باز هم از گل و بهار بگو
باز هم از گل و بهار بگو
تا خوش نشین خیال ام شود
گمان مبر
از کویر آمده
با تردی ی اندیشه غریب است!
نه!
کویری ام، سخت ام
ذهن ام اما سبز است.
دیشب
دوباره خواب ستاره و سنبل دیدم
صبح امروز
به سلام آفتاب رفتم
گل بانگِ نسترن و نسرین نیز
دور از هراس باد
در کوه پیچیده بود
و نسیم
رازِ سبزِ رویش را
در “گوش سرما برده”ی بید
پچ پچ می کرد
برگشتنا
به سراغ تو آمدم
گفتم حواس تو جمع تر است
حتما
نشانی گل را
در گوشه یی به خانه ی ذهن ات سپرده ای.
آخرین بار که دیدم ات
به تماشای رنگین کمان رفته بودیم
و تو از گل نرگس گفتی
که بادش ربوده بود.
زان پس،
از بهار که می گذرم
دلم هوای گل نرگس
می کند
و هی خواب ستاره و سنبل می بینم.
بهاریه ۴
دوباره گاه، گاهِ من است
دوباره سر می زنم به سقف زمین
دوباره می شکافم و با دست و پا و بال
گوشه ی دامن آفتاب را
می کشم به سوی خود دوباره من
و نمی شوم خسته از این دوباره گی.
خسته که نمی شوم، هیچ
مست هم می شوم
با بوی زنده گی.
با بوی زندگی
هر سال، همین وقت،
من مست می شوم.
خسته می شوم از مردن.
خسته از مردن که می شوم،
از این ته زمین
هی نور نور می کنم و
هی سروشاخ و شانه می زنم
به سقف زمین،
تا زنده می شوم.
زنده که می شوم،
برمی گردم و رو به آفتاب می ایستم دوباره من
تا آفتاب می شوم.
حالا
دوباره گاه، گاهِ من است
دوباره سر می زنم به سقفِ زمین.
ای نگاه تو همچو بهار سبز
مگر نه این که فصل فصل شکوفه است؟
مگر نه این که هر پگاه
شکوفه خود را به پنجره میمالد و
می بالد که:
اینک من ام!
مگر نه این که پرنده می خواند سبز؟
پس تو،
چرا نمی خوانی؟
خواندن ات نمی آید یا مرا نمی خوانی؟
صدای تق تق چوبی که می خورد به زمین
صدای مالش دست
بر چهره ی دیوار
صدای خس خسِ خسته گی
که می آید:
تنگ می کند دلم را برای شنیدن تو
ای نگاه تو همچو بهار سبز!
پس چرا نمی خوانی؟
خط می کشد بهار
ترک برداشته پیشانی
………..
افشان شده ابرو روی دو چشم
………..
پرده ها کشیده، تنگ
تاریک شده اتاق
قیرگون شده پرده ی سیمین
در برابر دیده.
گوش،
حفره یی خاراندود
خالی از قیل و قال و سرود
دهان، نگو
چاه خشکی در میانه ی لوت؛
تهی از خنکا و کفتر و نا
یک دست،
آن قدر که دهد تکیه بر عصا
دست دگر
دور افتاده از بدن، رها
پا
فرو رفته در توده یی سمنت
ایستاده گی، نه
نشسته گی
شده عادت.
یک عطسه، ناگهان
چشمی گشاده می شود در میانه ی سر
و برهنه گی معنا می شود
با صدای پای آب
آنک بهار
خط می کشد بر شمایل پیری ی من!
بهاریه ۱۰
چیزی نمانده تا:
بایستد رو به روی آینه، گلو صاف کند، آسمان
دُم علم کند، تندر،
سینه سپر کند، آذرخش،
پس زند ابر را، خورشید
از تک و تا بیافتد، سرما،
بگردد پی ی سوراخ موش، زمستان
بیدار شود، زمین،
اعلام جمهوری کند، بهار
خنده زند روی آب، گل،
و با صدای رسا
رساند به گوش ریشه و ساق و برگ:
دور، دور ماست، حالا!