“بنگ!” صدای کوبش سنج در خاموشی مطلق، مانند صدای زنگ دری در نیمه شب بود. همه در خواب بودند وقتی صدای سنج بزرگ برخاست. صدای مردانه ای از پشت اف . اف. می گفت همسایه ها به آنها اطلاع داده اند که دزدی در آن حوالی پنهان شده است. صدای ناشناس از آنها می خواست هر چه زودتر در را باز کنند تا آنها بتوانند دزد فراری را دستگیر کنند. “بنگ!”

گیتی و کیوان هراسان کنار اف. اف. ایستاده بودند.


ـ”چاره ای نداشتیم جز اینکه در رو باز کنیم!” سرانجام کیوان در را گشوده بود. “آخه من نمی تونسم با پیرن خواب برم جلوی اونا!” میترا هنوز با موهای پریشان و پاهای برهنه، پیراهن خواب در تن حیران وسط سالن ایستاده بود هنگامی که سه مرد درشت هیکل وارد خانه شدند و در را پشت سر خود بستند، “خب همه شون هستن”؟ کیوان و گیتی و میترا به یکدیگر نگاهی انداخته بودند. “من برم پشت بوم رو نیگا کنم، نکنه یکی شون در رفته باشه؟” و پرسش ها آغاز شده بود. اسم؟ اسم خانوادگی؟ و جستجو؟ جستجوی چه؟ و در میان چه؟ آیا کسی می دانست آنها دقیقا دنبال چه می گردند؟ آیا خودشان می دانستند؟ در میان لباسهای کیوان می گشتند، رنگ موی گیتی را با تعجب می نگریستند، نگاه غریبی به طلا و جواهر گیتی داشتند، آلبوم عکس های خانوادگی شان را ورق به ورق نگاه می کردند؟ خواب آلوده بود و منگ تا اینکه صدایش زدند. “تو! تو بیا ببینم!” وارد اتاقش شده بودند. همه ی دفترهای یادداشت و آلبوم عکسها را نگاه کرده بودند و به کناری گذاشته بودند. منگ خواب بود که دستی به سویش دراز شد و چیزی را جلوی چشمانش گرفت. “این چیه؟ این کروکی کدوم خونه اس؟ کجا رو خیال داشتین منفجر کنین؟” چشمان خواب الوده اش از تعجب گرد شده بود و به کاغذ نگریسته بود.

ـ “کدوم کروکی؟ از چی حرف می زنین؟” بیشتر به شوخی می مانست ولی آن سه مرد قصد شوخ طبعی نداشتند.


ـ “بنگ” احمد دسش رو به دیوار گرفت و از جاش بلند شد. زخماش رو بسته بودم. ولی مطمئن بودم تا یه هفته دیگر نمی تونه صاف را بره، زخم پاش عمیق بود و چرک کرده بود. احتیاج به دارو داشتیم ولی کو آنتی بیوتیک؟ چاره ای نبود. مجبورش می کردیم هر چند ساعت یه بار دسش رو روی شونه هامون بندازه و با اون پاهای متلاشی شده توی اون یه وجب راه ببریمش تا خون توی رگاش جریان پیدا کنه.”


“بنگ!” بی تا و نسرین بودند که زیر بغلش را گرفته بودند. هر دو ساعت یک بار مجبورش می کردند برای چند دقیقه ای در طول بند راه برود تا خون در رگ هایش خشک نشود. راه رفتن؟ راه رفتن دیگر کار ساده ای نبود. پاها دیگر سفید نبود. دو ستون سنگی کبود بود که با خطوطی خونین منقوش شده بود. راه رفتن مانند گام برداشتن بر روی تشکی از سوزن به نظر می رسید. هنوز جوراب های بی تا را با خود به یادگار نگه داشته بود. راستی چه بر سر بی تا آمده بود؟


ـ “دکتری که دارو دم دستش نباشه، دکتری که هیچ وسیله ای برای معالجه نداشته باشه، اون دیگه دکتر نیس. یه آدم عادی یه. ما حتی ریخت خودمون رو نمی تونستیم ببینیم، خودم رو نمی دیدم ولی اونو می دیدم، رنگ پوست آفتاب سوخته اش به زردی می زد. فشار خونش خیلی پایین اومده بود. اگه توی بیمارستان بودیم بهش سرم وصل می کردیم، ولی اونجا هیچی نبود و من هیچکاری نمی تونستم بکنم. تا اینکه “بنگ!” اومدند پیش از اینکه از در خارج بشه، نمی دونم چه حسی باعث شد برگرده و به من بگه: “اگه امشب برنگشتم منتظرم نشو، میوه ها رو با بقیه تقسیم کن و بخور!”


