شهروند ۱۲۲۶ پنجشنبه ۲۳ اپریل ۲۰۰۹
داوید عزیزم،
عصر جمعه بود. تو می خواستی مثل همیشه، تعطیل آخر هفته را پیش مادرت بروی. من سرما خورده بودم و تب شدیدی داشتم. به هزار بهانه، به بهانه ی این که هیچ جوری نمی توانی ترکم کنی مرا با خودت تا ایستگاه قطار کشانیدی… با مترو تا ایستگاه قطار رفتیم. وقتی قطار ترا با خود برد. من در میان باد شدید روی سکوی ایستگاه ایستاده بودم. برای بازگشت دوچرخه ام را با خود نداشتم. قاعدتا باید با مترو برمی گشتم. دستهایم را در جیبم فرو کردم و ناگهان دیدم حتا یک فرانک هم با خودم ندارم. چرا؟ چون همراه تو آمده بودم و چون روی تو حساب کرده بودم و چون بیش از حد به تو وابسته شده بودم و چون دوچرخه ام را با خودم نیاورده بودم. یک دفعه دیدم من که در تمام این سالیان روی دوچرخه ام حساب می کردم و به دوچرخه ام وابسته بوده ام و دوچرخه ام به من هیچ قول وفاداری و تقسیم غم و شادی در بد و خوب زندگی را نداده بود و همیشه به من وفادار باقی مانده بوده است و همیشه مرا با خود به جاهایی که دوست داشتم و می خواستم برده است، ولی حالا دوچرخه ام اینجا نیست و الان توی پارکینگ ساختمان است و دلم برایش عجیب تنگ شده است. افکارم هذیان وار بود چون تب شدیدی داشتم و نمی دانستم چه کنم. نمی توانستم گدایی بکنم. در نتیجه با تب و لرزی که در ایستگاه به سراغم آمده بود به راه افتادم تا پیاده به خانه برگردم.

هوا سرد بود. باد می آمد. وقتی که به کنار رود سن رسیدم باران گرفت. باید به آن سو می رفتم باید از پل می گذشتم. باد می آمد. سوز می آمد. باران می آمد و من آهسته آهسته از روی پل می گذشتم. باد شدید شده بود و من با تن تبدار لرزان از روی پل عبور می کردم… باد آنقدر شدید بود که برای لحظه ای فکر کردم اگر کمی سبک تر بودم، مرا به داخل رودخانه پرتاب می کند. شالم را محکم تر به دور سر و گردنم پیچیدم ولی در همان لحظات فکر کردم که اگر باد لطف کند و من بیعرضه ی بی دست و پا را که حتی جرات خودکشی هم ندارم به داخل رودخانه بیندازد چه خوب خواهد شد… در آن لحظه و روی پل بود که فهمیدم زندگی تا چه حد پوشالی است. ما هیچ چیز را نمی توانیم با هم تقسیم کنیم. ما هیچ گذشته ی مشترکی نداشته ایم. ما اصلا به زحمت حرف همدیگر را می فهمیم. ما مثل همسایه ها کنار هم زندگی می کنیم. با هم خرید می کنیم. کنار هم غذا می خوریم. کنار هم می خوابیم. ولی روحمان چه؟ من در خوابهایم کابوسهایی پر از قل و زنجیر می بینم و در روزهایی مثل امروز که پر از تب و لرز و هذیان روی پل هستم، تو مرا رها می کنی تا به زهدانِ مادرت بپیوندی و من همیشه بایست این پل ها را یکی پس از دیگری در تنهایی طی کنم…

من در آن لحظه هیچ تصمیمی نگرفتم، فقط نگاه کردم و دیدم که از یک طرف آبِ رودخانه سرد بود و از طرف دیگر باد هم مرا به داخل رودخانه نینداخت پس باز مجبور بودم باقی راه را پیاده طی کنم تا به خانه برسم.

***

ماری لورانس با یک بسته کرم کارامل از در وارد شد. آنها را روی میز گذاشت و بعد به دنبال قاشق چای خوری رفت. درِ اولین قوطی کرم کارامل را که باز کرد و چشید: فاسد است! یادم رفت تاریخ روی قوطی را نگاه کنم، تاریخش گذشته!

ـ برو آن ها را پس بده!

ماری لورانس دوباره قوطی ها را در دست گرفت ولی موقع خروج از درِ آشپزخانه یکی از قوطی ها از دستش رها شد و روی کف آشپزخانه پخش شد. هر سه به هم نگاه کردند و ناگهان با هم خنده ای را آغاز کردند که خیلی زود آن خنده تبدیل به قهقهه شد.


