باد که آمد از جایم بلند شدم. هیچوقت فکر نمیکردم تنهایی به مقام بلندپرواز برسم، اما رسیدم. بلند شدم و چرخی زدم و میان ابرها نشستم. مثل من زیاد بود. پرها از هر طرف دوان بودند، آنچنان فریاد میکشیدند که گویی جایی دیگر به جز آسمان ندارند. شاید مست بودند یا جادو شده بودند. با حرکاتی نامنظم مثل آدمهای در حال غرق شدن، میچرخیدند و میرقصیدند. با هیاهویِ بیحد باد، اوج میگرفتند. بعضیها روی برگهای پهنِ چنار بازیِ موقتِ گرگم به هوا راه انداخته بودند. باد بیحوصلهتر از این حرفها بود. خیلیها را لگدکوب میکرد و می انداخت توی آب و خاک. خیلیها هم مثل توپ بیلیارد، به جان هم پرتاب میشدند، یکدیگر را هل میدادند و با شعف میخندیدند. من از شادی آنها میترسیدم و فکر می کردم هیچ فردیت و زندگی مجزایی ندارند. من، هم سن و سال بیشترشان بودم. اما هنوز به بالاتر فکر میکردم و نقش آرزوهای بزرگی داشتم بر دلم. پروازهایی از این دست راضیام نمیکرد. چندین هزارپا، بالاتر از ابرها، آنجا که آدمها میان لانههای فلزی مینشینند، به آن دوردستها فکر میکردم. نقشبندی ریزِچهرهی این پرها کافی بود که بدانم از آنها آبی گرم نمیشود. با اینکه هنوز شمردن نمیدانستم، کاملا میفهمیدم که تعداد زیادی از اینها حتی به اندازه یک نفر؛ حتی همین مغز کوچک من نمیشود. این افتخار بزرگی است. این پرهای کور و کر با این چرخِ عظمت باد، حلقههای آتشینِ حرکتاند و بس. فکر نمیکنند که هر چه هست نباید له کرد. این نخستین کشف من بود که بعدها در کتابی به نام دنیا به مردم جهان ربطش دادند.
حیاط خانه قدیمی، شروعِ کشف های من بود. آنجا مثل حیاط زندان سرد و بیروح و غمزده بود. صدا به صدا نمیرسید. بالشها را رینگ رینگ رانگ رانگ، رینگ رینگ رانگ … یکی یکی باز کردند. سیمِ فلزیِ خشداری، ریتم را نواخت و آهنگ ساخت رانگ… کلی پر به کنار ماند و کلی پنبه به جایش نشست. باد آمد و ابرها نامرئی شدند. درست لحظهای که پیوند زمین و آسمان قطع شد. باد، فرشتهی روی شانههای مرد را لرزاند. مرد، فرشته را گرفت میان بازوانش که مبادا موزاییکهای حیاط، خونِ فرشته بیاشامند. غفلت مرد از چوب دستگاهِ پنبهزنی، حسادت ابرها از تمیزیِ پنبههای زمین، باد را تشویق کرد تا پرهای دور ریخته را به هوا ببرد. به دوردستها. لحظهی جادوییِ کندن از دردهای بالش. از نالههای غمگین و نفس زدنهای بیآلایش. یکچشم به هم زدن بود که همگی پرتاب شدیم به آسمان. و لابهلای این همه شور، آرزوی خودم را میساختم. دنبال دوست و تکیهگاه گشتن، بیفایده بود و توضیح، برای همقطاران مثل برگشتن در تاریکی بالش زجرآور.
هر بار که باد، دست میکشید زیر پرها، روی پاهایم بلند میشدم و بیشتر فاصله میگرفتم از زمین. این باد چند روزی با ما سرگرم است. اگر چیز زیادی نخورم، روز چهارم به هوایِ بشکهی آهنینِ بالای سرم میرسم.
تابستان داغ، روی فضای پشتبام، میان تنگی و فشار آنهمه پر، چراغهای چشمکزنش مرا میفریفت. حالا چند روز مانده تا از دنیایی کوچک رها شوم. سوار بشکهی آهنین، همهجا را نفس بکشم.
انتهای روز سوم، تقریبا رسیده بودم. هوا سرد بود و باد انگار همراهی نمیکرد. کنار یک ابر لم دادم. قوس تنم را به نرمی پذیرفت. صدایی عجیب فضا را شکافت. بشکهی آهنی نزدیک میشد. درست در لحظهی ممکن، چسبیدم به تنش. اما هیچ راه عبوری نداشت. بشکهی فلزی کاملا بسته بود. از پایین دور سرش چرخیدم، دور تمام تنش. دستهاش را از کنار بازکرد برایم. راهی برای من نمانده بود. پس چرا دستهاش باز بود برای من؟ برای بشکهی بعدی به انتظار نشستم. این یکی را محکمتر چسبیدم. درست زیر دستهی بازش بود که متوجه حفرههای پره دار شدم. یک دهانهی چرخشی. دورخیز کردم و با تمامِ توان جلو رفتم. مرا به درون مکید. از دهانهی دستش که گذشتم هوا تاریک شد. صدای غرش، کمکم رنگ باخت. و بعد انگار دگمهی خاموش دستگاه همزن را زده باشند. سکوت همهجا نشست. و مثل اینکه در بالش سیاه حبس شده باشم، فضا بسته شد. اینجا هیچ پر دیگری نبود. تاریکی مطلق بود. و یک حس عجیب. درست مثل اینکه سالها پیش پسر صاحبخانه و دوستانش، جنگ بالشها را بازی میکردند. یادم هست گاهی مثل سقوط آزاد پرت میشدیم. بعضی هامان از تیزی صورت، بالِش را ترک میکردیم. بعضیها هم در فشار یک ضربه منتظر میماندیم. حالا دوباره داشتم سقوط میکردم. با سرعتی سرسامآور و تنها. صورتِ سفیدم بوی روغن میداد و نوک دستهام بهم چسبیده بود. صدای جیغ میشنیدم. به هر زحمتی بود خودم را تا فضای پشت بالا کشیدم. همهی چیزهای عجیبی که میشناختم معلق بود و صدای انفجارِ عجیب ، بهت مرا بیشتر کرد. مثل همان صداهایی بود که چند سال پیش از این، جنگ را آغاز کرده بود. پسر صاحبخانه بالش را برمیداشت و تا جای ممکن تا میکرد و میچسباند کنار گوشش. ما اما میشنیدیم. و من همیشه از جنگ فراری بودم. از مرگ از خون. حالا همان صدا. و دوباره انفجار. چشمانم را بستم که دیگر خیال نکنم. حالا نور داشت چشمانم را میزد. میان یک دشت سبز و لخت، آتش بود و خون و بدنهای پاره و سفیدی تن من که از جنگ گریزان بود ، لکههای خون را بیرحمانه، میچشید. سنگین شدم. مثل همه. همهجا پرشده بود از بوی دود.