سخن آخر

داوری مردم ایران درباره محمدرضاشاه عادلانه نبود و با شورش و برخاستن علیه او و جانبداری از استبداد دین پروران یکی از تاریک ترین دوره های تاریخ را بنا نهادند.

شورش مردم برای برانداختن قدرت حاکمه همواره نه موجه و نه منطقی بوده و با سرازیر شدن به خیابان و میدان و فریاد مرگ بر دیکتاتور کشیدن و دموکراسی را بهانه کردن هیچ انقلابی هم اگر در اطاعت از یک منطق اجتماعی و نیازهای واقعی زمانی ـ برای دگرگونی شرایط موجود و تحول آن به شرایطی که تضمین کننده دستیابی به آن آرمانها در طیف گسترده آزادی های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی ـ نباشد، حقانیت و اعتبار نخواهد داشت. چنین شرایطی در شکل گیری آن انقلاب، که از همان آغاز بر تم و زمینه دین گرائی رشد کرد، وجود نداشت.

گروهی که در نهاد و طبیعت خویش اسلام گرا بودند، و یا منافع و جاه طلبی های خود را در آن می دیدند، بانیان آغاز این شورش بودند و از همان آغاز شورش ها شعارهای خیل الله اکبری برای کسانی که عقل سلیمی داشتند می توانست هشداری در نحوست این شورش گردد، که نگردید، زیرا که گروه های سیاسی، دسته های جنبی و حاشیه ای و سالکان طریقت “روشنفکری” که اولین شرط لازمه تبرک خود را در این طریقت بد و بیراه گفتن و مخالفت با رژیم پهلوی می دانستند، و گاه همان کافی بوده آنان را در سلک “روشنفکران” بپذیرند، در آن ناآگاهی و خود بزرگ بینی چنان می پنداشتند که خود رهبران این شورش بوده و زمانی که فرصت طلبانه و طفیلی وار خود را با اسلامی ها در یک صف کرده و با فریادهای “الله اکبر، خمینی رهبر” سر به آستان امام می سائیدند، چنان می پنداشتند که پس از برانداختن رژیم پهلوی ملایان را نیز سرنگون کرده و ایران را ملک خود خواهند کرد، که اینان نه نیروی ویرانگر سنت هزار و چهارصد ساله اسلامی ایران را می دانستند و نه از ناتوانی و کوچکی خود آگاه بودند، و پس از این باخت بزرگ برای دلخوشی خود این آواز را سر می دادند که “انقلاب را از ما ربودند” در حالی که خود آنان بودند که برای ربودن این انقلاب کمین کرده بودند، و تنها گروه اصیل این شورش همان رهبران دینی بودند، بر پایه یک ادعای ریشه دار تاریخی در تلاش بازگرفتن آن سلطه بی چون و چرای سنت اسلامی که به دست پهلوی ها برافتاده بود.

