دیدار با “زنی با سگ ملوسش” در تورنتو

پسین ِ پنجشنبه روزی در ماه نوامبر در دفتر شهروند نشسته‌ام. قرار است ساسان قهرمان بیاید و درباره اجرایی که او و گروه همکارانش۱ از داستان چخوف (بانو و سگ ملوسش) به روی صحنه می‌آورند گپ و گفتی داشته باشیم. البته کارمایه ساسان نمایشنامه «بازی یالتا» است که برایان فرایل نویسنده ایرلندی تبار از روی کار چخوف پرداخته است. فرایل یکی از بزرگترین نمایشنامه نویسان زنده انگلیسی زبان و برنده جایزه های گوناگون ادبی از جمله جایزه پن ایرلند است و این نمایشنامه را در سال ۲۰۰۱ بر اساس کار چخوف که در سال ۱۸۹۹ نوشته شده بازآفریده است.

ساسان تماس گرفته که کمی دیر می‌رسد. تا او برسد، با حسن زرهی نشسته‌ایم در دفتر کارش و درباره کار چخوف گپ زده‌ایم. زرهی دستگاه به گفته خودش «الهی» (یک دوربین وب کم و میکروفون کامپیوترش، همان که مصاحبه‌هایش را با VOA و دیگر رسانه‌ها از طریق آن انجام می‌دهد) را روشن می‌کند و به شوخی می‌گوید بیا با هم مصاحبه کنیم تا ساسان برسد.

از راست: حسن زرهی، مهرک جارودی، ساسان قهرمان، بهرام بهرامی

از راست: حسن زرهی، مهرک جارودی، ساسان قهرمان، بهرام بهرامی

گرچه مصاحبه «الهی» ما انجام نمی‌گیرد اما با حسن درباره ظرافت‌های کارهای چخوف گپ می‌زنیم. می‌گوید در دوران نوجوانی نمایشنامه‌ای بر اساس «بانو و سگ ملوس» را به روی صحنه برده است.

ساسان و مهرک جارودی،‌ بازیگر نقش «آنا»ی نمایشنامه سر می‌رسند. مهلت زیادی نمی‌دهم و دستگاه ضبط صدا را آماده می‌کنم. چون زرهی گفته است که قرار دارد و باید زود برود و شاید تا آخر گفت و گو نتواند بماند، گفتگو را می‌گذارم او آغاز کند. از ساسان می‌پرسد که آیا متن را خودش ترجمه کرده است؛ ساسان هم می‌گوید که متن را خودش ترجمه کرده است و توضیح می‌دهد که ترجمه از روی متن انگلیسی نمایشنامه انجام شده است؛ نه داستان اصلی.

حسن زرهی:  به فارسی نمایش را چه کسی ترجمه کرده بود؟ من این را در دوره دانش‌آموزی کار کردم،  اما هرچه فکر می‌کنم مترجم را به خاطر نمی آورم؟

ساسان قهرمان : [اصل داستان کوتاه چخوف را] سیمین دانشور ترجمه کرده و من هم برای برخی بازبینی‌ها و تطابق‌ها در متن نمایش، به همان رجوع می‌کردم.

ساسان در ادامه توضیح می دهد که نمایشنامه «بازی یالتا» در حدود ۱۲ سال پیش منتشر شده و نویسنده آن هم برایان فرایل، نمایشنامه نویس معروف ایرلندی است.

متن ترجمه را ساسان در یک ایمیل برای من فرستاده بود که من هم آن را برای حسن باز فرستاده بودم که آن را خوانده بود.

زرهی: ترجمه  خوب شده.  وقتی بهرام داد خواندم با خودم گفتم خب… (حرف خودش را قطع می‌کند) فکر می‌کردم نمایش به فارسی ترجمه شده و تو دوباره بازنویسی کردی، در ترجمه  به متن نمایش تا چه میزان وفاداری ماندی؟

