شماره ۱۲۱۲ ـ پنجشنبه  ۱۵ ژانویه ۲۰۰۹

سه شنبه دوم آگوست ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
  

دوباره از مایکل درباره چگونگی وضعیت کارخانه بوقلمون کشی، از پروسه ی پرورش بوقلمون تا کشتار دسته جمعی شان و بعد قطعه قطعه کردن تنشان و بسته بندی بدن های عزیزشان و فروششان در مغازه ها پرسیدم. با تعجب نگاهم کرد. انگار می خواست بداند که چرا من اینقدر شیفته داستان زندگی و قتل عام بوقلمون ها شده ام.

اما در کمال صبر و شکیبایی برایم توضیح داد. و بعد گفت: تعطیلات آخر هفته در منزل مادرش در برلینگتون بوده است. دیشب توفان شدیدی در آنجا رخ داده و درختهای بسیاری را شکسته است. گفت: مادرم تو را برای پاییز دعوت کرده که تئاتر شهرشان را به تو نشان بدهد و دوستان تئاتری اش هم در آنجا مشتاقند که ترا ببینند. تشکر کردم و گفتم: فکر  می کنم که امکان آن موجود نباشد. چرا که مجبورم به دانشگاه بروم و بقیه روزهایم را هم در اینجا کار بکنم.

گفت: مادرم با ماشین می آید و ترا به شهرشان می برد و برمی گرداند.

شگفت زده از این همه مهربانی، ناگهان به وجدان درد شدیدی دچار شدم. دیدم در حق مایکل بد کرده ام.

خردش کردم! فکر کردم در سفر اخیرم به کالیفرنیا بعد از برخوردهای آزاردهنده مارک و دوستش نیونگ، تلافی آنها را انگار سر مایکل درآورده ام. حتی انگار تلافی آزارهای (X)  را  . . . چون مایکل “انسان” بود . . .  انسانی با تمام خصوصیات تندرست انسان بودن  . . . دنیایی که در آن زندگی می کنیم به طور موذیانه ای بیرحم است. آنکه خود را در قدرت می بیند (با تمام ریز و درشت بودن، و کوتاه مدت بودنِ قدرت) به طور بی قاعده ای دوست دارد بشکند و خرد کند. از خرد کردن است گاه که آدم قدرت می گیرد، درست مثل عشق ورزیدن و عاشق شدن…

چرا من اینقدر احساس گناه می کنم؟!

نامه ای را که سالها پیش زمانی که در ایتالیا بودم، پدرم برایم نوشته بود، دوباره خواندم. روح اراده و مبارزه در هر کلمه آن موج می زد. مصمم بودن پدرم، بی تزلزل بودنش، استحکام و ثباتش…

هر نوشته ای را آدم در دوره های گوناگون زندگیش که می خواند، و در شرایط و روحیات متفاوت، یک برداشت دگرگونه از آن می کند . . . راستی “انسان” چگونه موجودی است؟ زندگی چیست؟ . .  . من در شناخت درمانده ام . . . به مطالعه بیشتر و ارتباط با آدمهای عمیق فرهنگی نیازمندم. . . به درک بیشتر از همه چیز.

(صدای یک سوسک در آشپزخانه به طور چندش آوری آزارم می دهد. هوا گرم است. تابستانهای دزفول به یادم می آیند . . . باید دنبالش بگردم و ببینم که در کجای آشپزخانه قایم شده است و بکشمش . . . بکشمش؟ . . . نه . . . نمی دانم . . . نمی دانم . . . اخیرا نمی توانم هیچ موجود زنده ای را هر چند صدای تکراری آزاردهنده اش آرامش را از من گرفته باشد، بکشم.)

دلم می خواهد با راحتی خیال بنویسم، اما نمی توانم. راستی چگونه بود که در سالهای نوجوانی ام در دزفول شبی یک شعر می نوشتم. و حالا … آیا گسستگی، حس مسئولیت و ناامن بودن زندگیم در این کشور قدرت تمرکز را از من گرفته است؟

(آخ سوسک عزیز، ترا به خدا اینقدر آوازهای تکراری نخوان . . . برای چه آواز می خوانی؟ آیا داری جفتت را صدا می زنی؟ دلت برای عشقبازی تنگ شده؟ شاید هم گرسنه باشی؟ آشپزخانه پر از غذاست. باور کن . . . برای تو که کوچک هستی . . . برو شکمت را پر کن . . . اما آواز نخوان!)

دوستم اعظم از شیکاگو به من تلفن کرد و از من عنوان سخنرانی ام را پرسید. گفتم: عنوانش این است”آیا مسئله زنان تنها منحصر به ایران است یا یک مسئله جهانی است؟” درباره جهانی بودن مسئله زنان با نیره بحث های زیادی داشتیم و تصور می کنم هر  کشوری ویژگیها و مشکلات خودش را در این مورد دارد. در تجربه زندگی یکسال و نیمه ام در آمریکا متوجه شده ام که زنان آمریکایی علیرغم تصورم از آزادی و کسب حقوقشان، به نوعی دیگر تحت ستم اند. و تجربه به من کمک کرده که درک وسیع تری از مسئله زنان در ابعاد گوناگونش داشته باشم.

(سوسک جان، عزیز دلم . . . تنهایی؟ دلت تنگ است؟ دوست داری بیایی اینجا کنار من؟ روبرویم بنشینی و به چشمهایم زل بزنی؟ شاخک هایت را تکان بدهی و با من حرف بزنی؟ توی سوراخها قایم نشو … بیا بیرون . . . نترس… جان عزیز تو برایم ارزش دارد، مثل جان آن همه آدم که در یک لحظه، اعدام دسته جمعی می شوند، یا با انفجار بمب تکه تکه می شوند . . . بیا . . . بیا . . . سوسک آمریکایی عزیز … سوسک جان بیا نزدیکتر …)