شماره ۱۲۱۸ ـ پنجشنبه ۲۶ فوریه ۲۰۰۹

“… چون وقت شام رسید، با آن دوازده بنشست… او در جواب گفت: آنکه دست با من در قاب فرو بَرَد همانکس مرا تسلیم نماید…”

عهد جدید: انجیل متا؛ باب بیست و ششم، صفحه ی ۴۶″


هیچ وقت نفهمیدم کارتها را چطور می چیدی ـ بسکه تُند آنها را بُر می زدی و پَهن می کردی جلوت و مدام می گفتی: با اشاره به یکی از کارتها ـ مثلا؟ و با آن لبهای آلبالوت می گفتی که می جنبید هِی:”نیگا! این یه مَرده که دشمنِ توئه!”

شاه پیک بود.

می گفتم: “من دشمن ندارم که!”

یکی دیگر از کارتها را نشان می دادی؛ بی بی پیک ـ شاید؟

مثلا: “نیگا! این یه زنِ ـ یه زِن بدنامِ که زیرِ پات نشسته!”

نه، “ماهَک” هنرپیشه ی سینما بود ـ هست هنوز هم شاید ـ درست؛ اما بازی نمی کرد آن روزها. اهل بازی نبود می دانم. هر چند خودش می گفت: “پاش پیش بیاد، چرا که نه!”

می گفتم: “زنِ بدنام وجود ندارد. نه! وجود هم نداشته. زنِ بد طالع یا بددل شاید ـ همانطور که مرد؛ اما زنِ بدنام نه…”

بعد باز نگاهش می کردم، که چه ساده گفته بود: “یه زنِ بدنام …” و بعد من هم چه راست گفته بودمش ـ بی هیچ بازی و اَدایی؛ از صمیمِ قلب.

می گفت: “به زودی یه پول قُلمبه می رسه دستت! اگه ندیدی؟”

می گفتم: “خوش به حال شما، ماهَک خانوم که مَردِتون میلیونر می شه.”

می گفت: “مسافری بابک ـ به زودی! اگه دیدی نرفتی!”

و “تو هم” را در دلش می گفت انگار، که آنطور نگاه می کرد به دستهام. و بارِ دوم، آن نگاهِ خرگوشش را به چرای نگاهم می فرستاد ـ یک لحظه حتا.

همان شب آخر که در بستنِ چمدانِ آخری کمکم می کرد، وقتی دیدم آن شبنم ها را بر پیشانیِ بلندش، باز گفتم به خود که، نه! زنِ بدنام وجود نداشته اصلا.


ساعت دو شب باید می رفتم فرودگاه و قرار بود تاکسی بیاد پی ام. عصر، باز ماهَک تلفن کرده بود و خواهش کرده بود تاکسی سرِ ساعتِ دو ربع کم دمِ خانه باشد و اصرار کرده بود، آن شب، شام را در خانه بخوریم. و ماهَک گفته بود شامی درست خواهد کرد شام:

“شاید تا مدتها، اون زنت وقت نداشته باشه برات شامی درست کنه.”

و من دیده بودم چقدر از همان لحظه، دلم برایش تنگ شده ـ شاید همانقدر که بعد از دو سال و نیم دلم برای “فریده” و “نسترن” تنگ شده بود. تا دو سال و دو ماه پیش، این لحظه (لحظه ی راه افتادن و دیدار حتمیِ فریده و نسترن)، می توانست خوش ترین لحظه ی یک زندگی پنجاه ساله بوده باشد: فقط ۲۴ ساعت دیگه در چنین لحظه ای، بعد از مثلا بیست و چهار پنج ماه دست کم، آن دو را در کنار و آغوش خود خواهم داشت. بله، دلپذیرترین لحظه، از پسِ یک فراقِ دو ساله! خوب بود راستی، چند هزار بار آن لحظه را در ذهن، باز ساخته بودم که: بله! کمتر از بیست و یکی دو ساعتِ دیگه، صدای زنانه ی میهماندارِ هواپیما را خواهم شنید که: “گُود ایونینگ لِیِدیز اَند جنتلمِن…” و باقی قضایا و مثلا اینکه: “… هوای لس آنجلس در ساعت نوزده و بیست دقیقه ی این عصر بهاری…” بله: “شصت درجه ی فارنهایت است”؟ و بعدش هم نسترن و فریده را در ذهن باز، باز ساخته باشم که: پُشتِ یک شیشه بزرگِ قدی جلوتر از همه ایستاده اند و دارند با همه ی صورتشان می خندند ـ و یا می گریند شاید ـ و از همان دور، براندازم می کنند. و از همانجا از پشتِ شیشه ی قدی، باران نگاهشان را بر من می بارند و….

