من اینجا تنهام. یعنی… فکرمیکنم گم شدهام. بله، گم شدهام. مطمئنم گم شدهام. ولی کجا؟ تو خودم؟ تو شهرم؟ تو دنیام؟ اصلن تو دنیام؟ خیلی تنهام. تنهام و گم شدهام. کسی پیدا نیست. هیچکس. آنهم در این شهر که همیشه پر از زندگی و آدم بود: زنها بودند و مردها؛ دخترانِ سیاه پوش و پسرانِ جوانی که به موهای سفیدشان ژل زده بودند. یادم میآید به من زل میزدند. پیرترها میگفتند: « سلام درویش!» و من چقدر متنفر بودم که مرا فقط و فقط به خاطر موهای بلند جوگندمیام درویش بخوانند و بدانند. پسران جوان میخواستند با سلام کردن ایجاد ارتباط کنند. دختران جوان به هم و به من میخندیدند، با آرنجهاشان میزدند به پهلوی یکدیگر و مرا به هم نشان میدادند.
حتمن گم شدهام. نه، گم نشدهام، من اینجا فقط یک غریبهام. وقتی غریب باشی، یعنی گم شدهای؟ نمیدانم. این هتل یادم هست. هربار که این هتل را میدیدم از خودم میپرسیدم «چه کسی و چرا میتواند بیاید در این شهر گم و گمنام تا در هتلی شب را روز کند؟» حالا خودم شده بودم مهمان همان هتل. هتل که نبود. یک ساختمان فکسنی بود با دو اتاق و در هر اتاق یک تخت و یک روانداز و یک بالش.
بله من درست آنجا خوابیده بودم، زیر آن پنجرهی سبز، گوشهی دیوار. یادم هست وقتی وارد شدم، همه چیز خودکار بود: در پرسشنامهای که دستگاه تف کرده بود بیرون، مشخصات اتاقی را که میخواستم و مشخصاتِ خودم را نوشته بودم و تحویل دستگاه داده بودم. بعد کرایهی هتل را داده بودم به دستگاه و دستگاه کلید اتاق را تف کرده بود. کی بود؟ برای چند وقت اتاق کرایه کرده بودم؟ یادم نمیآید. از این پلهها رفته بودم بالا؟ نه، یادم نمیآید، من که اهل همین شهرم. پس چرا رفته بودم هتل؟ ها! یادم آمد: من نه کسی را در این شهر میشناختم و نه کسی مرا. ناچارشده بودم بروم هتل. ولی من در این شهر چکار داشتم؟ با کی کار داشتم؟ از کجا آمده بودم؟ چکاره بودم؟ یادم نمی آید. چرا. چرا یادم آمد: شغل من عاشقی بود: شغلی ناب اما رو به زوال. این هم یادم هست که من از یکی از بهترین دانشکدههای عاشقی فارغ التحصیل شده بودم. ما آخرین دانشجویان دانشکده بودیم. بعد دیگر در دانشکده را بسته بودند. چرا؟ یادم نمیآید. این هم یادم هست که خوشبخت بودم، شغلم را دوست داشتم. بله. خوب یادم هست خوشبخت بودم. بودم. بودم. الان چی هستم؟ کی هستم؟ اینجا کجای شهر است؟ وسطِ شهر؟ حاشیهی شهر؟ اصلن اینجا شهر است؟ شاید دیوانه شدهام. شاید اینجا تیمارستان است. آها! یکی آن طرف خیابان ایستاده، سرک میکشد، دست تکان میدهد و لبخند میزند. پس تنها نیستم. «با منید؟» «نخیر! با آینده ام هستم. لطفن کمی بروید کنار تا خوب ببینماش. شما مانع دید من هستید.» برمیگردم. بله. آیندهاش پشت من است، اما نگاه ندارد. «ببخشید! من فکرمیکنم گم شدهام. میشود لطفن به من بگویید من کجا هستم؟ اینجا کجاست؟ من کی هستم؟ شما کی هستید؟» نیست. دیگر نیست. برمیگردم. آینده هم نیست. نکند دچار توهم شدهام؟
من تنهام. یا انگار گم شدهام. چرا آموختههایم را به یادم نمیآورم؟ چی یاد گرفته بودم؟ یادم نمیآید. من چکاره بودم؟ یادم نمیآید. پس من گم نشدهام. دچار فراموشی شدهام. تشنهام. آب نیست. گشنهام. غذا نیست. خیسم، آتش نیست. حتا هوا هم دارد کم کم تمام می شود. تنهام. تنهام. کاملن تنها. حالا چکارکنم؟ راه بروم. یک جا نمانم. راه بروم. پاهایم کو؟ فقط چشمهام برایم مانده؟ داد بزنم: «آهای! کسی اینجاها نیست.» صدایم هم دیگر نیست. دستهایم چه؟ دستهایم اینجایند. موبایلم کو؟ باید با یکی تماس بگیرم. با یکی. هر کس که باشد. از روی حافظهی تلفن شمارهای میگیرم. «مشترک مورد نظر شما در دسترس نمی باشد.» یک شماره ی دیگر میگیرم: «مشترک مورد نظر شما تلفن خود را خاموش کرده است.» بعدی بوق می زند. کسی گوشی را برنمیدارد. از این یکی صدایی میآید: «الو؟» «بله. بفرمایید.» «ببخشید! شما؟» «برو بابا حال داری! تو زنگ زدی، از من می پرسی؟» قطع میکند. یکی دیگر: «الو» «بله» «ببخشید من…من» «… با کی کار داری؟» چطور بگویم، نمیدانم، نمی دانم گم شدهام یا غریبهام؟ «من…من… ببخشید.» قطع میکند. دوباره میگیرم: «ببین! اگر دوباره مزاحم بشی میام خاروومادرت را یکی میکنم ها.»
حالا پاهام سرجاشان هستند. راه میروم. شهر خالی است. این درخت را به یادم میآورم. این رودخانه و این پل را هم همینطور. ها! همینجا بود وقتی می خواستم حرف بزنم و بگویم: من هستم اولین سیلی به گوشم نواخته شد. پس چرا الان کسی اینجا نیست…
اما، اما شما که هستید. چیزی بگویید، لطفن.
شاید شما باشید. هستید؟
رشت ۲۹ اردیبهشت ۸۳