دوست بی‌مانند من: النا فرانته

این نامه مرا شدیدا نگران کرد. جهان لی‌لا مانند همیشه آمده بود و روی جهان من سایه انداخته بود. همه آن چیزهایی که از ماه ژوئیه تا اوت نوشته بودم به نظرم سطحی آمدند. لازم بود خودم را نجات دهم. به ساحل نرفتم. بی‌درنگ کوشیدم نامه‌ای جدی در پاسخ او بنویسم. چیزی همانند نامه‌ او با لحنی ساده و در عین حال سرشار از نکات ضروری. نامه‌های قبلی را بدون زحمت و زور زدن زیاد چندین صفحه را در چند دقیقه، بدون خط خوردگی نوشته بودم. این نامه را اما هی نوشتم و هی پاره کردم و باز نوشتم. با اینهمه روایت من از نفرت نینو از پدرش و نقشی که ماجرای ملینا در پیدایش این حس بیزاری داشت، رابطه من با خانواده سارره توره و حتی نگرانی من از آنچه بر سر لی‌لا آمده بود خیلی ناپخته از آب درآمد. دوناتو که مردی فوق‌العاده بود در نامه من تبدیل شد به مردی اهل خانواده و آدمی عادی و مبتذل. درباره مارچللو هم تنها توانسته بودم یک پند سطحی به او بدهم. سرانجام هم به نظر می‌رسید آنچه بیش از همه حقیقت داشت، این ناراحتی من بود که خانه آنها تلویزیون داشت و خانه ما نداشت.

به سخن دیگر نتوانسته بودم پاسخی درخور او بدهم. هرچند کوشیده بودم خود را از رفتن به ساحل دریا و لذت بردن از آفتاب و همنشینی با چیرو، پینو، کلی‌لا، لیدیا، ماریسا و سارره توره محروم کنم. خوشبختانه نل‌لا آمد و مدتی سرم را در تراس گرم کرد. برایم روزتا* آورده بود. سارره توره‌ها که برگشتند ابراز تاسف کردند که من ناگزیر شده بودم در خانه بمانم و همانجا برایم جشن گرفتند. لیدیا رفت برایم کیکی با خامه درست کند و نل‌لا بطری ورموت باز کرد. دوناتو سارره توره شروع کرد به خواندن آوازهای عاشقانه ناپلی. ماریسا برایم یک گردن بند اسب دریایی که شب پیش از اسکله خریده بود، آورد.

کوشیدم آرامشم را حفظ کنم، گرچه نمی‌توانستم نگرانی لی‌لا را از سر بیرون کنم. آن هم در شرایطی که داشتم خوش می‌گذراندم. با حالتی اندوهگین گفتم که نامه ای از دوستم رسیده که سخت به من نیاز دارد و من به  همین دلیل دارم فکر می‌کنم که هرچه زودتر به ناپل برگردم.

ـ پس فردا حداکثر، و شاید هم زودتر.

این را گفتم در حالی که خودم چندان باور نداشتم. نل‌لا گفت که از این موضوع ناراحت است. لیدیا گفت که چقدر بدون من به چیرو  سخت خواهد گذشت. ماریسا گفت خیلی متاسف است. سارره توره هم با آرامش خاص خودش افزود:

ـ بدون تو ما چه کار خواهیم کرد؟

همه اینها جشن تولد مرا شادتر کرد.

پینو و چیرو شروع کردند به چرت زدن و دوناتو آنها را برد بخواباند. ماریسا به من کمک کرد تا ظرفها را بشویم. نل‌لا گفت اگر دلم خواست می‌توانم فردا کمی دیرتر از خواب بیدار شوم، خودش صبحانه را حاضر خواهد کرد. معترضانه گفتم که نه این وظیفه من است. آنها یکی یکی شب به خیر گفتند. وقتی همه رفتند مثل همیشه تختم را در گوشه آشپزخانه آماده کردم و مطمئن شدم که سوسک یا پشه‌ای کنار تخت نیست.