در سر میزِ شام، همه مشغول خوردن دسر بودند که ناگهان میترا چکمه هایش را به پا کرده بود، بارانی بلندش را به تن کرده بود و به سوی جنگل رفته بود. از کوره راهی که به سوی رودخانه می رفت گذر می کرد تا به کنارِ رودخانه برسد. پس از آن از کناره ی رودخانه رفته بود تا به جنگل رسیده بود. از میان جنگلی که می گذشت نرمه بادی می وزید که گیسوانش را پریشان می کرد. باد در میان شاخه های درختان می پیچید و خواب زمستانی جنگل را آشفته می کرد. گام هایش در میانِ گل و لای کنارِ رودخانه و علف های هرز فرو می رفت و او بی توجه به فرو رفتنش در گل، با درختان سربلند و عریانِ جنگل حرف می زد و بلند بلند می خندید و می گریست و می دوید. باران که گرفت از میان همان کوره راهی که اکنون پر از برگهای زرد شده بود می دوید و فریاد می کشید و قهقهه می زد و همراه باد زوزه می کشید. بالاخره سرتا پا خیس و گل آلود با چشمانی سرخ و لبخندی مرموز به خانه ی پر از مهمانِ مادر داوید برگشته بود.


ماری ژوزف همانطور که با دستمالی کف آشپزخانه را تمیز می کرد و می خندید: آهان! تازه یادم افتاد! فردای آخرین باری که ترا دیدم به تو تلفن زدم. می خواستم بگویم که شب قبل خوابت را دیده ام، توی خوابم خیلی مهربان و دوست داشتنی بودی، بی نهایت، خیلی به هم نزدیک بودیم، مثل یک خانواده می خواستیم با هم توی یک خانه زندگی کنیم…

ـ داستانِ خوابت چه بود؟

ـ هیچ یادم نیست، فقط یادم هست که تو خیلی مهربان بودی… فردایش به تو زنگ زدم، بعدازظهر بود و خانه نبودی، بعدش هم یادم رفت که به تو بگویم…

ـ آره، بعدازظهر خانه نبودم … راستی من کجا بودم؟

ـ دیدی لورانس چطور از شنیدن آن کلمه قرمز شد؟

ـ آره، بیشتر اوقات ما از گفتن ِ کلمات بیشتر وحشت داریم تا انجام دادنشان!

ـ مثل سکس می ماند همه انجامش می دهند، ولی به زور می توانند خودشان را با کلام بیان کنند؟

ـ آخر بیان کردن عشق و یا سکس با کلمه مشکل است؟

ـ خیلی هم مشکل است!

ـ ولی من دوست دارم بشنوم! مثل لمس کردن دیگری با کلمات می ماند!

ـ و تا به حال شنیده ای؟

ـ نه! نه! ولی داوید دارد سعی می کند کلماتش را پیدا کند.


میترا به داوید گفته بود، این پروژه ی تو بالاخره تمام نشد؟”

ـ “نه هنوز!”

ـ “امیدوارم که این پروژه ات خریدار داشته باشد.”

ـ “خریدار هم نداشته باشد چندان مهم نیست. من به فکر فردا هستم. من مردی از آینده ام.”

ـ “فکر می کنی در آینده مردم موفق می شوند که خانه هایشان را روی دریا یا آب یا شن یا باتلاق و یا توی هوا بسازند؟”

ـ “بله. شاید..”

ـ “من که نمی توانم ذهنا بپذیرم..”

ـ “معلوم است که نمی توانی! با آن ذهنیت قرون وسطایی که تو داری برایت سخت است که یک چنین ایده ای را بپذیری. تو در طول قرنها، آنقدر به آن یک وجبِ خاک مقدست چسبیده بودی که مسلم است چرا نمی توانی خودت را با این فکر همنوا کنی، میترا دیگر صدایش را نمی شنید و صدای داوید در میان صدای شکستن و افتادن ظرفی که کف آشپزخانه افتاد گم شد.


ماری لورانس با قیافه ای درهم و دمغ بازگشت، بقال حرفم را باور نکرد، گفت یک قوطی کم است، گفتم افتاد و ریخت روی زمین، گفت به هر حال باید آن را می آوردی؟


داوید در درگاهِ آشپزخانه ایستاده بود و می پرسید: “چی شد؟ صدای چی بود؟”

ـ “هیچی، یک بشقاب شکستم.”

ـ “چطوری؟”

ـ “هیچی! تصادفی. زدمش به دیوار. اینطوری.” و بشقاب دیگری را به دیوار آشپزخانه کوبید.

ـ “مهم نیست.”

ـ “مال تو بود.”

ـ “مهم نیست، مال تو هم بود.”

ـ “نه من اون بشقاب را نخریده بودم.”

ـ “من برای تو خریده بودمش، یادت نیست! سالها پیش، ده سال پیش، این بشقاب را توی یک بازار مکاره دیدم. آن روز ترا نمی شناختم ولی این بشقاب را به نیت تو خریدم. پس مال تو بود. برای تو!”

ـ “ولی من شکستمش.”

ـ “مهم نیست میترا!”

ـ “من شکستمش، می فهمی؟ من شکستمش.”

ـ “خدای من تو چت شده؟ عزیزم چه بلایی به سر تو آورده اند؟”

ادامه دارد