز اشاره کرده است که گویا این شبح کمونیسم و پیشتازان انقلابی چپاند که اروپا را درمینوردند. بدیهی است که اکنون جهان در چنین شرایطی وجود ندارد. چرا که این روزها، شبح و هیولای سرمایه و بازار است که نه تنها اروپا که بخش بزرگی از جهان را به نابودی اقتصادی کشانده است. در این شرایط آنچه جای خالی آن حس میشود، یک جنبش مستحکم دموکراتیک و سوسیالیستی است که با ارایه راه کارهای مناسب، این هرج و مرج را از پیش روی مردم و دولتها بردارد. برای نجات و رهایی از تسلط بلامنازع سرمایههای مالی، بحران عمیق و نابودکنندهای که با قدرت هر چه تمامتر در حال روی دادن است، باید از راهی غیر از آنچه جهان مالی را به این روز نشانده وارد شد که به باور من راهی مگر راهکارهای چپ، آن هم نه چپ افراطی و اصولگرا، که چپ منطقی و مدرن، امکان پذیر است؟ در غیبت چنین آلترناتیو و راهکاری این سرمایه و بازار است که از شرایط گل آالود فعلی سود برده و تلاش میکند که بحران سرمایههای مالی را علیرغم ضرر و زیانهای فراوانی که به مردم جهان زده، باز هم به سود خود تغییر شکل دهد و ماجرا را به نفع خود پایان دهد. در بیشتر کشورهای بحرانزده شاهد آن هستیم که نهادهای سیستم رفاهی تجدید سازماندهی میشوند، ساختمانهای دولتی به بهای هیچ به فروش میرسند، حقوق کارمندان و بازنشستگان کاهشی چشمگیر دارد، به طور مداوم، هر روزه تعداد بیشتری از خانه و کاشانهشان بیرون رانده میشوند که توان بازپرداخت بدهی خود را ندارند، بیکاری، فقر، احتیاج و زوال به طور انفجاری رشد میکنند.
اگر بخواهیم تفسیری بر مقالهی اشپیگل داشته باشیم، میشود گفت که کمیسیون اروپا و بانک مرکزی اروپا در همکاری و همگامی با صندوق بینالمللی پول هستند که شرایط موجود را که تسلط بازار و اقتدار سرمایه است، هماهنگ، رهبری و مدیریت میکنند. افزون بر این، کشورهای عضو اتحادیه اروپا و کشورهای پرقدرت حوزهی واحد پولی یورو؛ فرانسه و آلمان کنترل تغییرات اساسی در اتحادیه اروپا، برای امنیت بیشتر بانکها و سرمایههای مالی، آن هم به بهای به خاک سیاه نشستن مردم بیچیز، را در دست دارند. این اقدام بدون هیچ مشروعیت دموکراتیکی انجام میشود. چنین تحولاتی در واقع خطرناک است به ویژه که راهکارهای ارایه شده از سوی اقتدارگرایان حامی سرمایه صورت میگیرد.
فقدان نیروهای مخالف و راهکارهای عملی در برابر این سیاست شوم قابل توجه است. در هر حال در کشورهایی مثل «یونان»، «پرتغال» و «اسپانیا»، این دولتهای سوسیالدموکرات بودهاند که قدرت را در دست داشته و وفادارانه (؟) اولین حملههای نیرومند علیه سیستمهای رفاه، نهادهای کارگری و سندیکاها، را برای حفظ منافع سرمایهداران انجام دادند. این نابخردیها تا آنجایی ادامه یافت که همهی آنها از قدرت رانده شدند. آنها از سوی کسانی رانده شدند که تا پیش از این وفاداران به حزبهای سوسیال دموکرات بودهاند. کسانی که کارگر بوده یا در حد متوسطی از رفاه عمومی برخوردار میشدهاند. مردمی که به سوسیال دموکراتها رأی ندادند، حتا اگر به حزبهای دست راستی هم نپیوسته باشند، قهرشان موجب فروریزی دولتهای سوسیال دموکرات شد و اریکه قدرت را به راستگرایانی سپردند که کمر به نابودی همهی آنچه آنها در سالهای متمادی انجام داده بودند، بستهاند. وفاداری به سیاستهای اتحادیه اروپا نه تنها مردم را عصبانی که جامعه را هم به قهقرا میکشاند. امروز تنها انگشت شمار کشورهایی هستند که دولتهای سوسیال دموکرات بر سر قدرت هستند که در گردونهی اتحادیه اروپا، دانمارک از آن نمونه است. به جای این که این دولتها در مقابله با بحران با خواست کنترل سرمایههای مالی، ملی کردن بانکها و نهادهای مالی، و اجرای سیاستی محرک برای بازار، برای مبارزه با بیکاری و نیازهای فوری باشند، در خدمت سیاستهای برنامهریزی شده بازار مالی درآمدند و سرمایههای مالی و درخواستهای آنها را بر خواست به حق مردم، ارجح دانستند.
