فریبا حاج دایی؛ دانشآموخته ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران. نویسنده، نقاد، مقالهنویس و مترجم. دو کتاب چاپشده: «باشیرینی وارد میشویم» و «ترنج قالی». هردو از سوی انتشارات«فراسخن» به طبع رسیدهاند.
و یک کتاب در دست چاپ با نام«مهندس سبیلو و همسرش».
داستان«تامارا» از کتاب ترنج قالی انتخاب شده است. مریم رئیس دانا
سُرفه اَمانم را بریده. ول نمیکند تا تختۀ پشت و پهنای سینهام تیر بکشد؛ بینِ پاهایم بخواهد بِتَرکد و عرق از تَنم شُره کند و یکی از پرستارها با آمپول آرامم کند.
آخرهایش است؛ میدانم. همه چیز مثل وقتی است که مسعود رفت. فقط در اجرا فرق دارد. برای او، همه دورش بودیم. برای من اما، تنها پرستارهای پولَکی مانده اند. جانِ سگ داشتن همین است دیگر.
یادم نمیآید قبلاً چطور بودم. یا وقتی اینطور خَر سرفه نمیزدم زندگی چطور بود. ولی یادم است، روز آخری که تامارا آمد سرفه میکرد. سَر سرفهاش که باز شد، فرو ننشست تا صورتش به رنگ سیاه دانه درآمد. آبِ ولرم برایش آوردم. نوشید و با چشمهای بسته به پشتی صندلی تکیه داد. غبارِ قرنی به صورتش نشسته بود انگار.
– روبهراهی!
– من خوبم. شنیدم توراهی داری.
لالۀ گوشم داغ شد. همیشه دلش میخواست بچه داشته باشیم.
مسعود که گفته بود تامارا میخواهد مرا ببیند، چه فکرها که نکرده بودم. اما او نه شر گفت و نه خیر.
گفتیم و خندیدیم و دست دادیم؛ خواهر برادری روبوسی کردیم. بعد او رفت. روی صندلی رُمبیدم. به سرفههای توی راهرو گوش دادم. آنقدر گوش دادم که دیگر صدایی نیامد.
وقتی خواستم با تامارا به هم بزنم، مثل همیشه، پشت مسعود قایم شدم. شَرم داشتم. از خانم جان هم میترسیدم. گفته بود شیرش را حلالم نمیکند.
خانمجان پا شد و دست گرفت به پشتی صندلی و رو به بچۀ حلیمه گفت: «اینقدر وول نخور پایۀ صندلی لق میشه.»
خواهرم که پیشِ صدیقه خانم برایش گران تمام شده بود گفت: «شما هم زورتان به بچههای ما میرسد؟»
خانم جان تکانی به لُمبَر کُپُلش داد: «تربیت بچه از خودش عزیزتره. گردنِ منه بلد نیستید بچههاتان را تربیت کنید! تقصیر آن شوهرهایِ بیبو و خاصیت هم هست.»
بعد هم رو به صدیقه خانم گفت: «شاخِ گاوی بدتر از داماد نیست. تو هم بیخود آبغوره نگیر. ببینم میگذارید دو کلام با همچادرم حرف بزنم!»
پاهای ورم کرده اش را دراز کرد و پرسید: «چی میگفتم؟»
یادش نیامد.
– ممدآقا رو میگفتید.
– آها.
اشارهای رو به من کرد.
– نمیدانی محمدم چقدر خوشحال بود. دختره که چایی آورد بچه ام بیاختیار از جاش بلند شد. خودت برای صدیقه خانم تعریف کن محمدجان.
نمیدانستم چه چیز را باید تعریف کنم.
صدیقه خانم چایش را هورت کشید و گفت: «علف سرِ ریشه اش سبز میشه خانم! از آن دخترۀ آسوری عروس در نمیآد. چی بود آخر!»
نگاهی هم به من انداخت که تصدیق مرا بگیرد.
خانمجان مهلت نداد: «خانم مگر میگذاشتم خونمان با این ارمنی آسوریها قاطی شود!»
دهان جنباندم: «آن بدبخت که حرفی نداشت. همچین رفت انگار اصلاً نبوده.»
– باز پشتی دختره درآمدی!
خفهخان گرفتم؛ الان بود قال چاق شود.
– خودتم میدانی بابِدندانِت نبود، واِلا برادرت را نمیفرستادی.
