پارهی شش از بخش یک
ولادیمیر ناباکوف
اما شک نداشتم که در آنجا نمیمانم. بیتردید نمیتوانستم در آن نمونه از خانههایی که روی هر صندلیاش مجلههای چرکمرده ریخته و نوعی پیوند ناخوشایند میان کمدی مثلا «مبلمان مدرن کارا» با تراژدی «صندلیهای جنبانِ زهواردررفته» و چراغهای رومیزی لکنته و لامپسوخته برقرار است، خوشحال باشم. پس از آن مرا به طبقهی بالا برد تا «اتاقام» را نشانام دهد. از آنجا که فکر میکردم بیچونوچرا از پذیرفتناش سر باز خواهم زد، فقط نگاهی گذرا به آن انداختم. با اینهمه، بالای «تختام» عکس رنه پرینه از نوِلای «سونات کروتزر» را تشخیص دادم. خانم هیز این اتاقِ خدمتکار را «نیمهآپارتمان» نامید! به خودم گفتم، هرچهزودتر باید از اینجا بروم، اگرچه بهظاهر وانمود کردم که بهازای پول کمی که میزبان پرتمنایام برای غذا و سقف میخواهد، این اتاق نحسِ مزخرف درخور تامل است.
بههرحال، ادبِ آموخته در کشورهای جهان کهن وادارم میکرد تا این آزمونِ دشوار را به پایان رسانم. از آنجا بهسمت راست خانه رفتیم (به قول او بهسمتِ «اتاقهای من و لو». خیال میکردم لو همان خدمتکار است) و این پناهجوی دلجوی، این مرد مشکلپسند، وقتی افتخار دیدن تنها دستشویی نصیباش شد، نتوانست نفرتاش را بروز ندهد؛ فضای دراز کوچکی بود میان راهرو و اتاق لو، با چیزهای مبهم خیسی که بالای وان آویزان بودند (و مویی که کف وان به شکل علامت سوال افتاده بود) و آنطور که انتظار میرفت ماری پلاستیکی جلو وان چنبره زده بود و همجور با آن، موکت صورتی نرمی سر توالت را میپوشاند.
خانم دستاش را لحظهای روی آستینام گذاشت و اشتیاق نیمهآشکاری را، که میشود زیادهروی در «بیخیالی» نامید، با شرم و اندوه ترکیب کرد و گفت، «احساس میکنم خیلی خوشات نیامد» چنانکه باعث شد شیوهی سرد انتخاب واژههایاش مثل لحن سخنرانی پروفسورها غیرطبیعی جلوه کند. «قبول دارم که خانهی چندان مرتبی نیست،» گوش محکومام به شنیدن، همچنان میشنید، «اما قول میدهم که اینجا راحت باشی، خیلی راحت، واقعا راحت.» (داشت به لبهایام نگاه میکرد) «حالا برویم باغ را نشانات بدهم» (این جمله را با نشاطی بیشتر و لحنی گیراتر گفت.)
با بیمیلی، دوباره دنبالاش بهراه افتادم. از پلهها پایین آمدیم و از میان آشپزخانهی ته راهروی سمت راستِ خانه، همان سمت ناهارخوری و سالن پذیرایی گذشتیم، (زیر اتاق «من» در سمت چپ خانه فقط محوطهی پارکینگ بود). پیشخدمت سیاهپوست و کموبیش جوان و چاق هنوز توی آشپزخانه بود. ما را که دید، کیف سیاه براق و بزرگاش را از روی دستگیرهی دری که به ایوان پشتی باز میشد، برداشت و گفت، «خانم هیز، من دیگر میروم.» خانم هیز آهی کشید و جواب داد، «باشد، لوئیز، روز جمعه برنامهات را مشخص میکنم.» سپس، از انباری کوچکی گذشتیم و به اتاق ناهارخوری که درست موازیِ اتاق پذیرایی بود و پیشتر خوبیهایاش را گفتهایم، وارد شدیم. روی زمین نگاهام به جوراب سفیدی افتاد. خانم هیز با غری سرزنشآمیز خم شد و آن را برداشت و توی کمد کنار انباری پرت کرد. به میز چوبی و سبد میوهی روی آن که فقط هستهی خیس آلویی میاناش بود، نگاهی تند انداختیم و گذشتیم. دستام را توی جیبام فرو بردم و کورمال برنامهی زمانی قطارها را بیرون کشیدم و خیلی تند به ساعت حرکت اولین قطار نگاه کردم. هنوز توی سالن ناهارخوری، پشتسرِ خانم هیز میرفتم که ناگهان باغ سبز و پرگلی پیش رویام نمایان شد، راهنمایام داد زد، «این هم ایوان» و سپس بیهیچ خبری امواج دریایی آبی در دلم خروشید و از روی موکتی زیر رودخانهی خورشید، دخترک نیمهبرهنهای روی زانوهایاش جابهجا شد. عشق ریویراییام بود که از بالای عینک آفتابیاش دقیق به من نگاه میکرد.