قهرمان: تا حد زیادی، اما نه کامل و بی‌خدشه… البته این متنی که در اختیار بهرام گذاشته بودم، نسخه ویژه اجرا بود، همراه با توضیحات و میزانسن‌ها و اضافات و حاشیه‌هایی برای بازیگران و همکاران فنی. در هر حال متن همان متن است و کامل، چیزی از آن کم نشده، با یک مقدار تفاوت در نحوه‌ ی پرداخت موضوع. یعنی فقط برگردان تحت‌اللفظی نیست و به واقع «ترجمه» شده. ولی در  جاهایی هم با توجه به متن اصلی داستان، من دیالوگ‌های متن نمایشی را بازنویسی‌ کرده‌ام. البته کوتاه و در حد چند مورد و دو سه پاراگراف که کمی تغییر کرده یا افزوده شده؛ نگاهی که بیشتر در خود داستان حاکم بوده و در نمایش[نامه] به آن پرداخته نشده بود. فرضا در داستان، شخصیت «گوروف» خیلی به‌ اصطلاح بازیگوش‌تر و جلف‌تر است، نسبت به چیزی که در نمایش[نامه] هست. یعنی بخصوص در اوایل آشنایی‌اش با «آنا» نگاه خیلی بازیگوشانه و ابزاری‌ای به زن و رابطه‌های عاطفی دارد. من روی این خصوصیت، و تغییری که سپس در نگاه و رفتارش صورت می‌گیرد تاکید کردم؛ یا زمینه‌های آن تغییر. در جاهایی هم بر فرض نمایشنامه‌نویس (شاید با توجه به فرهنگ غرب) فکر کرده که یک جمله کافیست برای رساندن چنان حس‌هایی، و من با توجه به فرهنگ خودمان و مخاطب ایرانی فکر کردم نه کافی نیست، این باید بیشتر شود، بازتر شود. آن یک جمله تبدیل شده مثلا به چند دیالوگ. یا در مورد برخورد برایان فرایل به «سگ» داستان، من در دیالوگ‌های مرتبط با آن بخش‌ها، برداشت ویژه‌ خودم را پررنگ‌تر کرده‌ام.

زرهی: ولی نشان نمی‌دهد. آن قدر توی خوردش رفته که آدم فکر می‌کند از ابتدا بوده درش.

ساسان قهرمان در برابر این پرسش حسن زرهی که چرا این کار را برای اجرا  انتخاب کرده، می‌گوید:

خیلی سال است، چندین سال است که ذهنم مشغول این کار است. خب، داستانش را همه دوست داریم و خوانده‌ایم در نوجوانی. من این داستان را همیشه خیلی دوست داشته‌ام. وقتی در همکاری با لوون هفتوان چند سال پیش فهمیدم که نمایشنامه آن هم هست، جدی‌تر به اجرای کار فکر کردم…

زرهی:  اجرای لوون را دیدی؟

قهرمان: اجرای لوون را بله، هر دو شب. من و لوون در ابتدا با هم شروع کردیم. یعنی لوون پیشنهاد کرده بود که همین نقش «گوروف» را من بازی کنم. یکی دو هفته‌ای هم تمرین کردیم. بعد به دو تا مشکل برخوردیم. یکی تناسب دو بازیگر بود. یعنی از لهجه بگیر تا سن و تیپ و حسی که باید بین دو بازیگر به وجود بیاید؛ فرضا بازیگر روس – کانادایی نقش آنا بلندقدتر و تا حدی درشت‌تر از من بود، و روحیه و برخوردمان با کاراکترها هم چندان تطابق پیدا نکرد و در نهایت، کار نتوانست به خوبی پیش برود و لوون بازیگر کانادایی دیگری برای این نقش انتخاب کرد. یکی دیگر هم اختلاف نظری بود که در مورد شیوه اجرایی نمایش داشتیم. لوون اصل انگلیسی کار را می‌خواست اجرا کند، در فضای باز و با فرمی نزدیک به نمایش خیابانی و میزانسن‌هایی تا حدی رئال، و من معتقد بودم که این آدمها مشکل اصلی‌شان محدود بودن و بین دیوارها و چارچوب‌ها و تناقض‌ها گیر کردن است و این را باید با فرم نشان داد و در فضای بسته. در همین زندگی‌های بریده بریده ما. شکل خیلی رئال فرم زیبایی است، ولی به باور من نه چندان مناسب روح این نمایش. فکر می‌کردم موقعیت و معضل این کاراکترها باید در فضای بسته و محدود نمایش داده شود و فضای باز ممکن است دیالوگ‌ها را هم حیف کند. البته انتخاب و فرم اجرایی متفاوت لوون هم هوشمندانه بود و اجرای بسیار زیبا و جذابی هم ارائه داد. از همان موقع من به فکر این بودم که این کار باید برای مخاطب ایرانی ـ فارسی‌زبان هم اجرا شود، و خوشبختانه پس از چند سال بالاخره با آشنایی با همکارم مهرک جارودی و توانایی‌های او در جریان تمرین نمایش دیگری (میراث) این موقعیت پیش آمد و تحقق آن ممکن شد.