نگاهم افتاد به ماهیتابه‌های مسی. چقدر نوشته لی‌لا اثرگذار بود. ماهیتابه‌ها را با نگرانی نگاه می‌کردم. یادم هست که لی‌لا چقدر از درخشش آنها خوشش می‌آمد. هنگامی که آنها را می‌شست می‌کوشید خوب جلایشان بدهد. و شاید اتفاقی نبود که چهار سال پیش از آن، روی همین ماهیتابه‌ ها خونی را که از گلوی بریده دون آکیله جهیده بود دیده بود. و اکنون این ماهیتابه‌ها در این روزهای حساس نگرانی افزا حس تهدیدی را در او برمی‌انگیختند و یکی از آنها در برابر چشمان او به نشانه یک رویداد شوم که در راه بود منفجر می‌شد. گویی آن جرم سنگین سرانجام بر آن شده بود که تسلیم نابودی شود. بدون لی‌لا آیا می‌شد اینها را حس کنم؟ آیا می‌شد به اشیاء جان ببخشم و بگذارم آنها همراه من در برابر ناملایمات خم شوند؟ چراغ را خاموش کردم. لباسم را از تن درآوردم و در حالی که نامه لی‌لا و کاغذ آبی‌ رنگ نینو را، که در آن دم گرانبهاترین داشته‌های من بودند، در دست داشتم به رختخواب رفتم.

روشنایی ماه از پنجره می‌بارید. کاغذ آبی‌ رنگ را بوسیدم. هرشب همین کار را می‌کردم. کوشیدم نامه لی‌لا را در زیر روشنایی کمرنگ ماه بخوانم. ماهیتابه‌ها می‌درخشیدند. صدای جرو جر میز می‌آمد. سقف روی سر سنگینی می‌کرد. نسیم شبانگاهی و دریا دیوارها را در هم می‌فشردند. بار دیگر در برابر نوشته محکم لی‌لا احساس فروتنی و ناتوانی کردم. لی‌لا می‌توانست به چیزها شکل و جسم ببخشد. من از این کار ناتوان بودم. چشمانم خیس شد. آری شادمان بودم که لی‌لا حتی بدون اینکه به مدرسه برود، یا به کتابخانه ‌ای دسترسی داشته باشد، توانسته بود چنین توانی از خودش نشان دهد، اما این شادمانی مرا به گونه‌ای گناهکارانه ناشاد کرد.

صدای گام هایی به گوشم خورد. سایه سارره توره را دیدم که وارد آشپزخانه شد. پابرهنه بود و پیژامه ی آبی رنگی به تن داشت. ملافه را روی صورتم کشیدم. او به طرف شیر آب رفت و لیوانی پر آب کرد و نوشید. چند ثانیه‌ای در همانجا ماند. لیوان را گذاشت و به طرف تخت من آمد. نشست روی زمین کنار تخت. آرنجش را گذاشت لبه تخت.

ـ می‌دونم بیداری.

ـ آره.

ـ نگران دوستت نباش. بمون. نرو.

ـ ولی دوستم توی مشکل بزرگی گیر کرده. به من احتیاج داره.

ـ ولی من بیشتر از اون به تو احتیاج دارم.

این را گفت و خم شد لبانم را بوسید. بوسه اش به سبکی بوسه پسرش نبود. با زبانش لبهای مرا نیمه باز کرد.

خشکم زده بود. ملافه را کنار زد و با احتیاط  و شور زیاد به بوسیدن من ادامه داد. زیر لباس خواب دستش به طرف پستان های من رفت و شروع کرد به مالیدن آنها. بعد دستش را لغزاند پایین بین پاهای من و با دو انگشت از روی شورتم شروع کرد به فشار دادن. چیزی نگفتم و واکنشی نشان ندادم. رفتارش مرا ترسانده بود. ترسی همراه با لذتی که به هر حال حس می‌کردم. سبیلش بر لب بالایی من می‌خلید. زبانش زبر بود. کم کم لبانش را از روی لبانم برداشت و دستش را عقب کشید و با صدای زمختی گفت:

ـ فردا شب من و تو می‌ریم پیاده روی کنار ساحل. من عاشق تو هستم و می‌دونم که تو هم عاشق منی. مگه نه؟