خودش بود، همان کودک، با همان شانههای ظریف عسلیرنگ، همان پشت ابریشمی خمشپذیر برهنه و همان سرِ پر از موی شاهبلوطیرنگ. دور سینهاش دستمال سیاه خالخالیای گره زده بود و پشت آن پستانهای تازهجوانهزدهای را که در روزی جاودانه نوازش کرده بودم از چشم سالخوردهی چهرهام پنهان میکرد، اما نه از چشم حافظهی جوانیام. و من مثل دایهی شازده کوچولوی افسانهای (که گم شده، دزدیده شده، و در لباسهای ژندهی کولیای پیدا شده، اما تن برهنهاش از پس این پارهها به شاه و سگهای شکاریاش لبخند میزند) او را از روی خال قهوهای تیرهی روی پهلویاش شناختم. با شگفتی و شادمانی (شاه در تمنای لذت، شیپورها جارزنان، دایه مست) دوباره شکم درونکشیدهی زیبایاش را دیدم و لبولوچهی آویزانام لحظهای نخست روی آن مکث کرد؛ و سپس روی آن باسن کودکانهای که در آن واپسین روزِ جاودانهی لعنتی، پشت «صخرههای صورتی» بر جای دندانههای بهجامانده از کش شورتاش بوسه زده بودم. آن بیستوپنجسالی که پس از آن زندگی کرده بودم تا اندازهی یک نقطهی تپنده کاهش یافت و ناپدید شد.
احساس میکنم شرح دقیق آن جرقه، آن لرز، آن فشار ناشی از هیجانِ شناخت او سختترین کار ممکن است. در همان یک لحظهی درخشان که نگاهام روی کودک زانوزده لغزید (چشمهایاش پشت آن عینک آفتابی سیاه چشمک زد، خانم دکتر کوچکی که قرار بود همهی دردهایام را درمان کند) و در لباس مبدل بزرگسالان از کنار او گذشتم (مرد جذاب و خوشقیافهی گنده، مردی از دنیای سینما) مکندهی روحام هر ذره از زیبایی درخشان او را مکید؛ همهی ذرههایی را که در همان یک آن با ذرهذرهی زیبایی عروس مردهام سنجیدم. دمی بعد، او، البته این یکیِ تازه، لولیتا، لولیتای من، الگوی اولیهاش را کاملا در سایه برد. همهی آنچیزی که میخواهم روی آن تاکید کنم این است که کشفِ او پیامد ویرانگر آن روزهایِ عذابآور گذشته در آن «قلمرو شاهزادگیام در کنار دریا» بود. هر حادثهای بین این دو حادثه فقط زنجیرهای از پایهریزیهای اشتباه، احمقانه و کورکورانه از لذت بود. شباهتها آنقدر بود که دو نفر یکی شدند.
این را هم بگویم که به هیچ روی دچار توهم نیستم. قاضیهایام همهی اینها را نمایش اغراقآمیز مردی دیوانه با علاقهای نفرتانگیز به میوهی سبز برداشت خواهند کرد. مهم نیست، دیگر برایام فرقی نمیکند. فقط میدانم وقتی که من و زنِ هیز از پلههای حیاط، پایین میرفتیم و وارد باغ نفسگیرش میشدیم، زانوهایام مثل عکسی روی آب میلرزید و لبهایام مثل ماسهها بودند و…
خانم هیز گفت، «او لو من بود و اینها هم سوسن و زنبقهایام.»
گفتم، «بله، بله، قشنگاند، قشنگ، قشنگ.»
۱۱
سند شمارهی دو دفتر یادنگاشت جیبیایست با جلد چرم مصنوعیِ سیاه که روی آن سال طلایی «۱۹۴۷» حک شده و گوشهی بالای چپاش نوشته: «en escalier». طوری از این محصول خوب کمپانی فلان فلان، ساخت بلنکتون ماساچوست، حرف میزنم که گویی همین جا جلو من است. درواقع، پنج سال پیش نابود شد و چیزی از آن نماند، بهجز ظاهر مختصرش، (با درود و احترام به حافظهی تصویربردارم) ققنوسِبیبالوپر رنجور.