زرهی: توی اجراهای دیگر که در جهان شده و نمونه‌‌هایی از آن در یوتیوب هست، تقریبا همین نگاه هست. یعنی صحنه یک جوری به دنیای بسته‌ این آدم ها نظر دارد.

حسن زرهی رو می‌کند به مهرک: شما نمایش را چه جوری می‌بینید؟

مهرک جارودی

مهرک جارودی

مهرک جارودی: نمایش را بسیار دوست دارم و فکر می‌کنم نکته‌های خیلی مهم و ظریفی را در مورد نگاه ما به زندگی، آرزوها، محدودیت‌ها و انتخاب‌های اجتماعی و عاطفی‌مان مطرح می‌کند. وقتی که بعد از معوق ماندن تمرین‌های نمایش «میراث» به علت مشکلات متعدد، آقای قهرمان پیشنهاد همکاری در اجرای این نمایش را مطرح کرد، مدتی آن را با هم بررسی و تحلیل کردیم و با اشتیاق بازی در آن را پذیرفتم.

زرهی: اصلا قبلا نمایش را می‌شناختید و شنیده بودید یا قصه را خوانده بودید؟

مهرک: قصه را خوانده بودم، اما در مورد متن نمایشی آن چیزی نمی‌دانستم. در نمایشنامه، این قسمتی که چارچوب‌ها و دیوارها و اجبار به دوگانگی را مطرح می‌کند، خیلی خوب بهش پرداخته شده. درگیری آدمها در حالتی که درگیر چارچوب‌ها و تناقض‌هایشان هستند… زندگی عادی‌شان را می‌خواهند بکنند، یا مجبورند بکنند، و در عین حال دنیاها و آرزوها و نیازهای دیگری دارند و …

زرهی: در نقش‌تان راحت بودید؟‌ به آن آدم نزدیک شدید؟

مهرک: اولش سخت بود، اما به تدریج توانستم «آنا» را بشناسم و به او و موقعیتش نزدیک شوم. «آنا» کاراکتر دشواری‌ست که در طول نمایش تحول پیدا می‌کند و دست به انتخابی می‌زند که نه از نظر معیارهای اخلاقی برایش آسان است، نه چهارچوب‌های اجتماعی. نزدیک شدن به زمینه و دلیل این انتخاب و تحول برایم در آغاز آسان نبود. اما ممکن شد و از این اتفاق خودم هم بسیار خوشحالم.

حسن زرهی با اشاره به اینکه تصویری که چخوف از این زن و مرد می‌نگارد، تصویر کاملی است و حتی تا امروز هم پس از گذشت این همه سال  به نظر تازه و جذاب می‌آید، از مهرک چند و چون برخوردش با نمایشنامه را جویا می‌شود:

مهرک: من اولش یک خورده درگیری داشتم. همان طور که اشاره کردم، با آن برخورد و انتخاب آنا چندان راحت نبودم و خیلی در موردش صحبت کردیم. بخصوص آن قسمت که به‌اصطلاح خیانت می‌کند، و نگران همسر و خانواده گوروف نیست.

زرهی: چه خیانتی؟ تازه اول بار است که دارد خدمت می‌کند! (می‌خندد) خیلی شبیه مادام بوواری است، انگار گوستاو فلوبر از چخوف گرفته.

مهرک: ولی خب به مرور نظرم نسبت به او عوض شد و الان خیلی درکش می‌کنم و دوستش دارم. ولی در اوایل بحث و بررسی‌هامان روی کاراکترها نسبت به این کم‌توجهی‌اش سئوال داشتم. این که آیا این شخصیت با توجه به سن و قشر و محیط اجتماعی‌اش چقدر می‌تواند نسبت به کسانی مثل همسر خودش یا همسر و خانواده «گوروف» کم‌اعتنا باشد، یا چرا. ولی این نکته‌ها ضمن بحث‌ها و تحلیل‌هامان به تدریج باز و حل شد.