چیزی نگفتم. بار دیگر بوسه ای بر لبانم زد و به نجوا شب به خیر گفت. بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. از جایم تکان نخوردم. نمی‌دانم چند وقت به همان حال ماندم. سعی کردم حس تماس زبانش، نوازش‌هایش و فشار دستانش را به فراموشی بسپارم. نمی‌شد. نینو کوشیده بود مرا آگاه سازد. آیا او حدس می‌زد که ممکن است چه پیش بیاید؟ حس بیزاری شدیدی از دوناتو سارره توره و حس تحقیری نسبت به خودم و لذتی که بر من چیره شده بود، وجودم را فراگرفت. شاید امروز به نظر چنین نیاید ولی تا آنجا که یادم هست تا آن شب هرگز خودم را به لذت نسپرده بودم و آن را نمی‌شناختم. شناخت این حس مرا شگفت زده کرده بود. ساعتها به همان صورت ماندم. نخستین روشنایی سپیده که زد تکانی به خودم دادم و همه چیزهایم را جمع کردم، تخت را از هم باز کردم،‌ دو خط کوتاه به منظور تشکر از نل‌لا روی یک کاغذ نوشتم و آنجا را ترک کردم.

صدایی در جزیره به گوش نمی‌رسید. دریا خاموش بود و تنها چیزی که می‌شد حس کرد بوی تند جزیره بود. با پولی که مادرم یک ماه پیش بهم داده بود بلیت خریدم و سوار  اولین قایقی که جزیره را ترک می‌کرد شدم. قایق داشت از جزیره دور می‌شد و نخستین رنگ های صبحگاهی ملایم را پشت سر جا می‌گذاشت. با خود اندیشیدم که سرانجام داستانی می‌توانم به لی‌لا بگویم که او را شگفت زده خواهد کرد، اما بی‌درنگ متوجه شدم که نفرت و بیزاری که عمل سارره توره در من پدید آورده بود و تحقیری که نسبت به خود حس می‌کردم نمی‌گذاشت چیزی بگویم. در واقع این نخستین باری است که شرح پایان ناگهانی تعطیلاتم را توانستم در کالبد کلمه بریزم.

۳۶

ناپل با گرمایی گندیده و کشنده به استقبالم آمد. مادرم به جای اینکه درباره تغییراتی که در من صورت گرفته بود، جوش های صورتم ناپدید شده بود و برنزه شده بودم، صحبت کند، سرزنشم کرد که چرا زودتر از موعد برگشته ام.

ـ چه کار کردی؟ حتما بی ادبی کردی دوست خانم معلمت بیرونت کرده.

پدرم فرق داشت. چشمانش از دیدن من باز شد و ازم حسابی تعریف کرد. بیشتر از صدبار گفت:

ـ خدای من چه دختر خوشگلی دارم!

برادرخواهرهایم با حالتی تحقیرآمیز گفتند:

ـ شبیه سیاهپوستا شدی!

توی آینه به خودم نگاه کردم. خودم هم شگفت زده شدم. آفتاب موهای بلوندم را درخشان کرده بود، ولی دست و پاهایم انگار با رنگی سیاه طلایی رنگ شده بودند. در میان رنگ های ایسکیا و میان چهره‌های آفتاب سوخته دگرگونی من مناسب می‌نمود، اما اکنون در محله که هر چهره ای و هر کوچه ای بیمارگونه رنگ پریده بود، این تغییرات نامتعارف به نظرمی آمد. مردم، ساختمانها، خیابان استاردونه پر رفت و آمد و خاک گرفته، شکل یک عکس رنگ پریده را داشتند، مانند عکس های روزنامه‌ها.

به محض اینکه رسیدم رفتم سراغ لی‌لا. از حیاط صدایش زدم. از پنجره بیرون را نگاه کرد و تا مرا دید خودش را رساند دم در. مرا بغل کرد و بوسید. از من به قدری تعریف کرد که اندازه نداشت. تحت تاثیر آنهمه مهربانی قرار گرفتم. لی‌لا همان بود. با اینهمه در زمان اندکی بیش از یک ماه به گونه چشمگیری تغییر کرده بود. حالا دیگر دخترکی نه، که به نظر زنی می‌رسید دست کم هجده ساله. سنی که آن روزها برایم سن بالایی بود. لباس کهنه‌اش کوتاه و تنگ بود. توگویی در چند دقیقه ناگهان در میان لباسش بزرگ شده بود و بر تن او کوچک می‌نمود. بلندتر هم شده بود. پشتش قوز نداشت. صورت پریده رنگ او روی گردن باریکش به نظر ظریف می‌آمد. زیبایی نامتعارفی خودش را به رخ می‌کشید.