بعد هم زیر لبی گفت: «فکر کنم گلوی برادره هم پیش دختره گیر کرده باشد. زن نیستن اینها، بلا دارند.»
صدیقه خانم پکی به قلیان زد و سر تکان داد.
خانمجان گفت:
– فقط بد کردی مسعود را فرستادی. عذاب وجدان داشتی پاس اش دادی به مسعود. از سر خودت بازش کردی، ولی برادرت را بدبخت کردی!
دلم میخواست زمین دهان باز کند. دلم میخواست سوزن بردارم و گالۀ خانم جان را بدوزم. به جاش ساکت و ترس خورده خیره ماندم.
به مسعود گفته بودم برود. هنوز نمیدانم چطور تامارا پس نیافتاده و دوام آورده بود. ولی فکر کنم سرفه هایش از همان وقت شروع شد.
من هم سرفه میکنم؛ من سرفه میکنم، چون ریه ام عفونت کرده. چون ماهیچه ای هوس کرده کارش را خوب انجام ندهد؛ چون پارکینسون نمیگذارد ماهیچه وظیفه اش یادش بماند.
ولی سرفه تامارا فرق میکرد.
کاش مسعود طور بهتری خبر میداد. نمیگویم قرار من و مسعود همین نبود؛ بود. ولی مثل آدم؛ نه آنطور.
طبق قرارمان باید ازاینور و آنور میگفت و یک زمینهچینی اساسی میکرد. نه اینکه یککاره به دختره چنان شوکی بدهد که دیگر به ران راست ننشیند.
بعدها میگفت: خودت گفتی خبر بده. من هم خبر دادم.
زنگ را که میزند، تامارا در را باز میکند. مسعود سلام هم نمیکند؛ مات و مبهوت نگاه میکند. تامارا هم مطایبه ای میکند؛ گربه زبانت را خورده!
و مسعود میگوید. همه را. بیمقدمه. بدون ایندر و آندر.
خودش میگفت: «نگاهش هم نمیکردم. فقط دهانم قاطی پاطی کار میکرد.»
بعد هم تامارا با چشمهای مخملیش نگاهم کرد و گفت: «حالا بیا تو. من که چیزی از حرفهایت دستگیرم نشد.»
و با آن پیراهن آبی خوشگلش جلو میافتد و میرود تو.
– موهاش را مثل همیشه دم اسبی کرده بود. گوشواره های آبیِ همیشگیاش را هم به گوش انداخته بود. تازه شوخیکی هم کرد.
گفت: «بگویم داداشت خانه نیست ها. میدانی وقتی نیست دوست ندارد کسی بیاید تو خانه. ولی این یکدفعه را میتوانی بیایی.»
طوری حرف میزد اِنگارنه اِنگار قبلش آن حرفها را گفته بودم.
– زبانم به سنگینی کوه بود. تامارا دستهایش را بالا برد و بیهدف و گیج انداختشان پایین و گفت: «نه به آن که صدسال به صدسال پیداتان نیست. نه به اینکه میآیید اینجا و به آدم دلشوره میدهید. میشود یک بار دیگر حرفهایت را تکرار کنی!»
بعد به عادت دستی به موهای دم اسبیاش کشید.
– بعد؟
– هیچ. پرسید شربت بیدمشک میخوری؟
– تو چه گفتی؟
– گفتم آره.
فکر کنم همین موقعها بود پریدم یکی بکوبم تو سر مسعود؛ از بچگی هروقت کفرم را بالا میآورد، یکی میکوبیدم توی سرش. حالا هم میخواستم بکوبم که سرش را دزدید.
– آخر مرد حسابی، من میخواهم بدانم بعدش چه شد و تو از شربت میگویی!
– به خدا همینها بود.
– یعنی دیگر حرفی نزدید؛ حرفی را که گفته بودی، تکرار نکردی؟
– نه. نشد. شربت را گذاشت جلو من، افتاد به سرفه.
– تو چه کردی؟
– شربتم را خوردم.
– یعنی کمکش نکردی؟
– بزنم پشتش؟ آخر چیزی نپریده بود گلوش که!
– منظورم این است که یک کاری؛ آوردن لیوان آبی مثلاً…
– چرا، چرا؛ دیدم بیچاره دارد از زور سرفه خفه میِشود، برایش آب آوردم.
– سرفه اش بند آمد؟
– افاقه نکرد.
– کار دیگری نکردی؟
– شربت را تمام کردم. اشاره میکرد که شربتت را بخور و کاری با من نداشته باش.