ساسان قهرمان به زرهی رو می‌کند و می‌گوید:

به مادام بواری اشاره کردی… و ببخشید که بین حرفتان می‌پرم. در یکی از گفتگوهایی که هفته پیش با دوستان داشتیم، می‌گفتم که این داستان در دورانی نوشته شده که ما دو تا رمان غول داریم، مادام بواری و آنا کارنینا. در داستان چخوف، بخش عمده‌ای از ارزش کار در این است که آن سرنوشت محتومی که تولستوی و فلوبر رقم می‌زنند برای آن دو زن (شخصیت‌های مرکزی آن دو رمان) که هر دو باید دست آخر خودکشی بکنند تا سرنوشت‌شان کامل شود، دور زده می‌شود. به آن نمی‌رسد. شاید یکی از اولین نمونه‌های برجسته‌ «پایان باز» در روایت، که روح و محور اصلی ادبیات داستانی دوران مدرن است. و نیز برخوردی مدرن و عادلانه با زن، معیارهای بسته‌ی اخلاقی و اجتماعی، و «سرنوشت»ی که چه در جامعه چه در ادبیات به شخصیت‌ها تحمیل می‌شود. آنا در این داستان…..

زرهی سخن قهرمان را می‌برد و با اشاره به داستان می‌گوید:

پایان فوق‌العاده است…

قهرمان: کاملا. یعنی همین که در واقع «پایان» ندارد. به دردناکترین و تاریکترین موقعیت اشاره می‌‌کند، می‌گوید ما در تاریکترین وضعیت‌مان هستیم، اما پایانی محتوم رقم نمی‌خورد. و «آنا» با وجود سن کم و تجربیات محدودش، در جریان تحولش کاملا بر اوضاع سوار است و حق و نیاز خودش را می‌شناسد و می‌گیرد.

ساسان قهرمان

ساسان قهرمان

زرهی: اصلا در قصه که می‌دانی، لحظه آخر لحظه‌ای است که گوروف می‌آید و آنا را می‌بیند و او هم می‌پذیرد. به نظرم، انتخاب اصلی همین جا انجام شده و هم او آن زندگی را ترک کرده، و هم این.

حسن زرهی دیگر باید برود و می‌رود پس از یک پوزشخواهی کوتاه، و ما ادامه می‌دهیم. به ساسان می‌گویم:

بهرام بهرامی: چند تا ترجمه از عنوان این کار شده توسط آدم‌های مختلف مانند سروژ استپانیان، عبدالحسین نوشین و سیمین دانشور… بانو و سگ ملوس، خانم و سگ  کوچکش، و امثال اینها … البته اصل روسی‌اش را هم نگاه کردم. به نظر می‌رسد «بانو» درست است. در متن اصلی چخوف به روسی «دام» است. ولی سگ ظاهرا فقط سگ کوچولو است. اما در مورد ترجمه‌ای که از متن کردی، به نظرم نثر خوبی است. به نظرم دقت کرده بودی که در زبان بازیگر راحت بچرخد. متن اجرایی خوبی بود از این جهت. فکر می‌‌کنم از این زاویه موفق بود. اما در این میان آن طنز چخوف را چه کار می‌کنی؟ منظورم توی اجرا است… چون چخوف یک طنز خاص دارد…

قهرمان: هست. یعنی یک بخش از آن طنز در زبان آمده. توی اشارات. خب اینها کار من هم نیست. نمایشنامه‌نویس این را در زبان به کار برده، و من هم کوشیده‌ام در فارسی آن را پیاده و بازسازی کنم. بخش دیگرش اجرایی است، که در اجرا باید دربیاید. فرم اجرایی رئال را نرفتم دنبالش. چه از نظر صحنه‌پردازی و بازی، و چه از نظر طراحی صحنه و نور و غیره. این بخشی از همان چیزی است که می‌‌گویی. اشاره به اسم نمایشنامه کردی. چند روز پیش دوست خوب‌مان علی کامران همین سئوال را از من کرد. گفت چرا «زنی…»، در حالی که در عنوان اصلی Lady، یا «بانو» است. می‌خواهم بگویم که این هم انتخابی آگاهانه بوده است. من این را اصلا «لیدی» ندیدم. «آنا»یی که در این نمایش هست و در داستان هم به شکلی، «لیدی» نیست. گذشته از آن، «بانو» این تصور را القا می‌کند که زنی است جاافتاده و زندگی کاملا جاافتاده‌ای دارد برای خودش. اما «آنا» زن جوان حیران و افسرده و محدود شده ‌ای ست که بالاجبار در یک زندگی راکد و بی‌روح و بی‌آینده گیر کرده، آن هم در یک شهرستان کوچک دورافتاده.‌ می‌تواند هر زنی باشد. «زنی» است. یک زن خاص نیست. the lady نیست. «این یا آن خانم» نیست. زنی است با سگی. ملوس هم حالا به کنار، «زنی است با سگی» و آن سگ هم، در داستان به خاطر کوچک و ملوس بودنش بهش اشاره می‌شود، و در این نمایش، با برداشت خیلی خاص نمایشنامه‌نویس، به دلیل نوع حضور و نقش خاصی که در زندگی و رابطه این دو آدم دارد.

