این روزها گابریل گارسیا مارکز هشتاد و چهار ساله، نویسندۀ شهیر کلمبیایی و برنده جایزه ادبیات نوبل در سال ۱۹۸۲ با بیماری بدخیمی دست و پنجه نرم می کند.
سابقه آشنایی من با مارکز و آثار او به سال های دهه پنجاه یعنی چهل سال قبل برمی گردد که بهمن فرزانه رمان “صدسال تنهایی” او را ترجمه و انتشارات امیرکبیر که پیشرو در انتشار این گونه آثار بود، آن را منتشر کرد. سال های پرشور و التهاب دوران دانشجویی در دانشگاه تهران و عشق بی پایانی که به آثار رئالیستی ادبیات داستانی داشتیم و کتاب های نایاب را دست به دست به یکدیگر می رساندیم. از آثار هدایت و چشمهایش بزرگ علوی گرفته تا مادر مارکسیم گورکی و صد سال تنهایی مارکز.
سال های اولی که در کار تالیف و چاپ کتاب به فعالیت پرداختم یعنی در دهه های شصت و هفتاد، با دوست عزیزی از طریق روانشاد هوشنگ حسامی که همیشه حامی و مشوق من در کار ترجمه و نشر بود، آشنا شدم به نام رضا موسوی که او در مادرید درس می خواند و با زبان اسپانیایی آشنا بود. با او قرار گذاشتم تا آثار مارکز را پس از انتشار از زبان اسپانیایی حتی اگر تحت اللفظی هم شده ترجمه کرده و برای من ارسال کند و من با ویرایش و تنظیم آنها را قبل از آن که کسی در ایران از زبان دیگری ترجمه و چاپ کند، منتشر نمایم. انتشاراتی هم به ثبت رسانده بودم با نام “کمال علم”.
ما با این روش توانستیم کتاب های “دوازده داستان سرگردان” و “از عشق و شیاطین دیگر” را در تهران منتشر کنیم که با استقبال خوبی مواجه شد. سال های بعد آنقدر این دو کتاب دچار اصلاحات و تغییرات شد که نشر آنها را به صلاح ندیدیم.
اینک که سال های زیادی از آن ایام می گذرد، هنوز یاد و خاطره آن شور و شوق های دوران دانشجویی در ذهنم باقی مانده است و همین باعث شد که سایه های ذهنی باقی مانده از آن ایام را برای دوستداران این نویسنده استثنایی معاصر به نگارش درآورم.
موفقیت رئالیسم ادبیات آمریکای لاتین در جهان امروز، با زیربنای غنی و تکان دهنده، شیوه بیان فخیم و زیبا، قلم سحرآمیز و جادویی، مدیون نویسندگان بزرگی همچون گابریل گارسیا مارکز است. در شیوه رئالیسم جادویی، افسانه و اساطیر، روش ها و سنت های بومی با حقایق روزمره زندگی در شالوه ای از خیال و وهم و گمان درآمیخته و به گونه ای اعجازآمیز تصویرهای گویا و روشنی از غم و شادی و رنج و تنهایی انسان های بی پناه ارائه می دهد، به طوری که خواننده واقعیت های ملموس زندگی و جامعه خود را در این گونه داستان پردازی ها می یابد و در آن تحلیل می رود.
مارکز ۸۴ ساله، زبردست ترین و موفق ترین فرد این رئالیسم پویا به شمار می رود، با استعداد شگرف داستان سرایی، همواره در آثار خود زندگی واقعی و تکاپوی خستگی ناپذیر مردم آمریکای لاتین را به طور سحرآمیزی با قلم جادویی به تصویر کشیده است.
نتیجه نهایی تصورات عجیب و غریب مارکز، انسان و سرنوشت اوست. سرنوشتی که هرگز نمی توان از آن گریخت و بالاخره پس از یک کشاکش و مبارزه تنگاتنگ، خواسته و ناخواسته باید تسلیمش شد.