شربت هم که تمام شد در را باز کرد و همینطور که سرفه میکرد دستش را گذاشت پشتم. در واقع از در بیرونم کرد.
– همین؟
– نه. دستی هم نشانۀ خداحافظی تکان داد.
تا مسعود بود هردفعه از آن روز میپرسیدم، چیزهایی ازایندست تحویلم میداد.
زنم که بله گفت و همه هلهله کشیدند من به سرفه افتادم. آنقدر زور زدم که اشکم روان شد. سرفۀ ناحقی که خشک بود و موذی. نه مثل سرفۀ این روزها که بوی عفونت میدهد.
دوستهای عزباوغلیم شوخی جدی سربهسرم میگذاشتند. هنوز زنه را قورت نداده گلوگیرت شد!
خانمجان که همیشه مشتی بهدانه تو جیب داشت کمی بهم داد. ریختم توی دهانم و بفهمی نفهمی آرام گرفتم. ولی چه آرامشی!
دست عروس را گرفتم تا توی تالار میان جمع بچرخیم باز همانطور شدم.
زنم نگاهم کرد. ابرویی تابهتا کرد و چیزی نگفت.
از یک سال پیش، شاید هم کمی پیشتر، با زنم دوست شده بودم. تامارا بود و او هم بود ولی دیگر خیلی حواسم پیش تامارا نبود.
دیربه دیر سراغش میرفتم.
شربت جلوم میگذاشت و میگفت: «کارت خیلی زیاد شده. میدانم همهاش به خاطر من است».
بیچاره فکر میکرد دوندگی میکنم تا پولی جور کنم و کارم را از کار پدرم جدا کنم. شاید بتوانم او را عقد رسمی کنم. به خاطر حرف وحدیث مردم، و به خاطر من و پدر، مسلمان شده بود و فکر میکرد من برای عقد شدنش روز و شب ندارم.
– من که با تو همینطوری راحتم، نمیخواد به خاطر من خودت را خسته کنی.
و من به بازی ادامه میدادم.
وقتی سرفه برایم خفهخان میآوَرَد به خودم میگویم سزای آدم دودوزهباز همین است؛ خَ فه خان.
یک بار با تامارا سینما رفته بودیم که دیدم زنم، که هنوز زنم نشده بود، با داداشش تو صف بلیت جلوی ما هستند. گفتم گندش درآمد. از تامارا خیالم جمع بود، بددل نبود ولی او اگر میدید، غوغایی میِشد.
وسط فیلم به تامارا گفتم پاشو برویم سرفه دارد خفه ام میکند. بیچاره چیزی نگفت و مثل همیشه بره وار دنبالم راه افتاد. به خودم گفتم به خیر گذشت اما بعدها فهمیدم زنم آن روز ما را دیده بوده.
همین بازیها پدرم را درآورد و زنم هیچ وقت با من یکدل و یکزبان نشد. آن روزها به بازی گرفتن دو زن برایم کاری بود. اینکه بتوانی به دو زن بگویی «عزیزم تو تنها عشق منی» و آن ها هم باور کنند چیز کمی نیست.
زنم بعدها همه اش فکر میکرد جایی نمکرده دارم. جیبهایم را میگشت. به وسایلم سرک میکشید. خانه را برایم جهنم کرده بود، «خریت نه تنها علف خوردن است».
یک روز تامارا به محل کارم زنگ زد.
از خوشحالی نفسم بند آمده بود. نه خانه ام را دوست داشتم. نه زن. و نه بچه زر زروام را. همه اش دلم هوای روزهای بودن با او را میکرد. اما خودم را کنترل کردم و با صدایی غریبه جوابش را دادم.
گفت زنگ زده حال مسعود را بپرسد.
– هرچه تو با من کردی من ناخواسته با مسعود کردم.
خدا میداند مسعود چند بار تا درِ خانه اش رفته و برگشته بوده. آخرین روز خودم بالای سرش بودم. مریضی اش امان از همه بریده بود. مردنش طول کشیده بود. برای همین خواهرها و برادرها نوبت گذاشته بودیم هر روز یکی پهلوش باشد.
چرتم برده بود. از جا پریدم.
چیزی به دستهام چسبیده بود. دستهای استخوانی مسعود.
با صدایی لرزان گفت: «آن روز سنگین بودم. به سنگینی نهنگی که تو آب کمعمق به گل نشسته.»