اما… اما راستش چرا در آن لحظه، در کنارِ ماهک دلم نمی خواست آن شب فرا رسیده بود. و هر چند هم که هیچ وقت دلم نمی خواسته بود که به دیدار همسر و دخترِ دلبندم نیندیشم در این چهار پنج ماهه ی اخیر حتا.

گفتم: “ممنون… اما بهتره حالا دیگه، هر چه در یخچال داری، همانها رو بخوریم که تو هم هی…” هر چند تازه ساعت هشت و نیم عصر بود.

سرانجام همان کرده بودیم. خودش مثلِ همیشه، از آن سبزیهای پخته خورده بود. پنیر و قارچ هم برای من سرخ کرد تا با دو لیوان آب پرتقال تازه، آن شب، فراموش نشدنی ترین شام زندگی مرا بسازد.

گفت: “شاید، شامی یه جای دیگه؛ شاید یه وقت دیگه… به هر حال، یه شام شامی طلبکاری بابک ـ مطمئن!”

شام که خوردیم، پرسیدم: “خوابت نمی آد ماهی؟”

گفت: “هر چه تو بگی. امشب شبِ توئه!”

گفتم: “بخون پس! اگه البته باز داد نمی زنی که، من خوشم نمی آد، که یه آقا با این لحن چیزی بخواد ازم.”


گفت: “گفتم که، امشب، شب توئه! حتا می تونی دستور بدی اصلا.”

گفتم: “من که باور نمی کنم. اما ممنون.”

پرسید: “چی رو؟”

گفتم: “هر چی!”

سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد. خیره شد به سقف آشپزخانه. مکث. و لحظه ای بعد، تا خواست دهانش را باز کند، سرش را زود گرداند تا من نبینم که بغضش ترکید. برخاست، ظرفها را جمع کرد از روی میز و بعد، همانطور که ظرف می شست و پشتش به من بود، می گریست انگار، که شانه هایش مثل شانه های یک آهو که می دوید، بالا و پایین می شد…

بعد، با حوله ای که از دستگیره ی یخچال آویزان بود، صورتش را خشک کرد: عینِ یک شاخه مریم، تازه و شاداب! جلوم نشست و لبهای بی خونش به خنده حتا باز شده بود. بعد، از توی جیب دامن بلندی که تنش بود، دسته ی کارتها را کشید بیرون. بر زد باز تند آنها را و من باز نفهمیدم کارتها، چطور جلو او نشستند و باز او شروع کرد با آن لبهای آلبالویش. بی بیِ پیک را گرفت به دستِ راستش. روی صندلی، زانویش را بغل کرد ـ پشت میز ـ و با دستِ راست در بالای زانویش، کارت را شروع کرد به تکان دادن:

“دیدی همه اش را تا حالا راست گفته بودم بابک؟”

گفتم: “آره! فقط یکی رو… یکی رو نه…”

گفت: “حتما منظورت اینه؟” و با نگاه باز، همان بی بی پیک را نشانم داد و بی آنکه منتظر پاسخ من بماند: “… راست می گی. قبلا می گفتم یه زنِ بدنام زیر پات نشسته، که، راست می گی. راست نبوده مثل اینکه. باید می گفتم…”

گفتم: “معلومه عشق!”

گفت: نه! بذار حرفمو بزنم: نه، باید می گفتم یه زنِ بدنام زیرِ پات نشسته بود!”

و من دیدم، دلم نمی آد این دمِ راهی، با بیانِ حرفهای سانتی مانتال، باز دمِ راهی… بله، باز نمی خواستم آن چشمهای خرگوش را بارانی ببینم.

و هیچ نگفت غیر از: “دیر نشه ماهَکم؟”


این تحریر: سوم آذرماه ۱۳۷۶ ـ تهران