عصبی می‌نمود. همه اش پشت سر و اطرافش را می‌پایید ولی توضیح نمی‌داد چرا. به من گفت همراه من بیا. می‌خواست برود فروشگاه استفانو. در حالی که دستم را گرفته بود و مرا دنبال خودش می‌کشید گفت:

ـ فقط با تو می‌تونستم این کارو بکنم. خدارا شکر که اومدی. همه اش فکر می‌کردم باید تا سپتامبر صبر کنم.

آن خیابان‌های منتهی به باغ ملی را هرگز آنقدر نزدیک به هم و با هم و خوشحال طی نکرده بودیم. برایم گفت که وضع روز به روز بدتر و بدتر می‌شود. همین دیشب مارچللو با یک جعبه شیرینی و یک بطر اسپومانته*** سر رسیده بود و به لی‌لا یک انگشتری الماس داده بود. انگشتری را پذیرفته بود و دستش کرده بود که در حضور پدرمادرش مشکلی ایجاد نکند، ولی موقعی که مارچللو داشت خانه را ترک می‌کرد دم در آن را با حالتی بدون نزاکت به او پس داده بود. مارچللو اعتراض کرده و او را تهدید کرده بود (اصلا این روزها کارش بدون تهدید نمی‌گذشت) سرانجام هم زده بود زیر گریه. فرناندو نونزیا بی‌درنگ احساس کرده بودد که مشکلی پیش آمده. مادر لی‌لا تازگی از مارچللو بیش از پیش خوشش می‌آمد. بخصوص وقتی که او با دست پر هرشب به خانه آنها می‌آمد. نونزیا از اینکه صاحب تلویزیون شده بود فخر می‌فروخت. فرناندو هم حس می‌کرد غصه‌هایش کمتر شده چون با رابطه ای که با سولاراها به هم زده بود کمتر نسبت به آینده نگران بود. از همین رو به محض اینکه مارچللو خانه را ترک کرد هر دو رفتند سراغ  لی‌لا و با تحت فشار قرار دادن او فهمیدند که ماجرا از چه قرار است. نتیجه کار هم این شده بود که رینو برای نخستین بار پس از مدتها طرف او را گرفته بود و روی این مساله پافشاری کرده بود که خواهرش دلش نمی‌خواهد با آدم خل و چلی مثل مارچللو زندگی کند و حق الهی و بی ‌چون و چرای او بود که نخواهد با او ازدواج کند و اگر آنها همچنان در این تصمیم مصر باشند خانه و زندگی و کفاشی را همراه خودش و اهل خانه آتش خواهد زد. پدر و پسر یکی از دعواهای همیشگی را شروع کرده بودند و پای نونزیا را کشیده بودند وسط معرکه و همسایگان را از خواب بیدار کرده بودند. رینو با خشم رفته بود و خودش را انداخته بود روی تخت و بی درنگ خوابش برده بود. یک ساعت بعد او را دیده بودند که در خواب راه می‌رود. رفته بود آشپزخانه و مرتب کبریتی روشن می‌کرد و جلوی لوله گاز اجاق می‌گرفت انگار می‌خواهد مطمئن شود که گاز نشت نمی‌کند. نونزیا هراسان رفته بود لی‌لا را بیدار کرده بود و گفته بود:

ـ رینو راست راستی می‌خواد همه مونو آتیش بزنه.

لی‌لا با شتاب آمده بود و بعد به مادرش اطمینان داده بود که رینو خواب است و توی خواب برخلاف بیداری اش می‌خواسته مطمئن شود که گاز نشت نمی‌کند. بعد دو تایی با کمک هم او را برده بودند روی تختش.

لی‌لا سرآخر گفت:

ـ دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. تو نمی‌دونی چه شکنجه‌ایه. باید خودمو از این وضع نجات بدم.