– کدام روز؟
– رفته بودم پیغام آقاجان را بدهم. جلو درِ آشپزخانه سینه به سینهاش شدم. چاییها لبپر زدند.
– چه میگویی مسعودجان! به کی پیغام بدی؟
مسعود یک بار دیگر هم رفته بوده پیش تامارا. دَم مرگش این را فهمیدم.
آقاجان وجدان درد داشته و باید رشوه ای به وجدان ناراحتش میداده. مسعود که دلش پر میزده تامارا را ببیند قبول میکند برود.
– حالا تو برو کنار، چایی میریزه.
تامارا سینی چای را روی میز میگذارد و مینشیند. مسعود نمیتوانسته چیزی از صورتش بخواند. روبهرویاش مینشیند. صدایی نمیآمده جز تیکتاک ساعت عتیقه ای که روی بوفه بوده.
– چاییت رو نمیخوری؟
و خودش دولا میشود و چایی را برمیدارد.
چایی خوشعطر و دمکشیدۀ تامارا تو دهنِ مسعود مزۀ زهرمار میداده.
تامارا پاهای خوش تراشش را روی هم انداخته بوده و چائی اش را مزمزه میکرده.
– میخواهی برایت «نازوک» بیاورم؟ دانمارکی هم دارم.
مسعود سر تکان میدهد که نه. تامارا چایی را تمام میکند.
حرفهای مسعود را شنیده و به نظر ککش هم نگزیده. به صورت مسعود زل میزند، انگار به صورت بچه ای زل زده باشد و بخواهد مطلبی را خوب حالیش کند.
– حرف دیگری هم هست مسعودجان! چیز دیگری که بخواهی بگویی؟
مسعود حرف دیگری نداشته. برای همین بلند میِشود که برود.
تامارا تا دم در خانه ساکت است. بعد میگوید هیچچیز از هیچکس به دل ندارد.
– میتوانی به آقاجان و خانم جانت اطمینان بدهی.
مسعود که هنوز دستهایم را فشار میداد گفت: «بعد هم در حالی که به خاکهای باغچه، شاید هم گلهاش، نگاه میکرد گفت: «فقط کاش…»
مسعود ساکت شد.
– گفت: «فقط کاش پدرتان اینطور بهم توهین نمیکرد. یالااقل کاش پیغامش را تو نمی رساندی. تو که ما دو تا را با هم دیده بودی!»
– گفتم: «اما من دوستت دارم».
– تو آن هیروویری ابراز عشق کردی!
– اصلاً برای همین رفته بودم، پیغام بهانه بود.
– خب پیغام را نمیدادی.
– گفتم شاید به پول هم نیاز داشته باشد.
– الحق داداش! تهش یکی از مایی.
غشغش خنده تامارا درمیآید: «فکر نمیکنی یک نفر از خانواده شما برایم بس بود؟»
مسعود میگفت آنجا بود که فهمیدم چقدر با ما فرق دارد.
تامارا ادامه داده بوده: «یا فکر میکنید داداشت مسلمانم کرده تا به تکتک مردهای خانواده سرویس بدهم؟»
– یخ کرده بودم.
بعد دستش را پشتِ مسعود میگذارد و میگوید:
«سلام برسان.»
به نظر نمیآمد مسعود چیزیش باشد. یک کم بیاشتها شده بود و گاهی بهگاهی میگفت دلش درد میکند. ولی دردی نبود که طاقتش را طاق کند.
بیشتر تلفنی با هم حرف میزدیم ولی هربار میدیدمش به نظر لاغرتر میآمد. مدتی نشد که ببینمش و وقتی دیدم باورم نمیشد خودش است. رنگش زرد و تکیده شده بود.
– مطمئنی چیزیت نیست؟
– نه بابا، رژیم گرفته ام.
وقتی فهمیدیم دردش چیست که دیگر کار از کار گذشته بود. آقاجان پول زیادی ریخت شاید بتوان نجاتش داد. فرستادش خارج ولی گفتند عمل جراحی اش لااقل ده دوازده ساعتی طول میکشد. و تازه برای عمل هم دیگر خیلی دیر شده است.
کل جریان به شش ماه هم نکشید.
خیلی ایندر و آندر زدم تا توانستم تلفن تامارا را گیر بیاورم. مسعود بهانه اش را میگرفت. میخواست با او حرف بزند.
زنگ زدم، نبود.