اما ماجرا خیلی دقیق در خاطرم مانده است، چون بهواقع دوبار آن را نوشتهام. نخست برای هر بخش روی «برگههای ماشین تحریر» با مداد یادداشتهایی نوشتم (بارها پاک کردم و از نو نوشتم) و سپس آنها را خوب خلاصه کردم و به ریزترین و شیطانیترین دستخطام در آن دفترچهی سیاهی که گفتم، بازنویسی کردم.
در نیوهمشایر، روز سیام می را (بهمنظور پیشگیری از حوادث طبیعی سخت) روزه میگیرند و تعطیل میکنند، اما این روز در کارولینای شمالی و جنوبی تعطیل نیست. در همان روز به دلیل همهگیر شدن نوعی ویروس آنفلوانزای شکمی (حالا هرچه بود) مدرسهها را به ناگزیر بستند و تا پایان تابستان باز نکردند. خواننده ممکن است دادههای مربوط به آبوهوای سال ۱۹۴۷ را در روزنامههای رمزدیل بررسی کند. این اتفاق چند روز پس از جابهجایی من به خانهی هیز رخ داد، و آن دفترچه یادداشتی که حالا میخواهم سرسری از روی آن بگذرم (مثل جاسوسی که پیامی را حفظ میکند و نوشتهی آن را قورت میدهد) دربرگیرندهی بیشتر رویدادهای ماه ژوئن آن سال بود.
پنجشنبه ـ روزی بسیار گرم. از نقطهی مناسبی (پنجرهی حمام) دلورس را دیدم که زیر نور سبز کمرنگ پشتِ خانه، سلانهسلانه راه میرفت و چیزهایی را از روی بند رختها برمیداشت. پیراهنی چهارخانه، شلوار جین آبی و کفشهای کتانی پوشیده بود. هر حرکتی که زیر سایهروشنهای حیاط میکرد، مرموزترین و حساسترین تار وجودِ زبون مرا بهصدا درمیآورد. پس از مدتی روی پایینترین پلهی ایوان پشتی، کنار من نشست و شروع کرد سنگریزههای میان دو پایاش را جمعکردن، سنگریزهها، خدای من، و سپس تکهای از شیشهی شیر پیچخوردهای را که شبیه لب گرهشده بود، برداشت و یکییکی بهسمت قوطیای پرتاب کرد. دنگ. نمیتوانی برای بار دوم بزنی، نمیتوانی بزنی، تماشایاش شکنجه بود، دنگ؛ آه، عالیست: پوست برنزه و لطیف، بیهیچ لکی. خوردن بستنی باعث میشود جوش بزنی. روغن زیادی پوست که به چربی پوست معروف است، پیاز مو را تغذیه میکند، ولی اگر فراوان تولید شود سبب تحریک پوست شده و راه را برای عفونی شدن جوشها باز میکند. اما نیمفتها جوش نمیزنند، گرچه شکمشان را با غذاهای چرب و شیرین پر میکنند. خدایا، دیوانهکننده است، آن نقطهی براق لرزان بالای گیجگاهاش که کمکم به موی قهوهای روشن میرسد؛ و آن استخوان کوچکی که روی مچ پای پودرزدهاش میپیچد. «دختر مککو؟ گینی مککو؟ آدم وحشتناکیست. و بدجنس. و چشموگوش بسته و هالو. نزدیک بود از فلج اطفال بمیرد.» دنگ. کرکهای براق تورمانند روی ساعدش. وقتی بلند شد که رختهای شسته را ببرد تو، توانستم از دور، جای رنگرفتهی شلوار جین لببرگشتهاش را روی نشیمنگاهاش بستایم. آن سمتِ چمن، خانم هیزِ لوس با دوربیناش، مثل درخت تقلبی مرتاضها نمایان شد و پس از کمی جاروجنجال برای برگشتن رو به آفتاب و گفتن نگاه غمگین بالا و نگاه خوشحال پایین، با پررویی از منی که با چشمهای نیمبسته به پلهها نگاه میکردم عکس گرفت، از هامبرت خوشقیافه.
