شهروند ۱۲۲۷ پنجشنبه ۳۰ اپریل ۲۰۰۹
ترجمه: لیودمیلا یانوا

برادران دو قلویش یادداشتی روی میز آشپزخانه گذاشته بودند ولی نورا آن را نخواند… یادداشت بی دقت از دفتری با کاغذ چهارخانه کنده شده بود. حتماً نوشته بودند که سرکیف کهنه مادرشان رفته بودند. در آن کیف معمولاً پول پس انداز خانه را نگه می داشتند ـ یک اسکناس ده لوایی تا شده ـ پول دارو. نباید آن را بر می داشتند. نورا فکر کرد که دوقلوها در قمار باخته بودند. آن روز صبح رفتارشان خیلی عجیب بود، فقط با دو تا نگاه یکسان نگاهش می کردند. گیورگی در ریاضی آن قدر خوب بود که معلم هنرستانشان خانم گتسوا هنوز به خانه شان تلفن می کند و لباس پسران خود را به ایشان پیشنهاد می کند. گرگین که نگاه حیله گری داشت ولی آن روز صبح بدون هیچ حیله ای، آرام مثل زمانی که به برادر کوچکش با شیشه شیر آب می داد، نگاهش می کرد. نورا یادداشت را نگاه نکرد و فوراً به سمت گنجه در هال دوید، که کیف کهنه مادرش در آن بود و پس انداز برای روز مبادا را در آن نگه می داشتند. انگشتنش یک اسکناس را حس کرد بعد یکی دیگر را.

عجب! اولی را درآورد، ده لوایی بود و دیگری یک اسکناس بزرگ ۵۰ لوایی نو. به جای این که خوشحال شود ترس ورش داشت.  نکند مادرش مریض شده باشد… به طرف میز برگشت ـ شاید برادرانش چیزی دزدیدند و اینطور روشن می شد این پول از کجا پیدا شده بود. نگاهی به یادداشت انداخت و چون نگاهش به عنوان با حروف درشت چاپی نوشته شده افتاد، خشکش زد: «مامان آبجی، من و گیورگی می رویم هلند آنجا در باری کار می کنیم. مامان زودتر به تو نگفتیم چون نمی گذاشتی برویم. گرگین و گیورگی»

نورا نمی توانست آب دهانش را قورت بدهد. به هال دوید. آنجا به طور وحشتناکی پاک و تمیز و مرتب بود. تمیز باور نکردنی، بدون هیچ لباسی کف اتاق، بدون پتوها  افتاده روی فرش ایرانی که آنقدر کهنه و بی رنگ مانده بود که دیگر ملیت نداشت. تختخواب ها مرتب شده بود و ملافه ها آنقدر خوب کشیده شده بود که نورا نالید. گنجه ها گردگیری شده بودند، پنجره ها تمیز شده بودند ـ آنقدر کثیف بوده اند که خورشید در شیشه ها مثل لکه زنگی می نمود. ساعت شماطه ای پیدا نبود.  پدر  بزرگ نورا آن را از دهی در حوالی رودخانه «اودر» زمان جنگ جهانی دوم آورده بود. این محبوبترین شئی گرگین بود. آشپزخانه جارو شده بود. در یخچال پنیر، سوسیس و زیتون بود ـ چیزی که آن قدر زیاد در این خانه اتفاق نمی افتاد. در جالباسی در راهرو گرم کن ورزشی کهنه گرگین و کهنه تر از آن کاپشن پاره شده گیورگی مثل پرچم قدیم جنگ آویزان شده بود. نورا آن ها را برداشت و بی اختیار این دست آن دست کرد. دور و برش را نگاه کرد ـ آپارتمان آنقدر پاک و تمیز و مرتب و تحمل ناپذیر بود که حالش به هم خورد. لباس های برادرانش را به سینه خود فشار داد، گریه نمی کرد. نورا دختری سالم و محکم بود به طوری سالم و محکم که حتی سعی کرد آوازی بخواند. آهنگ ها همیشه کمکش می کردند. اغلب آن ها را با خود می خواند، شایسته که نیست آدم تو خیابان راه برود و آهنگی را فریاد بکشد. یادش رفته بود در آپارتمان تمیز و مرتب را قفل کند. واقعاً آیا لازم بود آن را قفل کند؟ بله لازم بود چون آنجا یک تلویزیون کوچک بود که هنوز کار می کرد. مادرش می خواست آن را بفروشد تا گیورگی برود به المپیاد ریاضی در شهر وارنا و گرگین می خواست آن را گرو گذارد و با پولش در Lucky bar رولت بازی کند. نورا یادداشت را از دفتر چهارخانه در دستش فشار می داد، تنها دفتر گیورگی که نمی توانست ریاضی را فراموش کند و به سادگی از آن جدا شود.

نورا راه می رفت و نفهمیده بود که از خیابانی که قهوه خانه ها و دکه روزنامه ها در آن بودند عبور کرده است. پیش از پل، بالای رودخانه «استروما» پایش پیچ خورد. پل کوچک خمیده بود و زیرش به جای کف رودخانه بطری های پلاستیکی گیر کرده بودند، ولی حالا زشت نمی نمودند. نورا به یادش آمد که اینجا  با پدر و مادرش برای گردش می آمدند، آن وقت پدرش هنوز کار داشت، برادرانش کوچک بودند و مادرش می ترسید بستنی برایشان بخرد.