بازویم را گرفت انگار می‌خواست از من انرژی بگیرد.

ـ اوضاع تو خوبه. همه چی بر وفق مرادته. باید کمکم کنی.

به او گفتم که می‌تواند روی من حساب کند و هر کاری از دستم برآید می‌کنم. به نظر می‌رسید آرام گرفت. بازوی مرا فشرد و گفت:

ـ نگاه کن!

در دور دست یک تکه رنگ سرخ می‌درخشید.

ـ چیه؟

ـ نمی‌تونی ببینی؟

نمی‌توانستم به خوبی تشخیص بدهم.

ـ ماشین تازه استفانوئه.

رفتیم نزدیک ماشین که جلوی مغازه پارک شده بود. مغازه که توی مدتی که من نبودم حالا بزرگتر شده بود و دو ورودی پیدا کرده بود، پر مشتری بود. مشتری‌ها که منتظر نوبت خود بودند زیر چشمی نگاهی ستایش آمیز به این نشانه پرستیژ و رفاه می‌انداختند. در محله کسی چنین ماشینی نداشت. ماشینی که شیشه و بدنه آن برق می‌زد و سقف آن باز می‌شد. ماشینی که فقط آدم های پولدار می‌توانستند داشته باشند نه مثل فیات قراضه سولاراها.

دور ماشین چرخی زدم. لی‌لا رفته بود ایستاده بود توی سایه و داشت دور و بر را می‌پایید. انگار منتظر است هر آن یک حادثه ناگوار و خشونت آمیز رخ بدهد. استفانو با پیش بند چربش از در مغازه بیرون آمد و نگاهی انداخت. سر بزرگ و پیشانی بلندش ناهماهنگ بودند، اما توی ذوق نمی‌زد. آمد طرف ما و با مهربانی به من گفت:

ـ چقدر خوشگل شدی! عینهو ستاره‌های سینما.

خود استفانو هم خوشچهره می‌نمود. او هم برنزه شده بود. انگار در تمام محله فقط ما دو تا شاداب و سرحال بودیم. به او گفتم:

ـ حسابی سوختی.

ـ آره. یه هفته تعطیل کردم.

ـ کجا رفتی؟

ـ ایسکیا.

ـ عجب! منم ایسکیا بودم.

ـ آره. لینا بهم گفته بود. دنبالت هم گشتم ولی پیدات نکردم.

به ماشینش اشاره کردم و گفتم:

ـ خیلی قشنگه!

در صورتش نشانه تایید حرفم را دیدم. با چشمانی خندان در حالی که به لی‌لا اشاره می‌کرد گفت:

ـ من اینو واسه دوستت خریدم ولی اون حرف منو باور نمی‌کنه.

به لی‌لا نگاه کردم که همچنان در سایه ایستاده بود. حالتی جدی و عصبی داشت. استفانو با لحنی مطایبه آمیز رو به او گفت:

ـ خب حالا که لنوچیا برگشته، می‌خوای چه کار کنی؟

لی‌لا انگار که چیزی آزارش می‌دهد به او پاسخ داد:

ـ باشه. بریم. ولی یادت باشه تو دوست منو دعوت کردی نه منو. من فقط همراه اونم.

استفانو لبخندی زد و به درون مغازه برگشت.

گیج شده بودم. از لی‌لا پرسیدم:

ـ چی شده؟

ـ چه می‌دونم.

می‌خواست بگوید که خودش هم نمی‌داند وارد چه ماجرایی دارد می‌شود. حالتش شبیه زمانی بود که مجبور بود محاسبه سختی در ذهنش بکند، بی‌آنکه از نتیجه کار مطمئن باشد. آشکارا گیج و پریشان بود. انگار داشت به تجربه‌ای دست می‌زد بدون آن اعتماد به نفس همیشگی. برایم تعریف کرد:

ـ همه چی از این ماشین شروع شد.

اولش استفانو به شوخی و کم کم خیلی جدی سوگند یاد کرده بود که این ماشین را برای او خریده، برای خوشایند او و تنها آرزویش این است که در را برای او باز کند و لی‌لا اگر هم شده حداقل یک بار سوار آن شود. استفانو به او گفته بود:

ـ اینو فقط برای تو ساختن.