پس از خروج شاه از ایران مردم مجسمه های او را به زیر کشیدند

داوری مردم ایران درباره محمدرضاشاه همراه با غرض ورزی و کینه توزی بود. مخالفان جمهوری اسلامی در یک زمینه با رژیم اسلامی هم آواز و همراه هستند و آن در جعل تاریخ و واژگون کردن حقایق دوران معاصر ایران در زمان پهلوی ها و وارونه نشان دادن کوشش هائی است که آنان در پیشرفت و بهبود جنبه های گوناگون زندگی جامعه ایرانی به انجام رساندند، و در کنار بدی هائی که از آنان شمرده و به آن ابعادی غیرواقعی دادند هیچ یک از خدمات آنان را به دیده نگرفتند و در نهایت بی انصافی و نامردمی از آن گذشتند، زیرا که این خصلت توده هاست که زمانی فرمانروائی هدف کینه و بغض آنان می گردد تمام کارهای او را، چه خوب و چه بد، علیه او به کار گیرند، و این بی انصافی نشان بزرگی از آشوب زدگی ذهن ملتی است که در برهه ای از تاریخ خود منطق و اندیشه خویش را به دست کسانی سپرد که فاقد آن توانائی برای سنجش میان خوب و بد بودند، و برای این بی عدالتی، این بغض و کینه بی منطق، این شتابزدگی در پشت کردن به او و پیوستن به مبشران دروغین آزادی و دمکراسی، تاوان بزرگی پرداختند که فراگیر فرد فرد آنان و نسل های بعدی گردید و خدشه ای جبران ناپذیر بر حرمت و هویت میهن ما وارد آورد، و گذشت زمان روشن کرد که هیچ یک از آن خطاها و بدی هائی که به او نسبت داده شده بود توجیه کننده آن نحوستی که بعد از او بر مردم حادث شد، نبود، همچنان که هیچ عذر و بهانه ای هم توجیه کننده این اشتباه تاریخی نخواهد بود: عنصر فاسد این انقلاب همان خشم و کینه بی دلیلی بود که هر کس انگیزه کمبودها و عقده های شخصی خود را در وجود شاه جستجو می کرد و آن را پشتوانه ای برای موجه کردن این شورش می ساخت.

تیره روزی ملتی را چگونه می توان با دگمای انقلابی توجیه کرد و آن را مجوزی برای رنج های بعدی شمرد، هر آرمان و ایده ای که به بهای خون و درد و غم و شکنجه مردم به دست آید فاقد ارزش انسانی است. ملت ایران در طول تاریخ پر وحشت این سرزمین بیش از توان و سهم خود رنج و حرمان و خشونت دیده است و روا نبود که فصل سیاه دیگری به این میراث خونین افزوده شود.

حرمت و اصالت یک انقلاب باید که رها کننده و آزادی بخش باشد و نه دربند کننده، که آن نیز در آن شورش به دست نیامد که آن شورش در اصل نه برای رهائی بلکه برای دربند کردن آغاز شده بود، و آن آزادی تصوری که به بهای رنج و دریغ کردن آزادی از گروهی دیگر باشد در حرمت یک انقلاب اصیل نمی گنجد.

پدیده انقلاب و مکانیسم آن یک نیاز واحد اجتماعی نیست، و در هر جامعه و هر شرایطی دارای ویژگی ها و هدفهای متفاوت است و اصالت و لزوم آن در جوامع مختلف باید به صورت جدا جدا و مستقل، و هر کدام با بررسی اجزاء ایدئولوژیک آن انقلاب، زمینه ها و هدف هایش، ارزیابی گردد: اگر در جامعه ای یک انقلاب برای استقرار حرمت و شرف و آزادگی انسانی است، در جامعه ای دیگر آن انقلابی که به کارگردانی و زمینه سازی بنیادگرایان دینی شکل گیرد کاملاً در جهت خلاف آن و برای دربند کردن آزاده فکری خواهد بود.

در ارزیابی انقلاب ها و پشتیبانی از مردم جوامعی که دستخوش این تغییر و تحول هستند باید انگیزه ها و هدف و چند و چون آن حرکت را کاملاً دانست و بدون این آگاهی ها خود را در مقامی قرار نداد که به صرف تظاهر به مردمی بودن در مسائل مبهم و ناشناخته جوامع دیگر دخالت های ناروا کرده و به پیروی از هوس ها و فانتزی های انقلابی خود، توده ها و جوامع درگیر را تشویق و پشتیبانی کرده و آنان را به سوی همان سرنوشتی روانه کنیم که خود از آن گریزانیم.