بهرامی: از زبان بگذریم… آیا هیچ فکر کردی این را در یک فضای بدون دکور و یا در یک فضای خالی اجرا کنی؟

قهرمان: آره. عملا هم همین است. ما نخواستیم دکور واقعی به صورت رئال داشته باشیم. طراحی صحنه و دکور ما مبتنی بر چند وسیله است. یعنی یا ابزار است یا نماد. اجازه بده پیش از اجرا توضیح بیشتری ندهم، اما بر فرض ما یک نرده داریم در وسط صحنه که نماد فاصله این هاست. دیوار است. نماد چیزی است که اینها را دور می‌کند. ایستگاه قطار است، دریاست، آبشار است، هم محل تلاقی است و هم فاصله. از یک سو «نرده»‌ای ست در کنار «آبشار»، اما از سوی دیگر در واقع «مقطع» است. «فاصله» است. عکس‌هایی دیدم از چند اجرای دیگر اروپایی که فقط با تعداد زیادی صندلی دکور چیده بودند، یا چند چتر. ما به طرف آن نوع مینیمالیسم نرفتیم. یا بر فرض ما نور تخت و کامل در صحنه نداریم. نورهای اسپات پراکنده و محدود داریم برای القاء همین فاصله‌ها یا تداخل خیال و واقع…

بهرامی: چه طور جرأت کردی با هزینه‌ها و مشکلاتی که هست برای به روی صحنه آوردن کار در تئاتر، دست به این کار بزنی؟ با وضعیتی که هست و حداکثر می‌توان اگر شانس داشت تنها از عهده مخارج برآمد…

قهرمان: از هزینه‌ها هم که بگذریم، از جنبه‌های دیگر هم جرأت می‌خواست. همین پنج شش ماه پیش نمایش میراث را داشتیم تمرین می‌کردیم، دو ماه و خرده‌ای هم تمرین کردیم، ولی به خاطر همین مشکلات ادامه پیدا نکرد. از مشکلات جسمی و بیماری‌های من گرفته تا مشکلات شغلی و وقت بچه‌ها و محل تمرین و تنظیم ساعات تمرین. اما از این نمایش راستش نمی‌توانستم بگذرم وگذشته از تعداد محدود بازیگران آن، همانطور که اشاره کردم، همکاری‌ام با مهرک و آشنایی‌ام با علایق و توانایی‌های او در جریان تمرین‌های «میراث»، موجب شد احتمال پیشبرد تمرین‌ها و اجرای آن ممکن‌تر شود. البته گذشته از همیاری و مجموعه‌ انرژی و هنر و زحمات بی‌دریغ همکارم مهرک جارودی در این چند ماه که بسیاری از دشواری‌های فنی و مالی را نیز هموار کرد، یاری همکاران و دوستان خوبم، بابک منطقی و بهروز سلیمی هم ستودنی است که از ستون های محکم کار هستند، و سونیا دقیقیان، که مدیر تولید  و در واقع گرداننده‌ این مجموعه است، و بی لطف و یاری صمیمانه‌ آن‌ها و دوستان خوب دیگر، تداوم و به بار رسیدن این پروژه به هیچ وجه ممکن نبود. از آخرین همکاری نمایشی من با بهروز سلیمی و بابک منطقی نزدیک به ۱۸ سال می‌گذرد. من و بابک در سال ۱۹۹۵ در نمایش «جانشین» به کارگردانی بهروز بازی کردیم و برای همه‌مان تجربه‌ای فوق‌العاده لذت‌بخش و فراموش نشدنی بود. همکاری مجددمان در این نمایش، یادآور آن روزهاست و از همراهی و یاری‌شان بسیار خوشحال و سپاسگزارم.

