شماره ۱۲۰۲ ـ پنجشنبه ۶ نوامبر ۲۰۰۸
بیژن کارگر مقدم در سال ۱۳۲۷ در کلارساق چالوس متولد شد. دوران دبستان را در همانجا گذراند. ده ساله بود که همراه خانواده (مادر، پدر و دو خواهر کوچکتر) به تهران کوچ کردند. جوانی اش در محله جوادیه تهران طی شد. دیپلم دبیرستان خود را از دبیرستان امیرکبیر دریافت کرد. پس از آن، مدتی را به عنوان سپاهی بهداشت در مریوان گذراند. بعد از پایان خدمت، در بخش نظارت بر پخش و توزیع فیلم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استخدام شد.
بیژن همزمان با انقلاب، برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت و تحصیلاتش را در رشته ی طراحی داخلی به اتمام رساند. سی و سه ساله بود که در لندن ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر به نامهای نینا و نیما است.
بیژن کارگرمقدم از بیست سالگی به نوشتن داستان کوتاه و نمایش نامه پرداخت اما تا سالها بعد داستانهایش را در جایی چاپ نکرد.
در لندن بیژن از اعضای گروه فرهنگی “ایران کوچک” و یکی از بنیان گزاران “انجمن هنرمندان و نویسندگان مقیم انگلستان” بود. نخستین داستان کوتاه بیژن به نام “شیرها” در نشریه این انجمن به چاپ رسید. بعدها در سال ۱۹۸۹ “مرکز چاپ و نشر پیام” تنها مجموعه داستان کوتاه او را به نام “راه بندان” منتشر کرد.
بیژن سپس به آمریکا مهاجرت کرد. در لس آنجلس از اعضای گروه ادبی دفترهای شنبه بود. در دو دهه اخیر تعدادی کمی از داستانهای او در نشریات مختلف خارج از کشور به چاپ رسیده اند.
بیژن کارگرمقدم بعد از یک دوره مبارزه با سرطان، سرانجام بامداد ۲۷ اکتبر ۲۰۰۸ در آسایشگاهی در شهر سانتامونیکا درگذشت.
آخرین کتاب او خواب مگس در حال چاپ است.
با یاد بهنام جعفری
حالا که نویسنده شده ام، می خواهم داستان مرگ جواد را بنویسم. جواد تقریباً پانزده سال پیش مرد. بعد از مرگ جواد، خیلی چیزها در دنیا اتفاق افتاد، که اگر جواد هم زنده بود اتفاق می افتاد، و او هم مثل من، متوجه بعضی از آن ها می شد و متوجه خیلی از آن ها هم نمی شد.
در روز و ساعتی که جواد مرد، خیلی های دیگر هم مردند. آن ها هم مثل جواد، حالا را ندیدند. از آن همه آدم که در آن روز مردند، من فقط دلم می خواهد داستان مرگ جواد را بنویسم. وقتی می گویم نویسنده شده ام، نه این که من نویسنده ی معروفی هستم مثل آقای مرحوم صادق هدایت، یا آقای دولت آبادی. بیست سی تائی آدم هستیم که ماهی یک بار دور هم جمع می شویم و نوشته هامان را برای همدیگر می خوانیم؛ یکی کاری را که ترجمه کرده می خواند؛ یکی شعرش را می خواند؛ و من هم داستان می خوانم. تنها من نیستم که داستان می خوانم. سه نفر دیگر هم هستند. وقتی می گویم نویسنده ام، منظورم این جمع بیست نفری است، که زمستان ها می شود ده نفر، و تابستان یا بهار می شود سی نفر. گاه گداری هم به جای خواندن شعر و مقاله و داستان، از مکاتب ادبی حرف می زنیم؛ مدرنیسم، پست مدرنیسم، ساختگرایی، فرمالیسم، فرمالیسم روسی، فرمالیسم فرانسوی و …
من از میان همه ی مکاتب، علاقه ام به فرمالیسم از همه بیش تر است. اما اگر آدم کنجکاوی از من بپرسد فرمالیسم را تعریف کن، من نمیتوانم جوابی به او بدهم که او حرف مرا قبول کند. البته قضیه برای من خیلی ساده است. برای فرمالیست ها نه جواد مهم است و نه حتا مرگش. برای آن ها چه طور تعریف کردنِ مرگ جواد مهم نیست. برای آن ها حتا مهم نیست که چه کسی این چه طور مردن را تعریف می کند.