از اواخر ماه ژوئیه که ماشین را تحویل گرفته بود هر روز از لی‌لا نه به زور بلکه مودبانه می‌خواست که با او و آلفونسو سوار ماشین شوند و بعد با پینوکیا و با مادرش، اما لی‌لا همیشه به تقاضای او جواب رد داده بود. سرانجام قول داده بود که:

ـ وقتی لنوچیا از ایسکیا برگرده.

حالا که همه بودیم هرچه قرار بود بشود باید می‌شد. پرسیدم:

ـ استفانو از ماجرای مارچللو خبر نداره؟

ـ آره که خبر داره.

ـ خب؟

ـ با وجود این اصرار می‌کنه.

ـ من می‌ترسم لی‌لا.

ـ یادت رفته چه کارهایی کردیم که تو می‌ترسیدی؟ من مخصوصا منتظر تو بودم.

استفانو بدون پیشبند برگشت. با چشمانی سیاه و پوستی برنزه، چهره‌ای درخشان، با پیراهنی سفید و شلواری سیاه. در ماشین را باز کرد پشت فرمان نشست و سقف را باز کرد. داشتم می‌رفتم عقب ماشین روی صندلی باریک پشتی بنشینم که لی‌لا جلویم را گرفت و خودش رفت نشست عقب. با حالتی معذب پیش استفانو نشستم. بی‌درنگ راه افتادیم. استفانو در جهت خانه‌های نوساز راند.

گرما در باد محو می‌شد. حس خوبی داشتم. خودم را سپرده بودم به سرعت ماشین و آرامش اطمینان بخش کارره چی. به نظر می‌رسید لی‌لا بدون توضیحی همه چیز را شرح داده بود. آری اینک این ماشین اسپورت تازه که قرار بود لی‌لا را به گردش ببرد و داشت می‌برد، اینک این مرد جوان که از وجود مارچللو آگاه بود و داشت هنجارهای جهان مردانه را بدون هیچ نگرانی در هم می‌شکست، و اینک من که وارد ماجرایی شده بودم که حضورم پوششی باشد برای کلام پنهان و شاید دوستی میان آن دو. اما چه دوستی؟ شکی نیست امر مهمی در شرف وقوع بود. با اینهمه لی‌لا نمی‌توانست و یا نمی‌خواست عناصر و عوامل ضروری را برای درک آن برایم فراهم کند. او باید می‌دانست که داشت زمین لرزه‌ای به مراتب بدتر از پرت کردن کاغذهای آغشته به جوهر در سر کلاس را سامان می داد. با اینهمه شاید بشود گفت هدفی از این کار نداشت. لی‌لا همینطوری بود. او چیزها را از تعادل خارج می‌کرد تا ببیند آیا می‌شود تعادلی دیگر برقرار کند. اینک ما که به سرعت می‌راندیم. موهایمان در باد. استفانو با مهارت زیاد می‌راند و من کنار او نشسته بودم انگار که من دوست دختر او بودم. یادم به نگاهش افتاد که وقتی مرا دید گفت شبیه ستاره های سینما شده ام. یک لحظه فکر کردم به امکان اینکه ممکن است مرا بیشتر از دوستم بخواهد. این فکر در سرم گذشت که مارچللو سولارا ممکن است او را بکشد، زیبایی او با حرکات اطمینان بخشش پرپر شود و مانند آن ماهیتابه مسی که لی‌لا درباره آن نوشته بود فروافتد.

داشتیم از خیابان های محله نوساز می‌گذشتیم. نمی‌خواستیم از جلوی بار سولارا بگذریم. استفانو با حالت عادی گفت:

ـ واسه من مهم نیست که مارچللو مارو ببینه، ولی اگه برای تو مهمه من حرفی ندارم.