ـ “یه گونی بدین!” گیتی گونی خالی برنج را از آشپزخانه آورد و به سوی مرد دراز کرد. مرد کتابها دفترها و کاغذها و آلبوم های عکس را در گونی ریخت و در گونی را بست.

“لباس بپوش!” گیج تر از پیش به اتاقش رفت تا در میان انبوه وسایل و لباسهای به هم ریخته اش چیزی پیدا کند و به تن کند. شتابزده شلوارش را پیدا کرد و خواست در اتاق را ببندد و لباسش را عوض کند.

ـ “نه! در اتاق رو باز بذار! نباید از جلوی چشم ما دور بشی!” بدون آنکه بداند چه خواهد شد و یا چه شده است، پشت در نیمه باز ایستاد و شلوارش را به پا کشید و هراسان پیراهن خوابش را لوله کرد و در داخل شلوار چپاند. آشفته نگاهی به دور و برش انداخت و آستین پلوورش را زیر انبوه لباسهای روی تخت دید و آن را با عجله بیرون کشید و بر تن کرد.

ـ “ژاکتت! میترا جون ژاکتت رو وردار! سرما می خوری!” صدای پدرش بود که از توی سالن نگرانش بود. موهای آشفته و شانه نشده اش را با پنجه مرتب کرد و با کش سر جمع کرد. با عجله کفش هایش را به پا کرد و از چوب رختی ژاکت را برداشت و از اتاق بیرون آمد. ناگهان به یاد آورد که فراموش کرده است جوراب بپوشد و به پشت سر نگاهی کرد.

ـ “باشون خداحافظی کن چون شاید تا مدت زیادی اونا رو نبینی!” کلمه ی “مدت زیادی” گیج ترش کرد و فکر بازگشت و یافتن جوراب ها را به کلی فراموش کرد. گیتی او را چسبیده بود و رهایش نمی کرد.

ـ “زود باش!” اشاره یکی از مردان بود که او را واداشت با آرامشی که تاکنون در خود سراغ نداشت به گیتی بگوید: “جای نگرانی نیس.” و او را از خود جدا کند. “من هیچ کار بدی نکرده ام.” و خود را از میان دستان گیتی بیرون کشید.

ـ “میترا جون صبر کن!” صدای پدرش بود که یک دستش را دور شانه های نیمه لرزانش می انداخت و با دست دیگرش مشتی اسکناس را از جیبش بیرون می کشید و به مردان نشان می داد.

ـ “اجازه می دین؟” و سکوت آنها نشان مثبتی بود. مشتی اسکناس در میان دستان میترا گذاشته بود. “ببرش! لازمت می شه!” پدر حق داشت. پدر را در آغوش گرفته بود و ناگهان از او دور شده بود. دیگر به دم در خانه رسیده بود.





 

ـ “شما بیرون نیایین! همون تو بمونین!”

در تاریکی شب به همراه سه مرد بیگانه از خانه بیرون آمده بود. پیکان سفیدی در جلوی خانه منتظر آنها بود. یکی از مردان در جلو کنار راننده و دو تای دیگر در دو طرف میترا در صندلی عقب نشسته بودند و به محض بسته شدن درهای اتومبیل چیزی را به سویش دراز کرده بودند.

ـ “بیگیر! بزن به چشمت.” و وقتی چشم بند را بر چشمان گیج و خواب آلوده اش زده بود. “حالا سرت رو دولا کن!” پس از خم کردن سرش بود که ماشین به حرکت درآمد. به زودی سرعت گرفت، در میان خیابان های خلوت شب با شتابی غریب پیش می رفتند و بوق می زدند و راه می گشودند. “انگار که داشتن عروس به حجله می بردن!”

سرش پایین بود و چشم بندی به چشم داشت و بی اختیار بوی ادکلن مرد کنار دستش در مشامش می پیچید و آن بوی تند با بوی آشنا و غریب بزرگراهی که حداقل روزی دو بار از آن گذشته بود مخلوط می شد. پس از آن سرعت ناگهانی یکباره اتومبیل به توقفگاهی رسید. همهمه ی حرفهایی نامفهوم را شنید و بوق هایی مقطع و صدای شنیدن دری گاراژ مانند را هم شنید که آهنی بود و آهسته باز می شد. ماشین دوباره به حرکت درآمد و رفت و باز رفت تا “بنگ!” برای همیشه متوقف شد.