بهرامی: شما مهرک، در آنا چه چیزی می‌بینید غیر از آن چیزی که من به عنوان خواننده نمایشنامه ممکن است ببینم؟ چه چیزی است که می‌خواهید در نمایش نشان بدهید؟ در آنا چه چیز خاصی پیدا کردید که می‌خواهید روی آن تاکید کنید؟

جلد شهروند 1466

جلد شهروند ۱۴۶۶

مهرک: خب، به باور من، آنا، مثل اغلب شخصیت‌های آثار چخوف در عین این که به نظر بسیار ساده و ملموس و «عادی» به نظر می‌رسد، دارای جنبه‌های خیلی عمیق و ظریفی هم هست که او را ویژه می‌کند. تفاوت «آنا» با آدم‌های دیگر در موقعیت‌های مشابه، و این که دلش نمی‌خواهد عادی زندگی کند، برای من بسیار جالب است. یعنی خیلی‌ها به زندگی عادی و خانه و همسر و شوهر و همان به‌ اصطلاح «سرنوشت محتوم» که فرهنگ و اخلاق و جامعه برای‌شان رقم زده، تن در می‌دهند، ولی آنا این را نمی‌خواهد و یک آرزو، یک شعله و نیروی درونی در او هست که نمی‌گذارد مثل همه بماند و فقط ادامه دهد یا تداوم همه و همیشه باشد. آنا نمی‌خواهد آدم متفاوتی باشد یا با اغراق و شعار راه و مسیرش را عوض کند، بلکه این‌ها در درونش می‌جوشد و قدم به قدم به مسیری با ماهیت دوگانه هدایتش می‌کند. مسیری زنده و سرشار و در عین حال فاجعه‌بار. او می‌خواهد زندگی دیگری داشته باشد و سرنوشت دیگری را تجربه کند. بزرگترین و تلخ‌ترین معضل‌های زندگی‌اش را تجربه می‌کند، اما ثابت و اسیر نمی‌ماند و در هر محدوده‌ای که می‌تواند، می‌گردد و راه‌حل‌‌هایش را پیدا می‌کند و از محدوده‌ها و دیوارهایش می‌گریزد. او زن جوانی‌ست شاید فوق‌العاده معمولی در موقعیتی شاید بسیار همگانی، اما معمولی و شبیه همه باقی نمی‌ماند. فوق‌العاده «زنده» است و زندگی‌ای که فکر می‌کند حق‌اش هست، لمس می‌کند و دوست دارد. نه می‌گذارد بی‌آرزو و بی‌رویا بماند، نه فقط در محدوده‌ی رویاها باقی می‌ماند و پای عمل و امکان تحول که می‌رسد، پا پس نمی‌کشد.

بهرامی: یعنی یک جور سرنوشت بیشتر زنها…؟

مهرک: از یک جنبه بله. این به باور من مسیری بوده که بشر در طول تاریخش طی کرده، و مخصوصا زن‌ها. همین ایستا نبودن شخصیت «آنا» و تحولی که بی‌شعار و بی‌اغراق، خیلی ساده و ظریف و ملموس در «آنا» و ذهن و زندگی‌اش اتفاق می‌افتد، مهم‌ترین ویژگی اوست و برای من هم خیلی ملموس و دوست داشتنی.

می‌دانم که مهرک جارودی دانش‌آموخته‌ی مهندسی کامپیوتر (نرم‌افزار و برنامه‌نویسی) است، و از او در مورد پیشینه، علاقه و فعالیت‌های نمایشی‌اش می‌پرسم. می‌گوید:

