از اوایل آبان تا نیمههای ماه آذر، بهار، همهی طول هفته را در انتظار بود تا عصر پنجشنبه از راه برسد و با مادرش، ناهید، به پیادهرو خیابانی بروند که یاد پدر را برایش زنده میکرد. پدر، بارها او را تا سن شش سالگی به همراه مادر به آن پیادهرو ساکت و خلوت برده بود، تا در امتداد دیوار حیاطهای آن چند خانهی قدیمی و ساکت، بر روی برگهای زرد و نارنجی تیرهای قدم بزنند که از درختان کهنسال و تنومند به سوی زمین چرخ می خورد و میافتاد. و از خشخش برگها که در زیر پاهایشان موسیقی وجدآوری میشد لذت ببرند.
بهار گاهی پشت سر و زمانی جلوتر از آنها میدوید و با شادی، مشتمشت از آن برگها را بر سر و روی خود و پدر میپاشید، و با این کار پدر را وامیداشت که به دنبالش بدود، او را بگیرد و محکم به آغوش بکشد و آنقدر بچرخاند تا هر دو به سرگیجه بیفتند و بر روی زمین نرم و رنگی ولو شوند؛ و رهگذران کمتعدادی که از کنارشان میگذشتند با تعجب، حسرت، و یا لبخندی آنان را همراهی میکردند. و همیشه با شنیدن جملهی مادر:«بسه بهرام، تاریک شد. بریم!» پافشاری بهار برای بیشتر ماندن بیفایده بود و آنها باید به سمت خانهشان راه میافتادند.
آن روز پنجشنبه بود و آفتاب سخاوتمندانه درخشان بود. بهار سر از پا نمیشناخت. آن پیادهرو چند خیابانی بیشتر با خانهشان فاصله نداشت. پیچ خیابان فرعی را که پشت سر گذاشتند، ناگهان بهار دست مادر را رها کرد و به سوی طنابی دوید که خیابان و پیادهرو روبهرویش را بسته بود. نفسنفس زنان به طناب قرمز رسید و گوشهی بارانی مرد لاغر و درازی، که در پشت طناب ایستاده بود، را گرفت و آن را کشید و گفت:
– آقا، آقا!
صدای پیوسته و کرکنندهی اره برقی مانع رسیدن صدا به صدا میشد. مرد ِدراز که نیم رخ به سوی یکی از کارگرها برگشته، و کم وبیش با فریاد، در حال گفتن چیزی بود حرفش را قطع کرد و به سمت بهار چرخید: – چی می خوای بچه؟ خانم اینو ببر عقب، ببر عقب خطرناکه!
بهار، از نهیب مرد بارانی را ول کرد عقب رفت و خودش را به مادرش که تازه رسیده بود فشرد.
– خانم، میگم بچهت رو وردار از اینجا ببر! به چی زل زدین؟
مادر صدای مرد را نشنید. و انگشتان سفید و باریکش را بر روی شانههای دخترش خزاند و همچنان هاجوواج چشمان عسلیاش را به جلو دوخت. مرد کلافه پیش آمد و در برابرشان ایستاد و این بار با نعره گفت:
– مگه نمیگم خطرناکه از اینجا برین! پس چرا وایسادین؟
زن یکهای خورد و دستپاچه دخترش را که به سوی او برگشته بود بیشتر به خود فشرد و به مرد گفت:
– چرا درختا رو دارین قط می-
– ای بابا، من چه میدونم خانم، گفتن ببرین ما هم میبریم!
صدای افتادن کشدار یکی از درختها در نزدیکیشان آنها را از جا پراند. گرد وغبار و خردهریزهای برگ در هوا معلق شد. مرد با حرکات سریع دست از مادر و دختر- که از ترس داشتند عقب میرفتند- خواست از آنجا دور شوند. مادر که پالتو خاکستری به تن داشت دستِ بهار را گرفت و دورتر از طناب ایستاد و به بریدن درختها، ناباورانه و بلاتکلیف، خیره ماند. کمی دورتر، در دو سوی خیابان، مغازهدارهایی که از این بلبَشو دور بودند در ورودی مغازههایشان جدا از هم ایستاده بودند و افتادن چنارها را تماشا میکردند.
مرد ِدراز، به همراه کارگری که به او پیوسته بود، چند نفری که روبهروی طناب ایستاده بودند را به عقب میراند. برخی از آنها با چشمانی متعجب راه خود را کج میکردند و غرزنان پی کار خود میرفتند و برخی دیگر دورتر از طناب، هیجان زده، منتظر افتادن درختان تنومند میایستادند.
بهار با کج خلقی دستش را از دست مادر بیرون کشید و جلو کرکرهی آهنی مغازهای نشست. دستانش را روی زانوهایش خواباند و سرش را یکوری روی دستها ول کرد. مادر به دنبالش آمد و در کنارش ایستاد، حالِ کسی را داشت که از زلزله جسته و از فرط درماندگی و شوک زبانش بند آمده باشد. این حال و هوا برایش آشنا بود؛ وقتی شنید که بهرام دستگیر شده، و پس از مدتها بیخبری، شنید که اعدام شده همین حال و حس را داشت. برای بهار، و حتی خودش، باورش سخت بود که داشتند یکی دیگر از دلخوشیهایشان را از دست میدادند. به بهرام نیاز داشت که بتواند بهار را آرام کند و کمی خودش را.
– «آخه بهرام، تو یه چیزی بهش بگو!»
– « چی بگم ناهید، بچه مهمون پدر و مادره!»