یکی از کارهایی که دولت سوسیال دموکرات اسپانیا، آن هم پیش از سقوط سهمگین، انجام داد، تقاضای تثبیت پایین نگه داشتن کسری بودجه دولت، در ارتباط با قرارداد «ماستریخت» بود. این الزامات همگرایی که از سوی سرمایهداران و نهادهای وابسته به آنها برنامه ریزی شدهاند، نه تنها با مقابلهی منطقی سوسیال دموکراتها که خود را چپ میخوانند، روبرو نشد بلکه تلاش هر روزهشان برقراری آنچه نهادهای سرمایه، طلب میکردند بود. آنچه سرمایههای مالی طلب میکردند؛ بدهی دولت کمتر از شصت درصد و کسری بودجه دولت، حداکثر سه درصد تولید ناخالص ملی است. آنچه دولت سوسیالدموکرات اسپانیا انجام داد، درواقع پیش بردن سیاست ممنوع شدن مشی مخالفت با سیاستهای سرمایه مالی بوده که به طور کلی سیاستی است سوسیال دموکراتیک. این سیاست، در نهایت فروپاشی دولت سوسیال دموکراتها را به دنبال خود آورد و از سوی دیگر، جدایی و انشعاب در بین حزبهای چپگرای اسپانیا. دولت سوسیال دموکرات اسپانیا، نه تنها خود با سیاستهای شوم سرمایه مخالفت نکرد که هرگونه مقابله با آن را هم ممنوع میساخت. همین مورد موجب انشعاب بین نیروهای چپگرای این کشور شد و فرصتی را به وجود آورد تا نیروهای راستگرا با پیش بردن سیاستهای فریب و نیرنگ خود، اریکه قدرت را در دست بگیرند. این فروپاشی و بحران اخیر، بیش از هرچیز بحران عمیق سیاسی و ایدئولوژیک در اروپا را به نمایش میگذارد.
نقش سوسیالدموکراتها در خارج از اروپا را، «آرنا» یکی از اندیشمندان سوئدی که از هواداران سیاستهای اتحادیه اروپا هم هست، چنین توصیف میکند: “فروپاشی جهانی سوسیالدموکراسی”.
این روزها به سبب سرعت سریع تغییرات در اروپا، پیگیری تحولات آسان نیست. تاکنون در بیش از ده کشور عضو اتحادیه اروپا میزان حقوق و دستمزد کارگران و کارکنان دو بخش دولتی و خصوصی، مقدار قابل توجهی کاهش داشته است. این کاهش شامل میزان بازنشستگی نیز میشود. کاهش حقوق و دستمزد با مصوبات دولت و در بهترین حالت با تصویب پارلمان انجام شده است، بدون آن که با هیچ یک از نهادهای کارگری یا سندیکاها به بحث گذاشته شده باشد. زمانی که جنبش کارگری و نهادهای وابسته به آن به طور یک طرفه و از سوی دولت برای بحث در مورد تعرفهی حقوق یا حق و حقوق کارگران، کنار گذاشته میشوند، آیا نامی مگر سقوط جنبش کارگری میتوان بر آن نهاد؟ در ابعاد گوناگونی و به طور کلی، میشود گمانه زنی کرد که جنبش کارگری اروپا مواجه است با سقوط تاریخی. برآمد چنین فروپاشی را به دشواری بتوان گمانه زد یا پیش بینی کرد.