در کنار ادبیات و نوشتن، بازیگری همیشه از بزرگترین علاقه‌ها و مشغولیت‌های ذهنی من بوده. مدت زیادی نیست که در تورنتو زندگی می‌کنم، در حدود دو سال. در ایران، مدت کوتاهی در کارگاه‌های آموزش بازیگری مسعود کیمیایی شرکت کردم، اما جو حاکم بر آن کارگاه‌ها باعث شد نتوانم ادامه دهم. اما در تورنتو آموزش‌هایم را در زمینه‌ی بازیگری در چندین کارگاه آموزشی ادامه داده‌ام، مثلا در کالج «جورج براون» و کارگاه‌های «Carter Thor Studio» و «Straeon Studio»تحت نظارت و تعلیمات «جاک مک‌دانلد» که از استادان معتبر بازیگری تئاتر و تلویزیون در آمریکای شمالی‌ست، یا کارگاه آموزش «حرکت‌های بدنی بازیگری» زیر نظر «جو لزلی»، و تمرین‌های کارگاهی «سهیل پارسا». در این دوران همچنین ضمن همکاری با نهادهای فرهنگی و هنری مثل «فرهنگخانه‌ی ایرانی»، در چند پروژه‌ی نمایشی هم بازی کرده‌ام، از جمله فیلم کوتاه «آن‌سوی ابرها» ساخته بهنام مکری، نمایش «آفتاب از سیاهی نمی‌هراسد» کار گلوریا یزدانی، سریال «خواستگاری» برای کانال تلویزیونی «آی. تی. سی.»، سریال آموزشی «لحظه‌های ناب» ساخته مصطفی عزیزی و روزبه میهن‌خواه، نمایش کارگاهی «مجلس مرغان» اثر پیتر بروک بر اساس «منطق‌الطیر» عطار با کارگردانی سهیل پارسا که در چند ماه پیش در جشنواره‌ «تیرگان ۲۰۱۳» اجرا شد، و پروژه‌ ناتمام «میراث» اثر بهرام بیضایی با کارگردانی ساسان قهرمان که مدتی تمرین کردیم اما اجرای آن معوق ماند. از این گذشته، فکر می‌کنم که تمام تحصیلات و دوره‌های دیگری هم که گذرانده‌ام، مثلا دوره مربی‌گری یوگا یا حتی دوره‌های طراحی و نقاشی  و معماری داخلی، یا تجربه‌های نوشتاری‌ام (تعدادی داستان کوتاه که البته هنوز ویرایش نهایی و منتشر نشده)، در واقع با همین علاقه‌ام به بازیگری پیوند داشته‌‌اند و در آن حل شده و نمود پیدا کرده‌اند.

بهرامی: در دورانی که چخوف به این داستان می‌پردازد پرداختن به مسایل اجتماعی کم کم بیشتر و بیشتر می‌شود. ولی ظاهرا چخوف در این داستان مستقیما به این مسایل کاری نداشته. یعنی یک فضای سفیدی خلق کرده که این دو تا آدم در آن برجسته هستند. این به نظر من جالب است.

ساسان انگار با این دید من چندان موافق نیست و توضیح می‌دهد:

البته هست. نه که بگوییم نیست…

من توضیح می‌دهم و با اشاره به مینی‌مالیسم حاکم بر داستان کوتاه می‌گویم:

یعنی حتی آدم‌های دیگر را هم حذف کرده.

قهرمان: دقیقا همین است که می‌‌گویی، انگار آدم‌ها و مسایل دیگر را حذف کرده، ولی در کنارش، این یکی از ویژگی‌های کارهای چخوف است که یک تصویر فوری ارائه می‌کند، از یک اتفاق خیلی ساده… آدم های خیلی ساده… این سادگی در وهله اول، ‌ این را در خودش دارد که می تواند موقعیت و زندگی هر کسی  باشد، و به دلیل همین سادگی و ملموس بودنش، این که غلوی در آن نیست، شعار نیست، می‌توانیم با آن ارتباط برقرار کنیم. بعد از اینکه این ارتباط ایجاد شد، به درون خود برمی‌گردیم و خودمان را می‌بینیم،  تناقض‌هایی که در ما هست، دردها و شادی‌ها و…، و آن وقت روند برعکس می‌شود و این‌ حس‌ها و شناخت‌ها از خود و مسایل درونی و اجتماعی و حتی اقتصادی، منتقل می‌شود به آن طرف. به آن موقعیت و شخصیت داستانی. در این داستان هم مسایل اجتماعی با اینکه بهشان پرداخته نشده، اما وجود دارند. برای این که در ما و برای ما وجود دارند. همین که آنای بیست و یکی دو ساله همسر چهل و چند ساله‌ای دارد و محدود در زندگی کسل کننده‌ای که خودش را مجبور به ادامه آن می‌بیند، اشاره‌ای به یک معضل و مساله است. یک گوشه از مسایل اجتماعی و فرهنگی را دارد باز و مطرح می‌کند. یا همین که گوروف به آن شیوه از زندگی تن می‌‌دهد، او که روزگاری دوست داشته خواننده اپرا شود و حالا دارد در بانک کار می‌‌کند، با همسری که آدم حسابش نمی‌کند، و دلش به این خوش است که سالی یک هفته بیاید و چرخی بزند در جایی مثل یالتا و احیانا نظربازی و …، همین موقعیت موجود در کنار آرزوها و خیال‌ها، خب، چخوف دارد چیزهایی از مسایل اجتماعی می‌گوید.