پیغام گذاشتم که مسعود رو به موت است.
بعداً فهمیدم سفر بوده.
از سفر که برگشت زنگ زد؛ دیگر دیر بود.
تا چند وقت زنگ می زد و گریه میکرد. اگر نبودم روی پیغامگیر مابین سرفههاش صدای گریه اش را میشنیدم.
وقتی زنگ میزد تنها بودم، چند وقتی میشد تنها زندگی میکردم. از بعدِ تصادف زنم، تقریباً کسی را نمیدیدم. خانه، اداره- اداره خانه.
بعد از تصادف، زن و پسرم رفته بودند. زنم بعد از تصادف یک سالی دوام آورد و بعد زندگی تو ایران را تاب نیاورد. بار مرگ عمو و زنعمویش رو دوشش سنگینی میکرد.
گاهی فکر میکردم نکند فقط زنِ پولم شده.
اصولاً خیلی با من وقت نمیگذراند. میهمانی زنانه و یا رفتوآمد با فکوفامیل خودش را بیشتر خوش داشت. شاید هم حس میکرد من هم خیلی حوصلهاش را ندارم. عاشق دیزین و آبعلی بود. هر دفعه هم یکی دو نفر را با خودش میبرد. آن روز هم با عمو و زنعمویش رفت. خانمجان که همیشه پز دستبهفرمان او را میداد بعدها میگفت: «زن را چه به رانندگی جاده!»
یک روز خانمجان آمد پیشم: «محمد چیچیت با قدیم فرق کرده؟ این چه ادباری است که دامنت را گرفته؟ آن وقتها که زن نداشتی، تنها و ول و ویلون بودی حالا هم که همان است. لااقل آن وقتها آسوریه بودش. حالا چی؟» خانمجان دعایی زیرلبی خواند و فوتی کرد و با صدای بلند گفت: «حقش به تو حلال، خیلی زحمتت را کشید، خیلی عذابش دادی.»
از همان وقت که تامارا غیبش زد- یعنی از وقتی نه پول پیشنهادی آقاجان را گرفت و نه مزاحمتی برای کسی فراهم کرد، و نه به قول خانمجان دلش آمد مسعود از راه به در شود- تامارا شده بود عزیز کردۀ خانمجان.
– ولله خود حضرت مریم بود این زن.
دو دستش را بالا برد و سر به آسمان کرد و گفت: «خدایا اگر خبط و خطایی بوده از من بوده، من دل آن زن بیچاره را شکستم، نگذار اشتباهم دامنگیر بچهها و نوههام بشه.»
– خانمجان چه دامن گیری! زن و بچه ام رفته اند همین. من هم اولین مردی نیستم که زن و بچه اش میگذارند و میروند. بعد از تصادف نتوانست خودش را جمعوجور کند. بچهمان هم که اینجایی بزرگ نشده بود، مادرش میگفت اینجا برایش عاقبتی ندارد.
– خودت چی؟
– بچه در درجۀ اوله، این را همیشه خودتان میگفتید خانمجان.
که خانمجان درآمد من این حرفها حالیم نیست، تو بدبختی محمد.
بعد هم از مسعود گفت و از اینکه بهترین دخترها را برایش دستوپا کرد و او قبول نکرد و زندگی را برای خودش جهنم کرد.
– خدایا! به درگاهت چه کرده ام که پسرهام شدها ند مجسمی بدبختی!
خودم هم هر موقع به پسرم فکر میکنم، مجسمۀ بدبختی که خانمجان گفته بود، پیش چشمهام ظاهر میشود. تا همین پارسال پیرارسال، احوالی ازمن میپرسید.
مهندس است. از یک زن مکزیکی صاحب دو سه بچه شده ولی بچهها و مادرشان را ول کرده به امان خدا.
– دیدم برای زندگی مشترک ساخته نشده ام؛ برای همین…
یکی دوبار سری به ایران زد. هیچ اثری از خوشعاقبتی که زنم برایش در آنور خط پیشبینی کرده بود تو وجودش نبود.
آدم دنبال چیزی میرود و به جایی دیگر میرسد.
خانمجان که میگفت: از این بابا و ننه همین درمیآمد دیگر.
خانمجان به قول خودش از بعدِ پاگشا فهمید چه غلطی کرده، اما دیگر دیر بود.
