خانم «سین» روی صندلی تماشاخانه که نشست، به بلیت نگاهی انداخت. نیمی از بلیتش را متصدی تحویل بلیت پاره کرد و نیم دیگرش را به دست خانم «سین» داد .او به خانم سین اشاره کرد که وارد سالن شود. خانم سین سعی کرد او را متقاعد کند که بلیت او بلیت سینماست. اما متصدی تحویل بلیت، نمونه بلیت تماشاخانه را به او نشان داد.
خانم سین وقتی روی صندلی چرمی قرمز رنگ تماشاخانه نشست، در انتظار ورود دیگر تماشاچیانی بود که توی سالن دیده بود. اما هر چه انتظار کشید، کسی وارد سالن نشد. فکر کرد همیشه از دیدن نمایش بدش میآمده. آن روز هم او به قصد دیدن یک فیلم خانوادگی از خانه بیرون آمده بود. غذای «سیا» را کنار بخاری دیواری گذاشته بود و دور از چشم در و همسایه به دیدن فیلم آمده بود. اما حالا میدید که سر از تماشاخانه در آورده است. خانم سین طوری که تنها خودش میشنید گفت: «یعنی من دیوانه شدهام؟ من بلیت سینما خریدم نه تماشاخانه … اصلاً من اینجا چه کار میکنم؟ خوب یادم است که ساعت چهار بود که از خانه بیرون زدم…»
خانم سین به اطرافش نگاه کرد. هیچکس روی صندلی ها ننشسته بود. او که تا به حال فکر میکرد از بدو ورودش زن و مردی جلوی او نشستهاند، متوجه شد خیالی بیش نبوده است. او حتی خرچ خرچ چیپس هایی که زیر دندان هایشان خرد میشد را شنیده بود. او فکر کرد آن قدر جوان است که دچار وهم و خیال نشود. خانم سین با تعجب گفت: «پس کجا رفتند؟ چرا مرا با خودشان نبردند؟ چرا صندلی ها را خالی گذاشتند؟»
تماشاخانه به یکباره خاموش شد. چراغ های کوچکی که روی دیوار تعبیه شده بود با نور بنفش خود چشم های خانم سین را میزد. خانم سین یاد «سیا» افتاد. خانم سین نگاهی به بلیت انداخت. نفهمید چرا بغضاش گرفت. دستش را روی گلویش گذاشت و آرام گفت: «من میخواستم سینما برم!»
با آهنگ ملایمی پرده تماشاخانه بالا رفت. خانم سین ناخودآگاه چشمش روی سن دنبال چیزی میگشت تا حرف هایش را برای او بگوید. به او بگوید که امروز اتفاق عجیبی در زندگیاش افتاده است. میخواست کنار سن برود و به بازیگران آن التماس کند و بگوید که اجازه دهند تا دو ساعت دیگر او در کنار آنها باشد. از دیدن آن سقف بلند که انتهایش را نمیدید و انگار به جایی متصل بود که انسان غریبانه در تنهایی و سرگردانی خودش زار میزد، دچار حیرت شده بود. روی سن هنوز هیچ بازیگری نیامده بود. خانم سین فکر کرد تحمل از سرش نپریده است. او حتی کوپنفروش را به خاطر آورد که سر راهش بود و خانم سین خواسته بود که کوپن های باطل شده را به او بفروشد. خانم سین با دیدن سیا روی صحنه آب دهانش خشک شد. یک آن فکر کرد او شغلش را عوض کرده و بازیگر نمایش شده است. سیا دستهایش را بلند کرده بود و قدمزنان روی صحنه راه میرفت. خانم سین دستش را بلند کرد. اشک از چشمهایش روی روسریاش افتاد. خانم سین داد زد: «من اینجا هستم!» اما سیا مشغول اجرای نمایش بود. خانم سین با خودش گفت: «همیشه به جدیت او غبطه میخورم، همیشه!»
سیا با زنی که شبیه خانم سین بود گفت وگو میکرد. آنها راه میرفتند و بلند بلند حرف میزدند. آنها دور خودشان میچرخیدند و گاه بلند میخندیدند. خندهشان شبیه گریه بود. گریهای که دستهای خانم سین را از ترس می لرزاند. طوری که او دستهایش را بلند کرد و فریاد زد: «بس کنید!»
زنی که روی سن بود شالی روی سر داشت. خانم سین فکر کرد اشتباه میکند اما آن زن خودش بود. همان شالی که مادر سیا برایش بافته بود و خانم سین هر چه کرده بود طرز بافتنش را یاد نگرفته بود. خانم سین جیغ زد و به طرف سن هجوم برد. چون دیگر مطمئن بود که آن زن کسی جز خودش نیست. فکر کرد اگر آن زن، اوست پس خودش چه کسی میتواند باشد؟ اصلاً او که بود؟ کنار سن ایستاد. سیا داشت دستهایش را بالا و پایین میبرد و دور خانم سین چرخ میخورد. خانم سین با گریه به سیا گفت: «نمیدانم …. تو میگویی چه کنم؟»
سیا همانطور که میچرخید با صدای بلند گفت: «همه ما گاه نمیدانیم چه میشنویم!»