از ساسان می‌پرسم چه اندازه انتظار دارد در کاری که گروهشان دارد می‌کند، کامیاب شوند. می‌گوید:

تا الان که فقط در جمع دوستان و دوستان فیس بوکی مطرح شده، استقبال خوب بوده. سالن بزرگ نیست. سالن تئاتری خوبی‌ست که در کل دارای ۹۶ صندلی است. پنج شب اجرا داریم. ولی از طرف دیگر چون کوچکتر و جمع تر و بسته تر است، احتمال دارد بعدا یک اجرا هم در شمال تورنتو بگذاریم، و در شهرهای دیگر هم.

ساسان به بعد دیگری از این کار اشاره می‌کند و می‌گوید:

این نمایش برای اولین بار به فارسی اجرا می‌شود. ویژگی دیگرش این است که… تقریبا می‌توانم بگویم از دو سه کار پراکنده در تورنتو بگذریم، در این ۲۵ یا ۲۶ سال این را تقریبا اولین نمایش جدی تورنتویی برای جامعه ایرانی می دانم که به فارسی اجرا می‌شود. اینجا نمایش‌های دیگری از شهرهای دیگر آمده یا دوستان دیگر کارهای دیگر کرده‌اند. خودم و دوستان دیگر هم کارهایی کرده‌ایم، اما سال‌ها پیش و محدود و پراکنده. منظورم کارهای فارسی است و باید اضافه کنم که اینجا سهیل پارسا را داریم، لوون هفتوان و در سال‌های اخیر سیاوش شعبانپور را داریم که بیشتر کارهای انگلیسی کرده‌اند. اما این اولین نمایش کامل و غیر کارگاهی فارسی است که نه «ساوپ اپرا» است، نه کمدی‌های به‌اصطلاح لاله‌زاری، و نه بازی‌های دیگر تحت عنوان نمایش، و در عین حال، نه کار خیلی سنتی و قدیمی و قهوه خانه‌ای. ویژگی کارهای مدرن خوب انگلیسی زبان را دارد، و امیدوارم بدعتی شود در کنار کارهای جدی‌ای که دوستان‌مان به انگلیسی اجرا می‌کنند و بتواند این گوشه از نیاز و هویت جامعه ایرانی را هم پر کند.

میزان کامیابی ساسان، با پیشینه درخشان او در زمینه کارهای ادبی و هنری با داشتن چند رمان و مجموعه داستان و شعر در کارنامه‌اش و گروه «زنی با سگ ملوسش» هرچه باشد، دلیری به روی صحنه آوردن کار تئاتر اکنون و اینجا که بیشترین مردم برای کار فرهنگی عموما ارزشی درخور آن قایل نیستند، خود کاری سترگ است و من پیشاپیش برایشان آرزوی توفیق دارم.

۱- شناسه نمایش در صفحه فیس بوک آن به آدرس:

 زنی با سگ ملوسش The lady with a lapdog

The Lady with a Lapdog

(Yalta Game)

نویسنده: برایان فرایل

مترجم، طراح و کارگردان: ساسان قهرمان

دستیار هنری کارگردان: بابک منطقی

بر اساس داستان کوتاه «بانو با سگ ملوسش» اثر آنتون چخوف

مدیر تولید: سونیا ا. دقیقیان

بازی‌ها:

مهرک جارودی

ساسان قهرمان

دستیاران فنی:

طرح و اجرای نور:  بهروز سلیمی

مدیران صحنه: لیلا شمشیری راد – سارا صابری

منشی صحنه: بهارک سلطانی

تدارکات و اجرای دکور: کامبیز مهرجو

چهره‌پرداز: رکسانا رضوی

با یاری:

علی کامران

مصطفی عزیزی

محسن احمدی

کیارش سلیمیان

بهاره خدابنده

لیلا طالعی

و…

General Admission: $25

Students, Senior Citizens, Group (8+) $15