شماره ۱۲۰۲ ـ پنجشنبه ۶ نوامبر ۲۰۰۸
ادامه ـ آیواسیتی ۱۹۸۸
از زمانی که از سفر برگشته ام محیط کار برایم آزاردهنده شده. شاید به این دلیل که معنای زندگی بهتر را برای ۱۲ـ۱۰ روز تجربه کرده ام. دارم تلاش می کنم تا دوباره به شرایط سخت و تکراری زندگی عادت کنم.
دیروز مقاله مایکل درباره حمله آمریکا به هواپیمای مسافربری کلی عصبانیم کرد. نشسته بود روبرویم و همینطور که من مقاله را می خواندم در ریزه کاریهای چهره ام دقت می کرد که ببیند چه عکس العملی از خود نشان می دهم. بعد از تمام کردن مقاله اش بحثی را با او شروع کردم در مورد دیدن یک مسئله از زوایای متعدد . . . و مقایسه دو دیدگاه:
۱ـ دیدگاه عمیق و ریشه ای و همه جانبه
۲ـ دیدگاه سطحی و یک بعدی
گفتم: به نظرم می رسد که تو موجودیت کشتی های آمریکایی را در خلیج فارس تایید می کنی.
یکباره گفت: نه . . . نه . . .
گفتم: آنطور که من از محتوای نوشته ات برداشت کردم، چنین است. سئوال کلیدی این است که اصلا آمریکایی ها در خلیج فارس چه می کنند؟ و بعد تو به جای این که بگویی “کشتی های دولت آمریکا”، می گویی “کشتی های ما”! آیا تو جزیی از حکومت هستی؟
تفاوت، منظرگاه های یک ایرانی با آمریکایی در این است که یک ایرانی خودش را همیشه از حکومتش و عملکرد حکومت گرانش جدا می داند. چون همیشه در جامعه ای دیکتاتوری زندگی کرده است و هیچگاه حکومت مملکتش را انتخاب نکرده است. همیشه دیگران و یا شخص دیکتاتور برایش تصمیم گرفته اند، اما یک آمریکایی اغلب خودش را با حکومتش یکی می داند چون حکومتگرانش را مردم انتخاب می کنند. . . من چه با توپ پر حرف می زدم و مایکل چه صبورانه سعی می کرد خشمم را بفهمد.
گفتم: حکومت آمریکا ۳۰۰ نفر ایرانی را در یک لحظه زنده زنده در آتش سوزانده است، اما نگاه کنید ببینید که دولت آمریکا بر سر مسئله گروگان گیری و اشغال سفارتخانه آمریکا چه جنجالی علیه مردم ایران به پا کرد. چرا هیچکس در مورد گرفتن جان ۳۰۰ نفر ایرانی چیزی نمی گوید؟ چرا همه سکوت کرده اند؟ گفت: اشغال سفارتخانه یک موضوع تهییجی و احساسی از طرف مردم بود!
گفتم: تحقیقا چنین نیست! چطور آمریکایی ها حق خود می دانند که در آب های خلیج فارس آزادانه و قدرتمندانه بچرخند و ایرانی ها جیکشان درنیاید (البته من به انگلیسی نگفتم جیکشان درنیاید!) اما ایرانی ها حق نداشته باشند که به سفارتخانه آمریکا حمله ببرند؟ آمریکایی ها و اروپایی ها در زمان حکومت شاه از مردم ما حق توحش می گرفتند، در حالی که من در همین آمریکا میلیون ها آدم وحشی می بینم.
بعد گفتم ببخشید . . .
“جفری” که گویی تحت تاثیر حرفهایم قرار گرفته بود، گفت: نه . . . تو کاملا راست می گویی . . . اینجا پر از آدم وحشی است!
زنگ کار نواخته شد. مایکل گفت: در مورد اشغال سفارتخانه برایم توضیح بیشتری می دهی؟
گفتم: بله . . .
