مورد اول

دوستی تعریف می کرد:

یک سال مانده به انقلاب کذایی اسلامی، احساس کردم که اوضاع چندان سالم به نظر نمی رسد. در وزارت خانه ای که مشغول کار بودم وزیری که هیچ نمی دانست و فقط به دلیل دوستی دیرینه با نخست وزیر به این سمت برگزیده شده بود، آدم های خودش را به کار گرفته بود و برای من که سابقه ای طولانی در پست مدیرکلی داشتم جایی نمی دید و توصیه کرد که از مرخصی قانونی و مرخصی بدون حقوق استفاده کنم و به دنبال انتقال به سازمان یا اداره ی دیگری باشم. روزی که برای مشایعت دوستی که به اروپا می رفت با دوست دیگری برخوردم و ماجرای بیکاریم را برایش تعریف کردم او بلافاصله پیشنهاد کرد که اگر مایل باشم به آمریکا بروم و برای برادر کوچکترش که در شهر کوچکی در آن کشور سرمایه گذاری کرده بود کار کنم. بلیت هواپیما از آمریکا رسید و در ظرف یک هفته ویزای آمریکا دریافت شد و من به دعوت برادر دوستم به شهر کوچک ریپابلیک Republic که در آن زمان حدوداً ده هزار نفر جمعیت داشت مسافرت کردم و با قبول پیشنهاد میزبان در آنجا ماندگار شدم. مهاجرتی که حدوداً ۳۴ سال قبل شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.

در آن زمان اولین کاری که کردم این بود که بیاموزم چگونه از آمریکا به تهران تلفن کنم و جویای سلامتی عزیزان بویژه پدر و مادر و دیگر افراد خانواده شوم و آموختم که باید از اپراتور بین المللی کمک بخواهم تا خط را وصل کند و ارتباط را برقرار نماید.

چند ماهی نگذشته بود که شلوغی ها و تظاهرات شروع شد و یکسال بعد حکومت جمهوری اسلامی قدرت را در اختیار گرفت و برخلاف قول هایی که داده شده بود، حتی از زبان شخص رهبر، کشت و کشتارها از تیمساران بگیرید تا سربازان وظیفه و پاسبان ها و از وکیل مجلس تا وکیل دعاوی و از دانش آموز تا دانشجو، هر کسی را که دم دست می دید به جوخه های آتش سپرد و دارهای اعدام برپا کرد. دلم نگران میهن بود و خطری که آن را تهدید می کرد. اولین خبر ناگوار خانوادگی مرگ “سلطانه” خانم زن دایی عزیزمان بود که به دلیل شکسته شدن در خانه توسط پاسداران و ماموران کمیته که به دنبال پسر بزرگش به خانه حمله کرده بودند جان به جان آفرین تسلیم کرده بود.

از طریق خط تلفن که اپراتور شرکت تلفن امکان وصلش را داده بود، با اندوه فراوان به دو دختر و سه پسرش که در گوشه و کنار جهان از جمله در آلمان، سوئد، بلژیک، هلند و اسپانیا پناهنده شده بودند تسلیت گفتم و آرزوی صبوری برایشان کردم. آن سال به هر زحمتی بود هفت”سین” جور کردم و یا مقلب القلوب… را هم زیر لب زمزمه کردم.

یک سال که از انقلاب گذشت، دیگر برای تلفن راه دور نیازی به واسطه یعنی اپراتور نبود چرا که به طور مستقیم شماره تلفن را می گرفتیم و صحبت می کردیم. در طول این سال ها بود که هر دو یا سه هفته یک بار تلفنی به خانه پدری می کردم و حال و احوالی و مهمتر از همه تلفن برای عرض تبریک سال نو بود و شنیدن صدای گرم مادر و پدر که از دوری ما خواهر و برادرها اظهار گلایه می کردند و نفرین می فرستادند بر آن که باعث این از هم گسستگی خانوادگی شده بود.