از زاویه چپ سن به نوبت چند زن بیرون آمدند. خانم سین از شادی فریادی کشید. او همه آن زنها را میشناخت. بهار جون با همان شلوار گشاد گلدارش که آن همه دوستش داشت روی سن آمد. شیرینگل، کاغذی را دور سرش میچرخاند و میگفت: «گواهی رانندگی یعنی این!» و روی کلمه «این» تأکید میکرد و کاغذ را به خانم سینای که کنار سن ایستاده بود نشان میداد. خانم سین فراموش کرد کجاست؛ خندید و با اشاره به شیرینگل گفت: «خدا مرگت ندهد! اینجا چه کار میکنی؟»
پشت شیرینگل دختر عقبمانده عمه دولت بود. همه به او عمه لت میگفتند. از آن عمههای الکی بود. خانم سین هر چه فکر کرد نتوانست بفهمد «فری» دختر عقب افتاده عمه دولت اینجا چه میکند. نتوانست بفهمد. او با خودش فکر کرد چه بیعرضه است که حتی نتوانسته مثل فری بازیگر بشود. خانم سین به زنی که خودش بود نگاهی کرد و گفت: «نه! او من نیستم. اگر بودم که غمی نداشتم!»
همسایهها با فاصله از هم ایستادند. فری که دستهایش کج و معوج بود و چشمهایش دو دو میزد به سختی به سیا گفت: «چرا با من قهری؟ خانم سین هی در را روی من بِبَست … کلم شکست … کله من … ها خو بگو یاالله!»
خانم سین صورتش را چنگ زد و با فریاد گفت: «آبرویم را بردی پیش همسایهها دختره دیوانه … غلط زیادی نکن!»
سیا انگار کر بود. کار خودش را میکرد. همسایهها هم همینطور. خانم سین تازه متوجه شده بود که آنها کاری به کار او ندارند. انگار از دنیای دیگران آمده بودند. به فری حسودیش شد. او هم بازیگر نمایش شده بود. دنیا چه خراب شده بود!
خانم سین به عقب برگشت. همه صندلیها خالی بود. نشیمنگاه همهشان رو به عقب برگشته بود. ترس به دلش ریخت اما وقتی سیا و بقیه را دید دلخوش شد. خندهای از ته دل کرد و نفس راحتی کشید. خانم سین وقتی خواست از پلههای سن بالا برود و به آنها ملحق شود، پرده بلند و چیندار تماشاخانه فرود افتاد و او جز سیاهی هیچچیز ندید. پاهایش شروع به لرزیدن کرد. به گوشهای دوید. صدای پایش توی تماشاخانه خالی پیچید. کسی از جایی دور صدایش میکرد … به طرف دری که از همه نزدیکتر بود دوید. دسته آن را کشید؛ باز نشد! چند بار دیگر دسته را کشید. گریهاش گرفت. به طرف در دیگری دوید. پایش به سکوی کنار تماشاخانه گیر کرد و با سر به طرف صندلی رفت. اما به موقع خودش را نگه داشت. با تمام وجودش میخواست از آنجا خارج شود. با سرعت به طرف دری که چراغ بالای آن خاموش بود، دوید. قبل از آنکه دسته آن را به پایین فشار دهد، مردی را جلوی چشمش دید. مرد که مشغول جویدن آدامس بود با دیدن چهره وحشتزده خانم سین آدامسش را توی دهانش چرخاند و گفت: «همیشه موقع دیدن فیلم اینطوری میشوید؟»
خانم سین مرد را کنار زد و به سرعت از سالن تماشاخانه گذشت. چشمش به ساعت داخل سالن افتاد. با خودش گفت: «هنوز نیم ساعت وقت دارم!»
پایش را از سالن تماشاخانه که بیرون گذاشت و در را که پشت سرش بست، سعی کرد موضوع آن روز را فراموش کند و به سیا چیزی نگوید. توی کیفش را گشت و کوپن های باطله را بیرون آورد. خدا خدا کرد کوپنفروش نرفته باشد.
داستان فضای وهم انگیزی دارد و وجود ترس و پارانویا در جوامع توتالیتر را بازگو می کند
نویسنده توانسته بخوبی این فضا را ترسیم کند امیدوارم داستانهای دیگری از این نویسنده بخوانم
با سپاس از نشریه شهروند و آرزوی موفقیت برای این نویسنده