جمعه- دیدماش که با دختر تیرهرنگی بهنام رُز جایی میرفت. چرا شیوهی راهرفتناش، راه رفتن یک بچه، بهراستی یک بچه! اینگونه زننده تحریکام میکند؟ بگذار تحلیلاش کنم. کمی نوک پاهایاش را رو به تو میگذاشت. زیر زانویاش، در هر گام لق میزد و تا پایانِ گام، این لقی کش میآمد. کمی هم پاهایاش را روی زمین میکشید. بسیار بچهگانه، بینهایت فاحشهوار. هامبرت هامبرت هم با حرفزدن لاتی این کوچولو و صدای خشن بلندش بینهایت احساساتی میشود. سپس از آنسوی پرچین، رگبار حرفهای گستاخانه و بیمعنیاش را به رُز شنیدم. صدایاش چون آهنگی بالارونده در درونم مینواخت. مکث. «همین حالا باید بروم دخترو.»
شنبه ـ (شاید آغازش کمی دستکاری شده.) میدانم نوشتن در این دفترچه خاطراتِ روزانه دیوانگیست، اما در من شوروشوق عجیبی ایجاد میکند که احساس میکنم باید ادامهاش بدهم؛ و شاید فقط یک همسر مهربان بتواند دستنوشتههای مرا رمزگشایی کند. بگذار با اشکهای سرازیر بگویم که امروز لوی من روی ایوان، حمام آفتاب میگرفت، اما مادرش و زن دیگری یکسره آن دوروبر بودند. البته باید همانجا روی صندلی جنبان مینشستم و وانمود میکردم که دارم چیزی میخوانم. اما محض احتیاط از آنجا رفتم، چون میترسیدم آن لرزش احمقانهی مسخره و رقتانگیزی که فلجام میکرد نگذارد حالت ساختگی عادی به خود بگیرم.
یکشنبه ـ موج گذرای گرما هنوز با ماست؛ دلپذیرترین هوای ممکن. اینبار، پیش از آمدن لو نقطهی استراتژیکی را انتخاب کردم و با خرواری از روزنامه و پیپی نو روی صندلی جنبان ایوان نشستم. در کمال تاسف با مادرش آمد، هردو با مایوی دو تیکهی سیاهِ نو، به نویِ پیپ من. آن دخترکِ عزیزم، عمرم، لحظهای کنار من ایستاد؛ بخش فکاهی روزنامه را میخواست، خیلی بوی آن یکی را میداد، بوی آن ریویرایی را، اما شدیدتر، با اثری توفانیتر، بوی تند آتشینی که بیدرنگ مردانگیام را به جنبش درآورد، ولی زود بخشی را که میخواست، از دستم کشید و بهسمت حصیر کنار مامان خوکِ آبیاش دوید. زیبایِ من روی شکماش دراز کشید و استخوان کمی بالازدهی کتف، کرکهای روی خمیدگی ستون فقرات، برآمدگی کپلهای کوچک زیر مایوی سیاه و رانهای برنزه شدهی کودکانهاش را به من، به هزاران چشم از حدقه بیرونزدهی نشسته در خون چشمانام نشان میداد. دخترکِ کلاس هفتمی، آرام از فکاهی عکسدار رنگی لذت میبرد. او دوستداشتنیترین نیمفتی بود که حتا پریاپوس۳ سبز، قرمز و آبی نمیتوانست در خیالاش بگنجاند. وقتی از لابهلای منشور رنگارنگ نورها نگاهاش میکردم و با لبهای خشک بر میل شهوانیام تمرکز داشتم و زیر روزنامهها آرام عقبوجلو میرفتم، احساس کردم که اگر درست تمرکز کنم، همهی دریافتام از او شاید آنقدر کافی باشد که بیدرنگ به خلسه و شادمانیای که گدایی با قطعه نانی به آن میرسد، دست یابم؛ اما مثل برخی شکارچیها که شکار جنبنده را به شکار بیجنبوجوش ترجیح میدهند، برآن شدم که این دستیابی رقتبار را با جنبوجوشهای جورواجور دخترانهی او جور کنم، مثل وقتیکه میکوشید میان کمرش را بخاراند و زیربغل خالخالیاش نمایان میشد، اما هیزِ چاق ناگهان رو به من برگشت، نخست کبریت خواست و سپس بحثی مثلا جدی را دربارهی کتابی تقلبی از کلاهبرداری معروف شروع کرد و همه چیز را خراب کرد.
۱ـ Priap یا پریاپوس در یونان قدیم، خدای حاصلخیزی باغها و گلهها بود و مجسمههایش بهصورت موجودی بسیار زشت با نشانهی مردانگی همواره برانگیخته نمایش داده میشد. آداب پرستش او با میگساری و پرستش نشانهی مردانگی همراه بود. (م. همچنین بنا به دایرهالمعارف مصاحب)
بخش پیشین را این جا بخوانید