در چهارشنبه سوری ۵ سال بعد در خانه ی دوستی که حیاط نسبتاً بزرگی داشت از بعدازظهر دعوت شدیم اما قبل از رفتن به این میهمانی سنتی تصمیم گرفتم تلفنی به پدر و مادر بکنم و ضمن خوش و بش کردن از اوضاع هم باخبر شوم. تلفن چهار پنج بار زنگ زد مادر گوشی را برداشت، از اولین کلامش که غمگین بود ولی سعی داشت عادی جلوه کند فهمیدم اتفاقی افتاده است، عاقبت، نتوانست خبر مرگ پدر را در همان روز پنهان کند. با هم گریستیم و مادر نصیحت کرد که این سرنوشت محتوم بشر است و نباید سال نو را با غم و اندوه گذراند. آن سال هم موقع تحویل سال به دور سفره ی هفت سین نشستیم اما دیگر به جای “یا مقلب القلوب” “نفس باد صبا…” را خواندیم.

چند سالی دیگر گذشت ایالت محل زندگی را تغییر دادم و به شهر بزرگتری کوچ کردم. حالا دیگر با آمدن کارت های تلفن راه دور این امکان وجود داشت و تقریباً ـ اگر می خواستید ـ می توانستید هر روزه با عزیزی در ایران گفتگو کنید.

در طول این سال ها جنایات حکومت ادامه داشت و ما همچنان دل نگران آینده میهن بودیم. نوروزها هم می آمدند و می رفتند و سفره هفت سین هم برقرار بود و آن سال که هنوز برای عرض تبریک سال نو به مادر زنگ نزده بودیم، همسایه طبقه بالای مادر تلفنی خبر غم انگیز درگذشت مادر را اطلاع داد. بسیار گریستم، خودم را تنها حس کردم، دیگر مادر نبود که سال نو را خدمتش تبریک بگویم، در این چند سالی که از رفتن اش برای همیشه می گذرد، اما همچنان سفره هفت سین برقرار است. نوروز پیروز.

 

مورد دوم

 ملوک الطوایفی بودن یک کشور نشانه های متعددی دارد که در مورد حکومت جمهوری اسلامی این نشانه ها متعدد و زیاد است. چند روز پیش اعلام شد دو فیلمی را که قبلاً اجازه نمایش گرفته است، امت حزب الله و بسیجیان جان برکف در مشهد تظاهرات کرده اند و در اداره ی نمایش مشهد اجازه نمایش پیدا نکرده است.

این دو فیلم یکی “خصوصی” و دیگری “گشت ارشاد” نام دارند و اتفاقاً روند مجیزگویی از حکومت هم به خوبی در آنها مشاهده می شود. توضیحات مدیر کل ارشاد استان رضوی جالب است، ایشان می گویند: اختیار را داده ایم به مسئولان شهرها و این مسئولان شهر اگر بخواهند می توانند اجازه نمایش را لغو کنند. باید از این رییس ارشاد سئوال کرد پس وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در این میان چکاره است. اگر هر شهری خودش مستقلاً تصمیم می گیرد بنابراین اداره کنترل نمایش در این وزارتخانه باید برود کشکش را بسابد.

در خبری هم خواندم که تظاهراتی هم در تهران علیه این دو فیلم برگزار شده و در این تظاهرات در پلاکاردهایی در دست امت حاضر در صحنه با القابی چون “خائن” “بی دین” “هتاک” به آقای وزیر ارشاد و فرهنگ اسلامی حال داده اند.

 

مورد سوم 

علی لاریجانی رییس مجلس اسلامی اعلام کرد که با توجه شکست اسراییل از حزب الله در لبنان او مطمئن است که دیگر اسرائیل جرأت حمله به جمهوری اسلامی را ندارد. این گونه شعارهاست که مشکل ایجاد می کند و این سئوال را پیش می آورد که شما می گویید اسرائیل جرأت ندارد حمله کند حالا اگر جرأت کرد چه؟