جواد آن قدر ساده و بچه گانه مرد، که حتا اگر آقای حسینقلی مستعان و یا مرحوم جواد فاضل یا محمد مسعود زنده بودند و با جواد همان قدر آشنا بودند که من بودم، باز هم نمی توانستند با آب و تاب آن قدر بنویسند که حتا یک صفحه ی کامل مجله ی اطلاعات بانوان یا اطلاعات هفتگی را پر کند. من هم که حدود چهار ماه با جواد توی یک اتاق زندگی کرده ام، حالا مانده ام که درباره اش چی بنویسم که کسی ایراد بی خودی نگیرد و فکر نکند چون به خودم می گویم نویسنده، یک چیزی همین طوری سر هم کرده ام. اگر همان موقع که جواد زنده بود بلد بودم و مینوشتم، می نوشتم سبیلش شکل سبیل استالین است. خیلی ها بودند که می فهمیدند سبیل استالینی چه جور سبیلی است، اما حالا چه کسی یادش مانده است؟ به سبیلش گاهی ریش هم می چسباند، که شکلش را به کلی عوض می کرد. همه جور ریش گذاشت؛ توپی، شیخی، بزی، ته ریش، و … من که فکر می کردم هیچ جور ریشی با صورتش جور درنمی آمد. به خودش هم گفته بودم. موهای سرش را با ماشین برقی ای که داشت اصلاح می کرد؛ با نمره ی چهار. نمره ی چهار را خودش به من گفت. گفته بود سر مرا هم می تواند با همان نمره ی چهار اصلاح کند.
در آن چهار ماه که یک ماهش رمضان بود، دیدم که چند روزی روزه گرفت، اما یکی دو بار هم با من عرق و نان و کالباس خورد. هیچ وقت به من نگفت اهل کدام شهر است. لهجه ی مخصوص هیچ جا را نداشت. در آن چهار ماه، نه برای کسی نامه نوشت، و نه از کسی نامه ای به دستش رسید. خانم باز؟ نه، نبود. اما دو بار رفتیم بُلوارِ « Sun set » و خانم بلند کردیم؛ در انتخاب خوش سلیقه نبود؛ چاق دوست داشت با پوست سفید. سیگار نمی کشید. اکثراً جوراب های لنگه به لنگه می پوشید. غذا درست کردن را دوست نداشت. من که می پختم، جوری درست می کردم که برای او هم باشد. از غذا درست کردن من نه تعـریف می کرد و نه ایراد می گرفت. فقط بعد از غذا می گفت: «دست شما درد نکنه». ظرف ها را همیشه او می شست. یکی دو بار غذا و سالاد درست کرد؛ نه مثل من که بی حوصله همه چیز را با هم قاتی می کنم. هم غذا درست کردنش از روی سلیقه بود و هم میز چیدنش. بعد از این همه سال، نه دیس مرغش را فراموش کرده ام و نه ظرف سالاد رنگ و وارنگش را. نمی دانم باید بنویسم مستراح یا دست شویی؟ حالا هر کدام؛ به جای آفتابه، از یکی از همین ظرف های پلاستیکی استفاده می کرد که لوله ی بلندی دارند. فکر می کنم شاید اگر زنده می ماند، به آفتابه ی کاغذی عادت می کرد. جواد که مرد، روزنامه ی محل هم عکسش را چاپ کرد و هم خبرش را. البته، عکسش اصلاً شبیه خودش نبود.
آن روز، حتماً خیلی ها از کنار چمن مصنوعی ی توی «مال» گذشتند و دیدند که خرسی با موهای نرمِ شتری رنگ روی آن دراز کشیده بود. تا این که پسر بچه ای که مادرش دستش را رها کرده بود، هوس کرد برود روی سینه ی خرس بنشیند و با آن بازی کند. رفت و همین کار را هم کرد؛ نشست روی سینه ی خرس و شروع کرد به کشیدن موهای صاف و نرم لُپ های خرس. مادرش گذاشت تا پسربچه چند لحظه ای با خرس بازی کند، اما وقتی دولا شد تا دست پسر را بگیرد، از سوراخ های بازِ چشم خرس، متوجه چشم های دیگری شد که زل زل به او نگاه می کردند؛ حتماً این نگاه هنوز با دل آن زن هست.
ماشین آتش نشانی اول آمد، بعد آمبولانس و ماشین پلیس. وقتی با زحمت زیاد کله ی خرس را از تنه اش باز کردند، کله ی جواد را دیدند با ریش بزی که با چشم های باز و بی حرکت به آن ها نگاه می کند.
جواد وقتی این کار را پیدا کرد با خوشحالی گفته بود: خیلی راحت است؛ فقط روزی چند ساعت باید لباس خرس بپوشم و توی مال راه بروم و با بچه ها و مادر و پدرها عکس بگیرم.
نمی دانم از گرمای توی پوست خرس بود که قلبش گرفت، یا قبلاً بیماری ی قلبی داشت، و یا همین جوری، مثل خیلی ها سکته کرد. نرفتم از نزدیک سر وُ گوش آب بدهم، یا جنازه اش را تحویل بگیرم. حالا که به آن روز فکر می کنم می بینم، آخر آن جوری ها هم با هم رفیق نبودیم که بخواهم خودم را به خاطر مرده اش به دردسر بیاندازم. حالا هم که دارم داستانش را تعریف می کنم، از سر پشیمانی نیست. دارم تمرین می کنم که چه طور باید یک داستان حقیقی را تعریف کرد تا همه آن را باور کنند و نگویند که یارو همه چیز را از خودش درآورده، یا ایراد بگیرند که …