دوقلوها فرار کرده بودند به هلند یا آلمان یا لهستان. نمی خواست فکر کند کجا در دنیا گرسنه به سر خواهند برد در جستجوی بار پر نوری که در آن شروع به کار خواهند کرد. گرگین اخیراً پایش شکسته بود و هنوز وقتی هوا بارانی بود دردش می آمد. گیورگی خیلی آسان سرما می خورد ـ زیاد هم سیگار می کشید، بعد عمیق سرفه می کرد مثل این که در ته سینه اش چیزی بود که می خواست بیرون بیاید.

نورا گریه نمی کرد و به فکر مادرش نبود، سر در نمی آورد چطور یادداشت روی کاغذ چهارخانه را بهش نشان خواهد داد. آهسته از روی پل گذشت و راه بین درختهای بید را گرفت. بیدهای کهن سال پر از لانه های کلاغ، ویرگول های سیاه روی کاغذ خلوت آسمان بالای شهر، حسابی خلوت شده بدون دوقلوها.

نورا به هیچ وجه گریه نمی کرد.  او دختر سالمی بود و با خود ترانه های گوناگون می خواند، چون به این ترتیب همیشه از مشکلات فرار می کرد. با خود داشت می خواند بعد شروع کرد با صدای بلند بخواند ـ بدون کلام با صدا درباره این آسمان خلوت با ویرگول سیاه کلاغ ها و درباره برادرانش می خواند که وقتی شیرخوار بودند قبول نمی کرد شب ها برایشان بخواند تا بخوابند ولی مادرش مجبورش می کرد.

کسی خواهد شنید که دارد خرناس می کشد. به جهنم، به او مربوط نیست. نورا دیگر راه جلوی خودش را نمی دید، ولی آن را دوست می داشت. این راه را دوست می داشت چون این راه پاشنه پای برادرانش را به یاد می آورد و هم قدم پدرش که فعلاً در دوبی کار پیدا کرده بود. این رودخانه فرمانبردار و عذاب دیده را، این محل لعنتی را با ساختمانهای کهنه و پنجره های سیاه و کوچک با مردم پراکنده شده به کانادا، آلمان و بلژیک دوست می داشت. همه این مردمی را که مانده بودند در آپارتمان های کوچکشان با تختخواب های مرتب با ملافه های سفید، مردمی با دندان درد گرفته که نمی توانند بروند آنها را معالجه کنند، هم دوست می داشت. این شهر را دوست می داشت که در آن مادرش شب از کار بر خواهد گشت، یادداشت را خواهد خواند و گریه نخواهد کرد. چون اگرچه دست هایش درد می کرد و شب ها خشک می شدند و دندانش درد گرفته بود، او هرگز گریه نمی کرد. او مانند دخترش شروع خواهد کرد با خود آواز بخواند. بعد شاید هر دو با خود آواز خواهند خواند چه چیزی دیگر برای آدم می ماند وقتی کاملاً له شده است. برای مادرش چه می ماند جز این ترانه ها که هیچ وقت تمام نخواهد شد و همراه برادرانش بودند در راهشان به سوی هلند. حتماً پسرها با خود آواز می خواندند چون مگر می شود آدم با صدای بلند آواز بخواند در قطار لعنتی که از بلغارستان می رود و آدم را از این رودخانه گرم و عذاب دیده، از ساختمانهای با پنجره های سیاه و از مردمی که باهم بزرگ شده بودند دور می کرد؟

نورا گریه نمی کرد فقط منتظر مادرش بود.


درباره نویسنده:


زدراوکا اوتیمووا Zdravka Evtimovа ۹۰داستان کوتاه در چهار مجموعه و چهار رمان دارد که در بلغارستان منتشر شده. در سال ۲۰۰۳ مجموعه داستان کوتاه وی «آسمان تلخ» در انگلستان به چاپ رسید. ۲۳ داستان او در ایالات متحده و ۱۲ داستانش در انگلستان منتشر شده است. آثارش در کانادا، استرالیا، آلمان، روسیه، فرانسه، چک، هند، صربستان و یکی هم در ایران در مجله «گلستانه» منتشر شده است. در هفته ادبیات اروپای شرقی دو تا از داستان های وی در رادیو بی بی سی مورد بررسی قرار گرفت. برنده جایزه های مختلف در بلغارستان هم است.

در سال ۲۰۰۴ رمان تخیلی خود «خدای خیانتکارها» را در دالاس ایالات متحده به صورت کتاب الکترونیک منتشر کرده است. زدراوکا اوتیمووا هم ویرایشگر بخش ادبیات بلغاری مجله «Muse Apprentice Guild» در سان دیه گو ـ کالیفرنیا و ویرایشگر نثر نویسندگان بلغاری ست در مجله انگلیسی «Fiction of the Avant-garde» که ویژه داستان کوتاه است.

زدراوکا اوتیمووا ترجمه هم می کند و ۲۵ رمان از نویسندگان انگلیسی، آمریکایی و کانادایی را به زبان بلغاری ترجمه کرده است. او آثار نویسندگان بلغاری را هم به انگلیسی ترجمه کرده است.


درباره مترجم

خانم لیودمیلا یانوا، دستیار ارشد و استاد دستور زبان فارسی رشته ایرانشناسی دانشگاه صوفیه بلغارستان است. در هر سال تحصیلی دانشگاه دولتی صوفیه ۱۲ دانشجو از طریق  کنکور در رشته ایرانشناسی و زبان فارسی می پذیرد. از بدو شروع این رشته در سال ۱۹۹۲ – ۹۳ تا به امروز تعداد دانشجویان فارغ التحصیل در رشته زبان و ادبیات فارسی بیش از ۷۵ نفر می باشد .