ـ احمد دیگه هیچ وقت برنگشت. می دونی داشتن مرگ رو تقسیم می کردن، اونوقت میوه ها نصیب من شد!” دیگر به چشمان میترا نمی نگریست. “حالا هر وقت شهریورماه می شه، فصل رسیدن میوه ها، هر وقت سبدای میوه و میوه فروش ها را می بینم، هر وقت میوه ای رو می خورم، حس میکنم سهم کسی رو خورده ام. سختمه، راحت از گلوم پایین نمی ره. میترا دیگه نمی دونم چطوری می شه ادامه داد؟ و باید با چه امیدی و با چی ادامه داد؟”

چیزی در گلویش جمع می شد و گلوله می شد، چیزی سنگین و تلخ. چیزی در میان چشمانش حلقه می بست و سنگین می شد. مایعی گرم و شور. چیزی در وجودش گرد آمد و همان باز به او یادآور چیز دیگری شد: یادآور شرم خویش از زنده ماندن! این یادآوری شوقی را در او بیدار نکرد و تلخ تر و سنگین تر در خود تپید.

صبح روز بعد، احمد هنوز برنگشته بود ولی او سهم خود را از میوه ها خورده بود. باید زنده می ماند و بدن به کالری نیاز داشت و به ویتامین نیاز داشت ولی چیزی تلخ بر او سنگینی می کرد. همان چیز تلخ او را از خود بیزار می کرد. همان حس تلخ او را از اینکه امشب در رستورانی نشسته است و با خیال راحت در کنار میترا شام خورده است نکوهش می کرد. میترا دیگر نمی توانست بنوازد، میترا دیگر نمی توانست به خوبی ببیند و همان حس او را مقصر می دانست. همان حسِ شوم و رنج بار به چشمان تر میترا می نگریست و با بی زبانی از او پوزش می طلبید.”آخه من برای این طفلکی چه کرده ام؟ برایش جز دردسر و بدبختی چیزی نداشته ام. شاید هیچوقت نفهمه، ولی من متاسفم. آخه یکی خودش رو جای من بذاره، من دکترم، قسم خورده ام در هر شرایطی جون آدما رو نجات بدم. حالا حس اینکه نتونستم برای کسی کاری بکنم، حس اینکه ممکنه دستم به خون کسی آغشته باشه منو راحت نمی ذاره. گاهی حس می کنم کسی نفرینم کرده، برای همه ی اطرافیانم مرگ بار شده ام. برای هر کسی که طرفم می یاد! این برای من بدترین شکنجه اس.” حسی گیج کننده در سرش دور می زد. همه چیز در گردش و حرکت بود. اصلا زمین زیر پایش نیز در چرخش بود. پس چه چیزی می توانست ساکن باشد؟ چیزی مانند کمانه، کمانه هایی در دور سرش چرخ می زدند. آیا راز چرخش این کمانه ها را می دانست؟ آیا راز زمان و راز حقیقت را می دانست؟ آینده به او نزدیک و سپس دور شده بود. راستی آینده کجا بود؟ آینده شاید الان و در همین صبح سنگین بود. صبحی که در دل شب می درخشید و حضور خود را اعلام می کرد. و این جنگ دیگر چه بود؟ مگر نه اینکه طبیب جسم آدمیان بود و آنها را باید به زندگی باز می گرداند؟ دیدن انبوه اجسام متلاشی شده ی جوانان روستایی، دیدن انبوه اجساد و بیماران بی دست و پا و معلول مدام او را به بیهودگی انجام کار خویش می رسانید. حس عبث بودن نیرویی از کف رفته، توانش را گرفته بود. چیزی مانند از شوق زندگی به مرگ نشستن در او پیشی گرفته بود و تلخای خود را مانند چتری بر دنیای پیرامون و اکنون او می گسترد. مگر نه اینکه تا سر حد مرگ کار کردن چیزی جز خودکشی نبود؟ بر زندگی اکنون خود نامی نهاده بود: “خودکشی مفید”. هنوز در میان تاریکی به چشمان نمناک میترا می نگریست. آیا می توانست چیزی را جبران کند؟ آیا هنوز می توانست چیزی را دگرگون کند؟