در این سرنوشتی که بر ایران روی آورد، گناهی و ایرادی بر مردم عادی نیست که آنان تنها سیاهی لشگرانی بی اجر و مزد بودند. هر گروهی دنباله رو راهنمایانی  _که برخی علمدار دین و برخی دیگر پرچمدار “روشنفکری” که هر کدام از گوشه ای بیرون جسته و در آن شوق و بیتابی فرصت طلبانه خود مردم را به بیراهه کشاندند و خیل مردم در آن اعتقاد صادقانه به راهنمایان گمراه، مانند ماهیانی که جهت یابی خود را از دست داده باشند، در این پریشانی گروه گروه خود را به خاک نابودی می انداختند و در آن وجد و سرور روزهای شورشی، که مرگ آرزوهای یک ایران سربلند را به دنبال داشت، ایران را تبدیل به گورستانی کردند که تنها موجودات زنده آن اشباح خاطرات گذشته بودند، و پس از پایان یافتن آن سرمستی و آن خلسه خونین انقلابی، نگاه نگران مردم، که به ناگاه به خود آمده و فاجعه را دریافته بودند، راز روزهای تلخ و تیره آینده را می جست و در آنان تنها هراس سرنوشت آینده بود تا سرمستی و پایکوبی روزهای انقلابی، و در حالی که گروهی چون کرکسان و لاشخوران در بزم های حیوانی پیروزی خود بر لاشه مردم می تاختند گروهی دیگر تاوان نادانی و حق ناشناسی و اشتباه خود را با زندان، شکنجه، اعدام ها و کشتارها، فحشا و گواهی بر رنج و عذاب دیگران می پرداختند.

…. و همان کسانی که استبداد رژیم پهلوی را دلیلی برای آشوبیدن ایران کرده بودند چنان با ظلم و استبداد رژیم اسلامی همساز و همباز گردیدند که در آن اوج کشتارها که وفاداران “طاغوت” را به سلاخ خانه ها می کشاندند، اعدام هزاران بیگناه و به دارآویختن زنان بهائی که “مونا” ی ۱۷ ساله از آن میان فریاد جهانی را برآورد، فریادی و اعتراضی از هیچ یک از این “روشنفکران” و رهروان آزادی و دموکراسی برنیامد و برای آن که ترس و زبونی خود را تبرئه کنند به این کلیشه پوسیده بازمانده همه انقلاب های دروغین و خونین استناد می جستند که “هر انقلابی خون می طلبد” و گوئی با پناه گرفتن در این پندار وحشیانه بار گناه را از دوش خود به زیر خواهند افکند.

….. و یا اگر وجدانی داشتند و درکی از غم و رنج انسانی، دستخوش پشیمانی و افسوس، در خلوت خویش به ندبه و زاری نشستند و آنچنان دل و روح را با اندوه سائیدند که خود نیز جان دادند. و آنان نیز که در یک لحظه بی خودی، در اعتقاد خویش به حقانیت این شورش، در اندیشه و احساس خود سوگند وفاداری به انقلاب یاد کرده بودند خود قربانی خرافه خویش گردیدند و پس از به خود آمدن و درک فاجعه، در آن کشاکش درونی در به سخن آمدن و اعتراف به اشتباه خود، گاه از ترس، گاه برای آن که هم مسلکان آنان را طرد نکنند و گاه برای آن که غرور خود را نشکنند و هم چنان خود را محق بدانند، نخواستند نسل جوان آشفته را به واقعیت آن چه از دست داده بودند آگاه سازند، و گروهی نیز که سرخورده رویاهای انقلابی خود بودند هر کدام به گوشه ای خزیدند و در آن اطاعت و سازش برای حفظ جان خود تبدیل به آدمک هائی مسخ شده و بی هویت گردیدند که تنها نگرانی آنان گذران زندگی خود بود، و یا فرار را بر قرار ترجیح داده به سرزمین های بیگانه روی آوردند، تا در پناه همان کسانی که سهمی بزرگ در ویرانی ایران داشتند، در انتظار پیری و نسیان و مرگ به زندگی کسالت بار و بی مفهوم خود ادامه داده و برای دلخوشی، از ماجراهای خود ساخته و کوچک انقلابی خود و یا فرارشان حماسه های بزرگ شخصی بیافرینند تا در این نقش جدید قهرمانانه خود شرمساری، ناکامی و فریب خوردگی را جبران کرده، و هنوز اسیر هذیان تب انقلابی خود، هر کجا که قافیه تنگ است با ترجیع بند تکراری “شاه ستمگر” فضای پریشان ذهن خود را آرامشی دهند و ندانند که ستمی که خود بر خود و دیگران روا داشتند بسی دردناک تر و بی درمان تر از ستم شاه رانده شده بود.