بی گمان یکی از علل جذابیت بیش از حد آثار مارکز نزد خوانندگانش در سراسر دنیا، بیان واقعیت های زندگی است. او سعی می کند آنها را همان طوری که رخ داده است، بازگو کند. خودش در این باره می گوید:
“چه چیزی باشکوه تر از آن که قصه بگویی و در گفتن آن از جانت مایه بگذاری؟ کمال مطلوب من آن است که داستان رمانی را که در دست نوشتن دارم برای شما تعریف کنم و یقین دارم همان تاثیری را بر شما خواهد گذاشت که نوشتنش. در خانه که هستم، هر وقت روز که می خواهد باشد، رویاهایم را، هر آن چه که بر من رخ داده یا نداده، برای خودم مرور می کنم. هرگز برای بچه ها قصه های من درآوردی نمی گویم، برایشان از ماجراهایی که رخ داده می گویم و بچه ها از آن واقعاً لذت می برند. آرزوی واقعی من این است که مرا به خاطر گفتن یک قصه خوب دوست بدارند. من وقتی چیزی را می نویسم که حس کنم ارزش گفتن دارد. برای آن قصه می نویسم که از قصه خواندن لذت می برم. وقتی به این جا رسیدم درست مثل این است که دارم برای خودم قصه می گویم، آن گاه می نویسم.”۱
مارکز که خود را قصه گوی نسلش می داند، از تجربه های روزنامه نگاری در بیان قصه های واقعی زندگی به نحو مطلوب بهره می جوید و گوشه و زوایای زشت و زیبا را با دید ژورنالیستی در کمال تسلط و نفوذ نشان می دهد. او می گوید: “روزنامه نگاری حرفه اصلی من است. روزنامه نگاری باعث شده است که تماسم را با واقعیت ها حفظ کنم.” همین دید روزنامه نگاری است که به نوشته های مارکز، رنگ و جلای خاصی می بخشد، توجه دقیق او به جزئیات از قبیل: رنگ، بو، مزه، شکل و قالب اشیاء، موجب تصویر سازی روشنی از بافت های واقعی تشکیل دهنده ی زندگی می شود. مارکز همین دقت و نگرش را نیز در انتخاب شخصیت های داستان هایش رعایت می کند و همه را همان طوری که هستند با ظاهر و باطن واقعی شان نشان می دهد و این در حقیقت همان تجسم عینی نقش انسان ها در زندگی است.
گابریل گارسیا مارکز در نوشتن داستان هایش از زندگی خود الهام زیادی گرفته است. در سال ۱۹۲۸ در دهکده آرکاناکا در منطقه سانتامارتا در کشور کلمبیا به دنیا آمد. یکی از ۱۶ فرزند یک تلگرافچی بود. دوران طفولیت خود را در خانه پدربزرگ و مادربزرگش که پر از شبح و اسکلت و افسانه گنج های مدفون در دیوارها بود، سپری کرد. تا ۸ سالگی پیش آنها بود و از ایشان به عنوان “آدم هایی پر از تخیل و خرافات” یاد می کند. او در این باره می گوید: “فرشته محافظ من در کودکی یک پیرمرد ـ پدربزرگم ـ بود. مرا پدر و مادرم بزرگ نکرده اند، بلکه در خانه پدربزرگ و مادربزرگم بار آمدم. مادر بزرگم برایم قصه می گفت و پدربزرگم مرا به تماشای کوچه و بازار می برد. در یک چنین محیط و موقعیتی بود که دنیای من ساخته می شد.”