با این وجود، اتحادیههای کارگری در اروپا خود را به چیزی چسباندهاند که در ترمینولوژی اروپایی «گفتمان اجتماعی» ناماش دادهاند. میشود گفت که آنها چنین وانمود میکنند که سازش طبقاتی بعداز جنگ جهانی دوم، همچنان دست نخورده باقی است و گفتمانهای دو یا سه جانبه نیز ابزاری است برای پیشبرد علاقهمندیهای کارگران. انگار به هم ریختگی، فروپاشی و نابودی سازش طبقاتی از یک سو و شکست گفت وگو با نیروهایی که احزاب سوسیالدموکرات در پی گفت وگو با آنها هستند، (همانهایی که یک سره دشمن سیستم دولت رفاه، حقوق و دستمزد عادلانه و حق بازنشستگیاند) نتوانسته است نیروهای چپ سوسیال دموکرات را به هوش بیاورد و دست از این باور بردارند که «گفتمان اجتماعی» میتواند خواستهای کارگران و اتحادیههای کارگری را به پیش برد.
این چنین است که جنبش سندیکایی و کارگری اروپا در رنج و عذاب است و بی تاریخی را نیز تجربه میکند. انگار احزاب سوسیال دموکرات فراموش کردهاند که چه مبارزهای را باید در پیش بگیرند و چگونه گفتمانی را در نظر داشته باشند تا از سوی حریف که همانا سرمایه و سرمایههای مالی و نهادهای وابسته به آنها است، جدی گرفته شوند. اینها فراموش کردهاند که «گفتمان اجتماعی» برآمد التماس و زانو زدن در برابر کارفرمایان سرمایهدار نبوده تا در میز مذاکره جایی هم برای کارگران در نظر داشته باشند. یادشان رفته که این مدل نتیجهی مبارزه و بسیج کارگران است برای به دست آوردن احترام و قانع شدن کارفرمایان در عمل که آنها با شرکت در گفتمان با سندیکاها و اتحادیههای کارگری سهم بیشتری نصیب خود خواهند کرد تا مواجهه و تقابل مستقیم با آنها.
در ایامی که جنبش کارگری از اقتداری برخوردار بود، سیستم نقد را مدیریت میکرد و با اتکا به نیروی کارگران و نقد شرایط با سیستم سرمایه روبرو میشد و سر میز مذاکره مینشست. در آن روزها که خیلی هم دور نیستند، درک درستی از سرمایهداری داشتند و به ویژه شناختی درست از نوع نامنظم آن. امروز با نادیده گرفتن همین نوع نامنظم سرمایهداری، آنچه تولید و بازتولید میشود، «بحرانهای تکراری و ادواری»، افزایش مدام «نابرابری»، «بیکاری»، «نیاز» و «زوال» است. امروز، آنگاه که سیستم بدترین نوع بحران، بعد از سال ۱۹۳۰ را تجربه میکند، سیستم انتقادی سوسیال دموکراسی خاموش است. به ندرت میتوان در رسانهها مقالهای خردمندانه در مورد نقد سرمایه و سرمایهداری خواند. به باورم امروز هر کسی که دل در گرو انسانیت دارد و از زوال روزافزون آن در هراس است، باید با منطق و خرد به نقد سرمایهداری بپردازد.
در پایان، امیدوارم که وجدانهای آگاه و آزاد، آستینها را بالا بزنند و در کمال قدرت و با نیت انسانی و نه فقط حزبی و گروهیَ، بار دیگر برای احیای جنبش سندیکایی، هم اروپا و آمریکا را از این بحران نجات دهند و هم درس عبرتی باشند برای نهادهای سرمایه که فکر میکنند همهی دیوارها و پلهای چپ فروریخته و نوبت آنها است که از این آب گلآلود ماهی بگیرند.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.