داوری مردم ایران درباره پهلوی ها، که تنها از دیدگاه سیاسی انجام گرفت، و نادیده گرفتن خدمات اجتماعی و فرهنگی آنان، عادلانه نبود. زنان ایران که از درخشان ترین جلوه های این رنسانس تاریخ ایران بهره گرفته و می بایست خود بزرگترین نگهبان و پشتیبان این آزادی گردند در یک غفلت بزرگ تاریخی آن ارج و حرمت و آن آزادی هائی را که پهلوی ها به بهای لعن و نفرین خود، برای آنان کسب کرده و آنان را از یک طلسم هزار و چهارصد ساله خرافات اسلامی رهانده بودند، نادیده گرفته و با این ناسپاسی چنان از آن فراز سربلندی به نشیب سرافکندگی نشستند و چنان سرنوشتی را برای خود به ارمغان آوردند که برای همیشه یکی از معماهای تاریخ ایران خواهد بود.

با سقوط پهلوی آن ساختار اجتماعی و فرهنگی که برای مدت پنجاه سال پیکره هویتی جامعه ایرانی را شکل داده، و در میان تمام کشورهای اسلامی یگانه بود، نیز فرو ریخت و با از میان رفتن آن، قشرهای گوناگون اجتماعی هر کدام در تلاش برای یافتن هویت و تعریفی از خود، و در جستجوی یافتن تکه پاره های از هم گسیخته فرهنگی که دیگر نبود، هر یک با پیوستن به آرمانی و پیروی از گروهی از همدیگر پراکنده و بیگانه گردیدند: ایران و ایرانی دیگر یک موجودیت مشخص، شکل گرفته و دارای هویتی نبود.

مردم ایران داور بی غرض و منصفی درباره پهلوی ها نبودند. سال هائی که از خشونت و تبهکاری پس از فرو ریختن رژیم پهلوی بر ایران گذشت، خود گواه این واقعیت است. سرفرازی ملتی در آن نیست که اشتباه خود را نادیده گرفته و در محق بودن خود پافشاری کند، چه که سرانجام روزی تاریخ و نسل های بعدی بر آن اشتباه خواهند تاخت و آنان را متهم به نادانی خواهند کرد. آن گروه از صاحبان قلم و ادب که با برانگیختن توده مردم انگیزه گمراهی آنان و تباهی ایران گردیدند هم اکنون از دید نسل جوان ایرانی محکوم هستند و باید جوابگوی آنان باشند.

آن ملتی سرفراز خواهد ماند که اشتباه خود را دریافته و به آن اعتراف کند، که هرگز هیچ قومی، هیچ ملتی و هیچ فردی از پذیرفتن اشتباه خود نه تنها کوچک نشده، بلکه بر ارج خود نیز افزوده است.

در این میان اما، تنها گروهی که سربلند و آسوده وجدان ماندند همان مردمی بودند که فاجعه را از پیش حس کرده و در چنگال آن وحشتی که هر فرد میهن دوستی را از پیش بینی آینده ایران در خود گرفته بود، در گروه های کوچک خود، هراسناک و نگران از کینه و خشم کور گروه های انقلابی، ناامیدانه به دفاع از قانون اساسی، و در باطن به پشتیبانی از محمدرضاشاه، آوای هشدار خود را بلند کردند. آنان آسوده وجدان و سربلند ماندند. برای این که بار این نادانی و اشتباه را بر دوش نگرفتند و آگاهانه سرنوشت شوم ایران را پیش بینی می کردند، آنان آسوده وجدان ماندند برای این که همباز و همدست این ویرانی و تبهکاری نگردیدند و اگر چه خود اولین قربانیان این فاجعه بودند ولی در امتداد سال های وحشت و مرگ، بهت و سکوت، سخن آخر از آن آنان بود.