از تونل گذشتیم و به سوی اسکله قایقها راندیم. این همان جاده ای بود که سالها پیش من و لی‌لا در پیش گرفته بودیم و توی باران گیر کرده بودیم. آن خاطره را برای لی‌لا یادآوری کردم. لی‌لا خندید و استفانو کنجکاو شد داستان را بداند. ماجرا را برایش تعریف کردیم. خیلی خندیدیم. به گرانیلی رسیده بودیم. استفانو گفت:

ـ حسابی تند می‌ره مگه نه؟

با اشتیاق گفتم:

ـ آره سرعتش خیلی خوبه.

لی‌لا حرف نمی‌زد. تماشا می‌کرد و گهگاه می‌زد روی شانه من و خانه‌های فقیرانه کنار جاده را نشانم می‌داد. گویی می‌خواست آنها را به عنوان نشانه یا دلیل چیزی به من بنمایاند و گویی من باید بی‌درنگ می‌فهمیدم. بعد ناگهان بدون مقدمه از استفانو پرسید:

ـ راستی تو با اونا فرق داری؟

استفانو از توی آینه نگاهش کرد و پرسید:

ـ با کیا؟

ـ خودت می‌دونی.

استفانو بی‌درنگ پاسخ نداد. پس از دمی با لهجه ناپلی گفت:

ـ می‌خواهی حقیقتو بهت بگم؟

ـ آره.

ـ حقیقتش اینه که قصدش هست ولی نمی‌دونم نتیجه‌اش چی می‌شه.

تازه متوجه شدم که لی‌لا خیلی چیزها را به من نگفته است. این گفتگوی با ایما و اشاره آن دو نشان از این داشت که آن دو به هم نزدیک بودند و با هم صحبت‌های جدی کرده بودند. در مدتی که در ایسکیا بودم چه وقایعی که از من پنهان نمانده بود؟ برگشتم به لی‌لا نگاه کردم. لی‌لا پاسخ نداد. فکر کردم جواب مبهم استفانو او را عصبانی کرده. آفتاب بر سر و روی لی‌لا می‌بارید و او چشمانش را نصفه نیمه بسته بود. سینه‌اش را به باد سپرده بود.

ـ فقر در اینجا بیش از محله ما است.

و پس از گفتن این حرف ناگهان بدون ارتباط با آن، خندان افزود:

ـ فکر نکن یادم رفته که می‌خواستی زبونمو سوراخ کنی!

استفانو با تکان سر تایید کرد.

ـ اونم برا خودش دوره ‌ای بود!

لی‌لا پاسخ داد:

ـ ترسو همیشه ترسوئه! دو برابر من قد و هیکل داشتی!

استفانو با خجالت لبخندی زد  و بی آنکه پاسخی بدهد بر سرعت ماشین افزود. نیم ساعتی می‌شد سوار ماشین بودیم. رفتیم رتیفیلو و میدان گاریبالدی. برگشتن نزدیک های محله استفانو گفت:

ـ حال برادرت خوب نیست.

دوباره در آینه لی‌لا را نگاه کرد.

ـ اون کفش هایی که توی ویترین گذاشتین طرح توئه؟

ـ راجع به کفش چی می‌دونی؟

ـ آخه رینو همه اش درباره کفش صحبت می‌کنه.

ـ خب، که چی؟

ـ کفش های قشنگیه.

لی‌لا چشم هایش را فشرد و سرانجام بست. با حالتی تحریک آمیز گفت:

ـ خب اگه قشنگه بخر.

ـ چقدر می‌فروشین؟

ـ با پدرم صحبت کن.

استفانو ناگهان با حالتی مصمم دور زد. طوری که افتادم روی در. برگشتیم توی خیابان به طرف مغازه کفاشی.

لی‌لا هراسان پرسید:

ـ چیکار داری می‌کنی؟

ـ گفتی بخرشون. دارم می‌رم بخرمشون.

ـــ

* روزتا در اصل اورزاتا. گونه ای نوشیدنی غیر الکلی از بادام و شکر و گلاب. این نوشیدنی رایج در مدیترانه در ایتالیایی اورگاتا، و اورزاتا نامیده می‌شود. روزتا نامی است که در تونس مرسوم است و مترجمان این نام را به دلیل مانوس بودن آن و نیز به دلیل استفاده از گلاب در آن برگزیدند.

** اسب دریایی: ماهی ریز از تیره سوزن ماهیان

*** شامپاین ایتالیایی