پدربزرگ مارکز که احتمالاً شخصیت اصلی داستان “کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد” از روی او ساخته شده است، سرباز کهنه کاری بود که خاطرات زیادی از جنگ های داخلی کشور داشت و برای مارکز بازگو می کرد. مادربزرگ نیز همیشه با قصه های پر از اشباح و ارواح موجب سرگرمی اش می شد. درست در این سال ها بود که مارکز با معنی تنهایی آشنا شد، زیرا در خانه بزرگی که زندگی می کرد جز اقوام پیر عجیب و غریب، مونس دیگری نداشت، بالاجبار در طفولیت، تنهایی و عزلتی را تجربه کرد که بعداً به صورت دست مایه اصلی آثارش درآمد. مارکز در جواب سئوالی که درباره تنهایی از او می کنند چنین جواب می دهد: “از اولین کتابی که هم اکنون در دست دارم و در آن تنهایی را به عرش اعلا رسانده ام، تنهایی تنها مضمونی بوده که بدان پرداخته ام. قدرت مطلق، به نظر من همان کل و کمال تنهایی است و من مراحل رسیدن به آن را از آغاز، قدم به قدم، شرح داده ام.”
بالاخره مارکز در سال ۱۹۴۰ دهکده محل تولدش را ترک کرد و برای ادامه تحصیل به مدرسه ای در بوگاتا رفت، اما بعد از چندی نه تنها این مدرسه را رها کرد، بلکه از ادامه تحصیل در رشته حقوق نیز منصرف شد. از آن به بعد به شغل روزنامه نگاری روی آورد و پس از چاپ چند داستان کوتاه در روزنامه ال اسپکتادور بوگاتا به عنوان خبرنگار به شعبه آن روزنامه در رم انتقال یافت. در رم در رشته کارگردانی به تحصیل پرداخت ولی در سال ۱۹۵۵ هنگامی که روزنامه تعطیل شد، مارکز نیز به پاریس رفت. در پاریس در هتل کوچکی در کوچه کوژا سکونت گزید و سخت مشغول نوشتن شد. در این جا وجهی برای پرداخت مخارج زندگی خود نداشت و به هتل بدهکار شد. صاحب هتل چون نوشتن بیش از حد او را دید از دریافت هزینه های هتل صرفنظر کرد. در سال ۱۹۵۸ مارکز به کلمبیا بازگشت و در آن جا با نامزدش مرسدس ازدواج کرد. در کلمبیا بار دیگر به روزنامه نگاری روی آورد، ولی در سال ۱۹۶۱ دوباره از آن دست کشید و ابتدا به مکزیکوسیتی رفت و سپس در اسپانیا سکونت گزید. مارکز در سال ۱۹۷۲ به دریافت جایزه بزرگ ادبی رومولوگالگوس نایل آمد و بالاخره در سال ۱۹۸۲ موفق به اخذ جایزه ادبی نوبل شد.
پویایی، انگیزه و تلاش، موتور محرکه خستگی ناپذیری مارکز است. خود او می گوید: “وقتی که آدم مقداری از مسایل مادی اش را حل می کند، طبیعتاً به زندگی بورژواوار و سکونت در برج عاج متمایل می شود، اما در من انگیزه و غریزه ای هست که از این موقعیت نجاتم می بخشد. همیشه در من نوعی کشاکش، نوعی تلاش برای برنده شدن جریان دارد.” همین انگیزه مارکز را پس از دریافت جایزه نوبل باز هم در اوج نگهداشته است. در حالی که اکثر نویسندگان بزرگ پس از آفرینش بهترین آثار خود و دریافت جایزه نوبل همان طوری که مارکز گفته است در برج عاج زندگی راحت خود زندانی شده اند ولی گابریل برخلاف نویسندگان آمریکای لاتین که در برابر تراژدی و فقری که سرتاسر قاره شان را فرا گرفته، کور و کر هستند، به بافت واقعی زندگی مردم وفادار باقی مانده است. او نه تنها به این موقعیت وفادار مانده، بلکه با تلاش و کوشش در جهت تغییر آن نیز متعهد شده است، تعهدی که هر نویسنده ی واقعی بر علیه دیکتاتوری باید داشته باشد. همین تعهد است که مارکز را زبردست ترین و موفق ترین رئالیست جادوگر سحرآمیز ادبیات امروز آمریکای لاتین کرده است.
