هفده سال پس از آن صبح زمستانی
«شانزده آذر» نام خیابانی بود که هفده سال پیش برای آخرین بار نویسنده را آنجا دیدم. بارانی بلندی تنش بود و کیف در دست، داشت در ماشین را قفل میکرد. همان ماشینی که با آن شمارههای گردون را پخش میکرد. گفتم: «۷۵ضربه شلاق؟»
در نگاهش هنوز هم همان برق بود. گفت: «ده هزار تومان میدهم برای هر شلاق اضافه!»
آن وقتها از ماجراهایی که در هتل هما اتفاق میافتاد خبر نداشتم. میدانستم آوردن نام شاه و ولایت فقیه در یک سطر باعث شده تا نویسنده محکوم شود مثل آیدین سمفونی مردگان، در زیرزمینی که نامش غربت است قاب بسازد، در قابهاش داستان بگذارد و بنویسد و باز هم بنویسد. مدت کوتاهی بعد اما نامهی عباس معروفی آمد از آلمان که خطاب به سردبیر آن روزهای نشریه «کیان» نوشته بود، «آرزویم نشستن در هواپیمایی است که مهماندارش اعلام کند، مقصد ما تهران است.»
من معروفی را از نزدیک و چهره به چهره، از نمایشگاه مطبوعات آن سالها شناختم. گردون آن روزها از حوادث مهم روزگار من بود. یکبار درآمده بود در سال ۶۹ و بعد توقیف شده بود و باز منتشر شده بود تا روزی که برای همیشه پروانهاش لغو شد. در همان نمایشگاه بود که گروه انصار حزبالله به غرفه هجوم آوردند و روشنفکرزنی مد زمانه شد. در همان روزها بود که معروفی باید دیوار وسط مجله را خراب میکرد تا مراسم قلم زرین گردون، به دلیل مجوز لغوشدهی ارشاد اسلامی، به جای هتل هیلتون در همان فضای کوچک و صمیمی گردون برگزار شود، و رد حمله موتورسواران و کیهاننشینان و سورهگردانان را از دفتر کوچک مجله بزداید، قابها را روی دیوار صاف کند و به خودش بگوید: «ادامه میدهیم»، در دفتری که سهشنبهها عصر شعر گردون بود و خیلیها بودند و یادم هست مارِک اسموژینسکی هم هنوز زنده بود و میآمد و شهرام شیدایی هم زنده بود و ما هم شاید زنده بودیم که از میدان امام حسین میپیچیدیم در خیابانی باریک و چند پله را بالا میرفتیم تا برسیم به دفتر گردون، که معروفی داشت مجلهها را جابهجا میکرد یا داشت خودش با دست خودش بستنی تعارف میکرد به شاعری که با هزار امید از دورافتادهترین شهر ایران آمده بود تا او را ببیند و انرژی بگیرد و معروفی و گردوناش انرژی یک نسل بود.
در کوتاه سخن میشود گفت، عباس معروفی به سال ۱۳۳۶ خورشیدی در تهران متولد شد. او فارغ التحصیل هنرهای زیبای تهران در رشته هنرهای دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستانهای تهران بوده است. اما این فقط «شرح حال» است. در واقع وقتی از معروفی سخن میگوییم باید به چند جنبه از شخصیت او توجه کنیم. اول از همه آدمی است که میسازد، نسلی را میسازد. «گردون» را راه میاندازد. به نسلی مجال نفس کشیدن میدهد، دست روشنفکران زمانهاش را میگیرد و فضایی فراهم میکند تا «بگویند»، هرچند تاوان گفتنشان را هم خودش به تنهایی میپردازد.
معروفی دیگر، معروفی داستاننویس است. بیش از سه دهه نوشته، از مجموعه داستان پیش روی آفتاب و آخرین نسل برتر، تا رمانهایی مثل سمفونی مردگان (۱۳۶۸)، سال بلوا (۱۳۷۱)، پیکر فرهاد (۱۳۷۴)، فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)، ذوبشده (۱۳۸۸) و تماماً مخصوص (۱۳۸۹)، و نمایشنامههایی مثل: تا کجا با منی (۶۲-۱۳۶۱)، ورگ (۱۳۶۵)، دلیبای و آهو (۱۳۶۶) و آونگ خاطرههای ما (سه نمایشنامه) (۱۳۸۲)… یادمان باشد درخشش سمفونی مردگان در دنیای رمان و داستان فارسی، در سالهای پایانی دهه شصت، سطح توقع مخاطب را بالا برد و نویسندگان آن روز و بعد از معروفی را با کاری سخت روبهرو کرد: دیگر نمیشد از سمفونی مردگان عقبتر نوشت.
و معروفی دیگر، معروفی معلم است. یادم هست در پلاک ۳۳۳ نشسته بودیم. صبح جمعه بود، ساعت ۱۰ و من قرار بود داستان بخوانم. هنوز یادم هست نام داستان را: «چند تکه کاغذ». آنوقتها بحث حرمت قمهزنی مطرح شده بود و معروفی گفت: آقا گفته نزنید، اما شما بزنید!
تردید ندارم که هروقت قمهای این چنین به پیکر نوشتهای مینشیند، گویی حجامت است و کار بهتر درمیآید، و این معروفی معلم بود که حرف میزد. و این معروفی معلم هرجا که بود، در خیابان، در مجله، نمایشگاه، با هرکه مینوشت حرف میزد و از نوشتن میگفت.
سال ۱۳۷۴ معروفی به ناچار راهی غربت شد. فقط یک هفته فرصت داشت برای انتخابی سخت، که یک طرفش قطعاً نیستی بود. داستانش مفصل است و در این مجال نمیگنجد. اما خودش گفته، ریشهاش را این طرف در آب میگذارد تا برگردد و باز در خاک وطن بکاردش. ایدون باد. اما اگر در آن زمان، خواستند با تجدید چاپ چند اثر از کارهای قبلی معروفی بگویند که او در همان کارها تمام شده، معروفی با نوشتن رمانهای «فریدون سه پسر داشت» و این آخری، «تماماً مخصوص» نشان داده که زنده است و به صدای بلند هم اعلام کرده، بدخواهان بدانند عباس معروفی زنده است.
معروفی امروز نشر گردون را دارد که وزنهای است در نشرهای ایرانی خارج از کشور. روزگاری نشریه «گربه ایرانی» را در برلن درآورده، و طی مدتی همکاری با رادیوزمانه، از مجال استفاده کرده تا با داستاننویسان و داستانخوانان از تجربههای ارزشمندش بگوید. و حاصل کارش امروز اینجاست: «این سو و آن سوی متن». حاصل کندوکاو نویسندهای که وقتی این سو و آن سوی هر متنش را میکاوی چیزی تازه درمییابی. مگر هربار که پیکر فرهاد را میخوانیم تازه نیست، و مگر هربار، با خوانش دوباره سال بلوا، سایهی دار در وجودمان نمینشیند؟ من که هربار به موومان سوم «سمفونی مردگان» میرسم، میگویم: بشنویم پاسیون سورملینا را و این را ابتدای همین فصل در کتابم نوشتهام.
حالا اما زمان شادکامی است، ۱۷ سال از آن صبح زمستانی در خیابان شانزده آذر گذشته و معروفی، بعد از این همه سال اینجا، فرسنگها دورتر از سرزمین مادریمان اینجاست. برای من ناقوس شادی است که مینوازد، خود، اگر روزگار با ما مهربان بود، یا نبود.
این مطلب از نشریه هفته چاپ مونتریال برگرفته شده
www.Hafteh.ca