شماره ۱۲۰۶ ـ پنجشنبه ۴ دسامبر ۲۰۰۸
هزار و یک شعر برگزیده
بر آنیم که هر بار زیر این عنوان شعری از گنجینه شعری فارسی را در درازای هزار و چند صد ساله بررسی کنیم و با فشرده ترین واژگان ممکن، چند و چون آن شعر، چرایی ی برگزید ه شدنش، پس زمینه های تاریخی اش و نیز تاثیرش را بر شعر زمانه برگوییم. در این راه، تا زمانی که این برگزیده به صورت کتاب درنیامده ترتیب زمانی را رعایت نخواهیم کرد. در کتاب (اگر روزی روزگاری چنین کتابی درآید) نمودن گذر زمانی بی گمان ضرورت خواهد داشت. به تنها یک شعر از هر شاعری بسنده نخواهیم کرد. کوشش خواهیم کرد پسند های شخصی را تا آنجا که ممکن است کنار بگذاریم و شعرهای تاثیرگذار این هزاره را از میان دفترهای شاعران به خواننده بنمایانیم.
شعر کتیبه مهدی اخوان ثالث به دهه شصت سده بیستم تعلق دارد: یعنی به یک دهه پس از شکست بزرگ سیاسی اجتماعی مردم و روشنفکران ایران. اندکی پس از کودتا و شکسته شدن قلمهای آزادیخواهان، و بسته شدن درهای رفت و آمدهای اجتماعی، روشنفکران و اندیشمندان این دوره، واکنش های گوناگونی از خود نشان می دهند. شماری تیپا به «حزب طراز اول طبقه نوین» می زنند. برخی مانند آل احمد به مذهب آویزان می شوند، برخی به تبعید های خود خواسته دست می زنند. برخی جان می بازند و برخی نومید می شوند. اخوان (میم امید)، به رغم تخلص خود از همین نومیدان است. او در شعرهایی مانند همین شعر یا زمستان و آخر شاهنامه تصویرپرداز اسطوره شکست می شود.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است… (زمستان)
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته… (آخر شاهنامه)
او اندکی بعد با از این اوستا چندی به اسطوره های پیش اسلامی دل می بندد. اما این دوران هم دیر نمی پاید.
با وجود این وی بعنوان نماینده شعر ملتزم، بر نسل پس از خود تاثیر ژرفی می گذارد و بسیاری از شاعران جوان دوران را به دنبال خود می کشاند. دوران اخوان از دیدگاه همزمانی تاریخی در جهان، دوران مدرنیسم، ادبیات و هنر متعهد و آبسورد نیز هست. گرچه مقوله فرهنگی اروپایی بر زبان روستایی خراسانی و کهن نمای اخوان تاثیرهای چندانی نمی گذارد یا دست کم آن تاثیری را که بر زبان نیمای کهنسال تر از امید گذاشته در شعر اخوان نمی بینیم. امید با وجود اینکه درباره بدایع و بدعتهای نیما یوشیج بسیار سخن گفته است، بنظر می رسد نتوانست میراث دار نیکویی برای نیمای نوگرا باشد و بجای آن، به گفته خودش، «پوستین کهنه» و «یادگار ژنده پیر روزگاران غبارآلود» را که همان تفکر و اندیشه خراسانی-اخوانی باشد در زبانی فاخر نما، با خود از این دهه به دهه بعد برد. زبان اخوان در نگاه اول سخت می نماید اما قلق آن که به دست خواننده بیاید، می بیند زبانی است روایت گونه و گهگاه حتی خسته کننده و تکراری. همین مشکل را در شاملو هم خواهیم دید.
برای نمونه من همان آغاز این چامه را به زبان نثر باز می نویسم تا داوری خودم را درباره تکراری بودن و خسته کننده بودن زبان اخوان روشن کرده باشم:
«تخته سنگی آنسوی تر چون کوهی افتاده بود و ما انبوهی زن و مرد و جوان خسته و پیر اینسو نشسته بودیم. همه با زنجیر و از پای با یکدیگر پیوسته بودیم و اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی می توانستی به سویش بخزی، لیک تا آنجا که درازای زنجیر رخصت می داد.»
واژگان این تکه نثر تنها با یکی دو تغییر بسیار جزیی در اصل ِ شعر هست و من تنها آنها را جابجا کرده ام. کافی است در برابر این زبان، زبان شعری نیما را حتی در شعرهای روایت گونه اش بنگریم. با اینهمه از دیدگاه عمومی، اخوان ادامه دهنده شعر نیمایی بود و شعرهایش همواره بعنوان نماینده راستین شعر نیمایی شناخته می شد. در شعر کتیبه، هم، زبان فاخرنمای مخملین گونه اخوانی هست، هم، زبان محاوره ای، همچنانکه رضا براهنی در کتاب طلا در مس می نویسد:
«…کتیبه امید یک روایت دراماتیک است… زبان کتیبه چندان زبان تصویر نیست به دلیل اینکه کتیبه با موقعیت تمثیلی خود همه چیز را گرفته در خود غرق کرده است. تخیل به جای اینکه دست به گریز از مرکز بزند به مرکز خود رجعت کرده، فشرده تر و محکمتر گردیده است… زبان امید که گاهی پلی است درخشان بین گذشته و حال یا کهن و امروزی، در این شعر نیز به چشم می خورد. کتیبه امید اسطوره شکست و تکرار شکست و ابرام پوچی است. آیین مذهبی نومیدان زمانه است و نومیدان تاریخ و مایوسان زمان، شاهکار یک ادراک دقیق و روشن از موقعیتهای اجتماعی و تاریخی است و شعری است که نشان دهنده دوران مسخ و فسخ ارزش های انسانی و آغاز ختم امیدواری است و دشنامی است به تاریخ که جماعات انسانی را به دنبال نخود سیاه فرستاده است…» رضا براهنی، طلا در مس: ص ص ۲۷۰-۲۷۲
کتیبه بی گمان از شعرهای ماندگار ادبیات ما خواهد بود و جایش در هزار و یک شعر برگزیده.
کتیبه
فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر.
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر.
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم،
چنین می گفت:
« فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت…»
چنین می گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی،
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود .
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت : «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم : «لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
«کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند»
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک … دو … سه …. دیگر بار
هلا ، یک … دو … سه …. دیگر بار
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود، اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند.
(و ما بی تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند.
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
– «بخوان!» او همچنان خاموش
– «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد،
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می افتاد.
نشاندیمش.
بدست ما و دست خویش لعنت کرد.
– «چه خواندی، هان؟» مکید آب دهانش را و گفت آرام:
– «نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند .»
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.