دنیایی که مارکز در داستان های خود می سازد پر از نشاط و امید و رمز است و کلاً بر معصومیت بنیادین انسان ها تکیه دارد. به عقیده وی هیچ عاملی قادر نیست جلوی کار یک نویسنده واقعی را بگیرد. حتی گرسنگی هم نمی تواند. اگر نویسنده ای ننویسد یا نتواند بنویسد، علتش آن است که نویسنده واقعی نیست. کارنامه زندگی و نویسندگی گابریل گارسیا مارکز به عنوان یک نویسنده متعهد و سخنگوی واقعی جامعه خود چه در فعالیت های روزنامه نگاری و فیلمنامه نویسی و چه در نگارش رمان و داستان، جواب صریح و روشن او به واقعیت های جامعه آمریکای لاتین است، به طوری که در برخورد با این واقعیت ها با دلیری و قدرت و تعهد قلم مطالب را لخت و عریان بیان می کند و خواننده را در لذت و شادمانی و غم و تنهایی خود شریک می سازد.
شاهکار مارکز کتاب “صدسال تنهایی” است که در سال ۱۹۶۷ منتشر شد و آوازه آن در همه جا پیچید. ماریو بارگاس یوسا، رمان نویس پرویی در این باره نوشته است: “گویی زلزله ای ادبی در سراسر آمریکای لاتین رخ داده است.” کارلوس فوئنتس نویسنده مکزیکی اظهار داشته: “مارکز بیشتر از سروانتس به زبان اسپانیایی خدمت کرده و به زبان و افسانه های ما زندگی دوباره بخشیده است.” ناتالیا جینزبورگ نویسنده معروف ایتالیایی می گوید: صدسال تنهایی را خواندم، مدت ها بود این چنین تحت تاثیر کتابی واقع نشده بودم. اگر حقیقت داشته باشد که می گویند رمان مرده است و یا در احتضار است، پس همگی از جای برخیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوییم.” رونالد کریست منتقد معروف گفته است: “همان طوری که در انتظار بزرگترین رمان آمریکایی بوده ایم، اینک بزرگترین رمان آمریکای شمالی و جنوبی، اثر گابریل گارسیا مارکز به دستمان می رسد. این رمان یک شاهکار است.” جفری ولف، منتقد مجله نیوزویک نوشته است: “کتابی است که مدت ها بین ما خواهد ماند. منحصر به فرد است، سراپا جادو است، معجزه گر است.” مارکز در صدسال تنهایی با نگاه سردی که گویی از چشم خدایان به سوی تکنیک می اندازد، فارغ و رها، با شتابی باور نکردنی و بداهتی نمایان، به روایات شرح گونه ای تاریخی می پردازد که دارای آغاز، میانه و انجام است. خود مارکز اعتقاد دارد که این کتاب تمام زندگی او را عوض کرده است.۲
رمان صدسال تنهایی ترکیبی است از واقعیت و تخیل، اما این دو پدیده آن چنان درهم تنیده شده اند که جدا کردن آنها به مفهوم نابودی یکپارچگی شان خواهد بود. جان کلام در این کتاب کشف خصوصیات و امتیازات انسان هایی است که نسل به نسل بدون هیچ گونه تغییری این خصوصیات را به یکدیگر انتقال می دهند. در نحوه زندگی این نسل ها محتوای کار عوض نمی شود فقط شکل و نوع آن تغییر می کند.