من و زنم را پاگشا کرده بود. سفرهای انداخته بود از کجا تا کجا. زنم با آنکه تو لباس پوشیدن منعی نداشت و راحت بود، ولی خوب میدانست کجا چه بپوشد. پیراهن زرشکی آستین بلندی پوشیده بود و روسری کوچک و بامزهای را از پشت و زیر موهاش گره زده بود. پچپچۀ خانمجان با صدیقهخانم میآمد. خوشحال و راضی بودند من از دست آن دخترۀ آسوری نجات پیدا کرده بودم و همچنین دختر نجیبی گیرم آمده بود. عاشق روسری سر کردنش شده بودند. بهم گفتند چون عروسم تازه به خانواده وارد شده است و ممکن است خجالت بکشد باید قاشق اول را من دهنش بگذارم. زنم با همان زبلی و حواسجمعی خودش در حالی که با ابرو اشارهای به خانمجان و آقاجان میکرد- به نشانۀ آنکه جلو آنها زشت است و قباحت دارد- قاشق را با ظرافت از من گرفت و خودش به دهان برد. داشت غذا را میجوید که زنگ در به صدا درآمد. کسی دست گذاشته بود روی زنگ و بر نمیداشت. پسر خواهرم دوید و گفت: «یکی آمده و میگوید خانمهای افتاده وسط کوچه و هی سرفه میکنه.» بند دلم پاره شد. آقاجان گفت: یک لیوان آب برایش ببرید.
دوباره صدای ممتد زنگ توی خانه پیچید. آقاجان لاالهالاالله گفت و رفت ببیند چه شده. صدای شیون زنی میآمد: «به داد برسید، این زن تمام کرده.» همه از پلهها پایین دویدیم تا ببینیم چه شده. بچه کوچیکۀ خواهرم زیر دستوپا از پله افتاد و خون همهجا را گرفت. سه جای سرش بخیه خورد.
من اولین نفری بودم که به کوچه رسیدم. خبری از زنِ جوان و پیر نبود. خِرِ بچۀ خواهرم را گرفتم که پسر چه جای شوخی است امروز! با تتهپته جایی را نشان میداد و میگفت به خدا همانجا افتاده بود.
– پس کو؟
– نمیدانم دایی.
– کسی که زنگ زد کو؟
– به خدا نمیدانم کجا رفت!
برگشتیم توی خانه. سینی چای و شیرینی را وسط اتاق گذاشته و نگذاشته بودند که ماجرا تکرار شد.
باز همهمان بور شدیم و کسی در کوچه نبود.
بعدها، وقتی زنم توی تصادف چند نفر را به کشتن داد، ذهنش به جای آنکه به تصادف گیر بدهد به روز پاگشا بند کرده بود.
– هنوز هم نفهمیده ام سربهسرمان گذاشته بودند یا…
و یا چی را نمیدانم. فقط از سر همین جریان ترس به دل خانمجان افتاد و دیگر خانمجان نشد. نه از اِهن و تُلپاش اثری ماند و نه از لغزهای باجا و بیجایش.
موقع مرگش گفت: «کاش گذاشته بودم یکی از شما دخترۀ آسوری را بگیرد.»
بعد هم درآمد که تو نه، تو که قلب نداشتی و دختره را بازی دادی، ولی مسعود بدبخت میخواستش.
بعد از اعتراف آن روز که: «اما من دوستت دارم» مسعود چندین و چندبار سراغ تامارا میرود. اوایل راهش میداده و بعد با سلام و صلوات بیرونش میکرده. اما کمکم در را هم باز نمیکرده و میگذاشته مسعود آنقدر زنگ بزند تا خسته شود. مسعود میگفت فقط یک بار از پشت در نالید: «کارهای تو باعث میشه حس کنم لگوریم، اگر واقعاً منو میخوای برو.»
و مسعود نتوانسته بوده قانعش کند که واقعاً دوستش دارد و قصدش بازی نیست.
شاید اگر دخالت خانمجان و آقاجان نبود دل تامارا یواشیواش نرم میشد و قدر عشق مسعود را میشناخت.
خبر رفتوآمدهای وقتوبیوقت مسعود به گوش خانمجان و آقاجان که میرسد، آنها دست به کار میشوند. خانمجان صدیقهخانم را برمیدارد و میروند درِ منزل تامارا. بعدها از دهان خانمجان شنیدم: «این دختره، چی بود اسمش، مسلول نیست؟ همهاش سرفه میکند.»
من هم این روزها همه اش سرفه میکنم.