اما در یک لحظه فکر کردم نکند مایکل مسائل احساسی را در دید سیاسی اش دخالت داده است. به مایکل گفتم: “برتولت برشت جمله معروفی دارد در نمایشنامه استثناء و قاعده که می گوید: فکر نکن هر اتفاقی که می افتد طبیعی و عادی است! بدان که پشت هر اتفاق عادی یک چیز غیرطبیعی نهفته است. تو تصور می کنی که آمریکایی ها هرگز قصد نداشته اند که به هواپیمای مسافربری هما حمله کنند و این عمل سهوا انجام شده! در حالی که اعمال و سیاست های دولت آمریکا همه روی نظم و برنامه است. در کامپیوترهایشان کوچکترین اشتباهی رخ نمی دهد و هیچگاه بدون سیاست و برنامه ریزی کاری را انجام نمی دهند. چطور ممکن است که ندانسته چنین هواپیمایی را سرنگون کرده باشند؟”
بعد از اندکی مایکل پرسید: آیا قرار سینمایمان هنوز سرجایش است!
گفتم: بله . .
گفت: فیلم را خودت انتخاب کن.
گفتم: “فیلم صبح بخیر بابی لون” Good Morning Babylon را انتخاب کرده ام از برادران تاویانی.
فیلم را دیدیم. شارلوت و لوری هم آمده بودند. تا اواسط فیلم، کار را بسیار زیبا دیدم. از نظرگاه تطبیق تصویر و موسیقی و فضاسازی و تصویرسازی، استفاده از هر ابزاری برای خلق هنری، استفاده از نور طبیعی و درخشان در صحنه رقص، استفاده از پرندگان، از دستها، تطبیق تئاتر با سینما، استفاده از دیالوگ های شاعرانه که کلمات با مهارتی ویژه در کنار هم چیده شده بودند، تلفیق بازی و حقیقت، عشق و وابستگی دو برادر خلاق نسبت به همدیگر (که تجسم زیبایی از ارتباط برادران تاویانی است)، ترسیم دنیاهای متضاد (برابری در مقابل نابرابری جبری، برخورد غرور و حقارت) و طنز ریشخندانه به دنیای هالیوود، فیلم را به یک شاهکار نزدیک می کرد. چینش جلوه های تصویری از جمله شام آخر مسیح از صحنه های شگفت انگیز و زیباشناسانه فیلم بود. کمبودها و قصورات فیلم، لحظات کشدار و طولانی و ریتم ناهماهنگ آن بود. گاه زمانی که تماشاگر انتظار خلاقیتی نو از این دو برادر داشت، خلاقیتی رخ نمی داد. نواختن سنج توسط یکی از برادران و نگاه متمرکز برادر دیگر به جام شراب و خواب دیدن پدرشان در ایتالیا و آرام آرام نقش گرفتن و اوج گرفتن موسیقی کلاسیک از لحظات موثر فیلم بود. اما تکرار دوباره این صحنه، مفهوم را دگرگون می کرد. یکی از زیباترین دیالوگ ها، دیالوگ یکی از برادران با مباشر گریفیث بود که گفت: “دستهای من، دستهای پدران من و پدران پدران من معجزه گر بوده اند و آثار عظیمی خلق کرده اند! بگو دستهای تو چه کرده اند؟”
در این فیلم برادران تاویانی ارزش فرهنگ خوندار مهاجران را در مقابل پول و سطحی انگاری هنری آمریکایی قرار داد.
دیدن یک فیلم خوب، شرایط ویژه ای را لازم دارد که در وجود آدم ته نشین شود. شارلوت گفت: من در تمام طول فیلم خوابم برده بود. فیلم های بهتر و خنده دارتر از این دیده بودم!” . . . فکر کردم اگر مفهوم فیلم را برای او و “لوری” توضیح بدهم، نه او و نه لوری نخواهند فهمید که چه می گویم. یک آمریکایی، حتی روشنفکرش به ندرت یک فیلم هنری خوب را با زیرنویس انگلیسی دوست دارند ببینند.
وقتی که از سالن بیرون آمدم، باران خوبی باریده بود. به خود گفتم: کاش این فیلم را به تنهایی دیده بودم. یا آن را با کسی می دیدم که حقیقتا می توانست ذره ذره زیبایی فیلم را مثل من نوشیده باشد. در همین موقع “منصور” را دیدم. هنوز نمی شناسمش. می دانم دانشجوی رشته تاریخ است، قرار شد همدیگر را به زودی ببینیم.