از آثار مشهود دیگر مارکز می توان کتاب های: کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد، پائیز پدرسالار، عشق سال های وبا، وقایع نگاری مرگی از پیش اعلام شده، از عشق و شیاطین دیگر را نام برد. در رمان “کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد”، مارکز زندگی در یک شهرک رو به زوال کلمبیا را در توالی امید و ناامیدی، غم و شادی، باران های همیشگی و گرمای کشنده پی می گیرد و آن را با استادی توصیف می کند. تمامی این کتاب پر از شفقت، شوخ طبعی، تیزبینی و نوآوری مسحورکننده است. چون این داستان کمتر به خیال و افسانه و جادو آمیخته است، می توان آن را برجسته ترین کار واقع گرایانه مارکز نامید.۳
در کتاب “عشق سال های وبا”، ترکیبی از قصه و گزارش با روش رئالیسم مارکزی ارائه شده است. این رمان در حقیقت دائرهالمعارف عشق تصویری است. ماجراها در عین حقیقی بودن، حقیقی نیستند. انسان ها در عین شریف بودن شریف نیستند و… ۴
داستان “از عشق و شیاطین دیگر”، شرح حال دختری است که یک سگ هار او را گاز گرفته و هنگام وقوع این ماجرا، یعنی در قرن نوزدهم میلادی بیماری هاری درمان ناپذیر بوده است. برای درمان دخترک، کشاکش زیادی بین خانواده او (پدر و مادرش) و اطباء آن زمان که اعتقاد داشتند، معالجه وی از طریق علم پزشکی و دارو و درمان امکان پذیر است با جامعه مذهبی کلیسا که بر این باور بودند با دفع خطر شیاطین و خارج کردن اجنه از روح دخترک او را درمان می کنند، به وقوع می پیوندد و سرانجام عشقی ممنوع و ناکام در حالی که می رفت تا بیماری اش را کاملاً بهبود بخشد، به عمرش پایان می دهد.۵
رمان “وقایع نگاری مرگی از پیش اعلام شده” که خود شاهکار دیگری از مارکز به حساب می آید به روابط سنتی و ناموس پرستی اهالی آمریکای لاتین می پردازد. موضوع داستان به چگونگی ازدواج و عروسی تازه داماد و عروسی می پردازد که در شب زفاف داماد متوجه می شود عروس باکره نیست و ماجرا به قتل کسی می انجامد که مقصر در این کار بوده است. این کتاب مانند سایر آثار مارکز در فضای جادویی ـ رئالیستی روایت می شود و حالت داستان های جنایی و تخیلی دارد.
به طور کلی می توان بیان کرد هر یک از آثار مارکز تازگی و روایت خاص خودش را دارد و نحوه ی بیان طوری است که خواننده احساس می کند با اثر جدیدی از این نویسنده مواجه شده است. خود مارکز نیز عقیده دارد که “اعتبار همه چیز در نظر من نه در ارزش آنها که در معنای نهفته در آنهاست”. واقعاً هم در هر یک از آثار وی این گونه اعتبار نهفته است.
اینک این قصه گوی جادویی در بستر بیماری خفته است و در روزهای پایانی عمر از بزرگترین تنهایی بشر یعنی مرگ سخن به میان می آورد و آخرین نوشته و آرزویش را این گونه بیان می کند:
“خداوندا، اگر تکه ای زندگی می داشتم، نمی گذاشتم حتی یک روز آن بسر شود بی آن که به مردمانی که دوستشان دارم نگویم که “عاشقتان هستم” آن گونه که به همه مردان و زنان می باوراندم که قلبم در اسارت محبت آن هاست.”
تورنتو ـ ۲۶ اپریل ۲۰۱۲
پانویس ها:
۱ ـ “هفت صدا”، مصاحبه ریتا گیبرت با مارکز و دیگران، ترجمۀ: نازی عظیما، انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۵۷.
۲ـ”صدسال تنهایی”، گابریل گارسیا مارکز، ترجمه: بهمن فرزانه، انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم، تهران، ۱۳۵۷.
۳ ـ کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد، گابریل گارسیا مارکز، ترجمه: جهانبخش نورائی، انتشارات خواجو، تهران، .۱۳۷۴
۴ ـ “عشق سال های وبا”، گابریل گارسیا مارکز، ترجمه مهناز سیف طلوعی، انتشارات مدبر، تهران، چاپ سوم،۱۳۷۱.
۵ـ “از عشق و شیاطین دیگر”، نوشته مارکز، ترجمه رضا موسوی، حسن گل محمدی، انتشارات کمال علم، تهران، ۱۳۷۴.