– «تو که همیشه سرت تُو جزوه و آرمانها و رفیقاته، اینم که فقط مهمون من نیست اگه مهمونه، مهمون تو هم هست، نیست؟»
– «سخت نگیر، ناهید. بذار یه خورده بچگی کنه، بزرگ که شد خودش خیلی چیزها رو میفهمه!»
– «حالا کو تا بزرگ بشه. اصلاً نمیدونم تو زن و بچه میخواستی چهکار؟ بهارم پاک مثل خودت هوایی کردی، با این برگهای پاییزیت. پاشو بریم ما حاضریم!»
– «عزیزم! میخواستی با اون چشمها ما رو زن و بچهدار نکنی. هههه!»
مادر با لبخندی محو و بیرنگ در کنار بهار نشست و دستش را روی کلاه نارنجی او کشید. بهار سرش را بلند کرد و لبورچیده، چشمهای بادامی غمگینش را رو به مادر گرفت. او آن قدر با برگریزان آن بخشِ خیابان انس داشت که جزیی از هویتش شده بود. و در طول دو سال گذشته شاید بیش از هزار بار آخرین نامهی پدر را خودش خوانده و یا از مادرش میخواست آن را برایش بخواند.
«بهار عزیزم!
الان دقیق یکسالی است که سه تایی به دیدن پاییزِ پیادهرو همیشگیمان در خیابان «ک…» نرفتهایم. پاییز آنجا حالا حسابی دیدن دارد. آخ! که چه رنگهایی، چه آرامشی، چه زیباییای! میدانم تو هم پاییز آنجا را خیلی دوست داری. با مامانی که رفتی آنجا جای مرا خالی کن. برو و بر روی برگهای خوشرنگ و زیبای چنارها قدم بزن و حسابی لذت ببر! من که نیستم مواظب خودت باش، خوب. آرام آرام بزرگ شو و زندگی کن! گوش میکنی چه میگویم دخترم، هرچند سخت اما زندگی کن! دوست دارم نبودنم را ببخشی. بهارم بگو، بابا را بخشیدهای؟ هروقت آن صورت تپل و خوشگلات داغ شد آن را من بوسیدهام. خیلی هم محکم بوسیدهام. دخترم دیگر باید بروم و باید برای مدت طولانیِ طولانی از تو دور باشم.
میبوسمت- بابا!»
مادر به چشمهای او نگاه کرد و گفت:
– اینم از بخت ماس، دخترم!
سرش را بوسید و اضافه کرد:
– ناراحت نباش گلَم، تنها که اینجا پاییز نیست، همه جا پاییزه. میریم یه جای دیگه.
– نخیر، نخیرم! من جای دیگه رو نمیخوام. من فقط پاییز همینجا رو میخوام!
و بلندبلند گریست. اشکهای درشت از روی گونههایش به پایین لغزید و باز سرش را به حالت پیش بر روی دستها ول کرد. مادر که بغض کرده بود دستش را پس کشید و باز حال همان کسی را پیدا کرد که زبانش بند آمده باشد.
بهار بلند شد از مادرش فاصله گرفت و رو به او گفت:
– من بابا مو می… خوام!
زن بغضاش را نتوانست نگه دارد و دستانش را جلو صورتش گرفت و آهسته گریه کرد. با غیژهی افتادن چناری دیگر به سوی بهار جهید و او را در آغوش کشید. اشکهای او را پاک کرد. بعد مال خودش را.
– بریم مامان جان! بریم خونه، عزیزم.
بهار خودش را از آغوش مادر رهاند:
– من، نمیآم.
– آخه! اینجا وایسیم چهکار، بهار؟ داره تاریک میشه، بریم.
– نمیخوام!
باز فاصله گرفت. پشت به مادر و رو به درختانی که بریده میشد نشست و سرش را به زیر انداخت و با برگهای جلو پایش ور رفت.
– پاشو بریم!
با سر گفت نه.
– تنهات میذارم میرم آ!
سرش را بلند نکرد و به ور رفتن با برگها ادامه داد. با افتادن درختی دیگر از جا پرید و درخت افتاده را مدتی نگاه کرد و باز نشست.
– من رفتم!
مادر این را گفت و الکی راه افتاد. چند قدم که دور شد بهار با اخم او را از گوشهی چشم نگاه کرد و باز چشمهایش را به زیر دوخت.
هوا تاریک میشد و از همهمه و سروصدای خیابان کاسته میشد. مادر همچنان که دور میشد چرخید و او را صدا زد. بهار نگاهی به پیادهرو آن ور طناب و سپس نگاهی به مادرش انداخت که داشت میرفت. سردش شد. بلند شد و کارگرها را نگاه کرد که دیگر وسایلشان را جمع کرده بودند و آمادهی رفتن میشدند. ناگهان به سوی طناب دوید- مادر هول کرد و چند قدم برگشت. از زیر طناب گذشت. کمی که دور شد نزدیک یکی از چنارهای افتاده، خمید و دو مشت از برگهای ریخته و کپهشده را برداشت، و همچنان که دو دست پر از برگش را به سینه میفشرد، به حالت دَو از زیر طناب گذشت و برگشت به همان جاییکه نشسته بود. ایستاده، مشتهایش را باز کرد و با ولع به برگها چشم دوخت. احساس کرد صورتش داغ شده است. اخمهایش از هم باز شد و خندید. به مادرش نگاه کرد و برگها را در جیب کاپشن فیروزهای تازهاش ریخت. سرش را بلند کرد و باز مدتی پیادهرواش را نگاه کرد. بعد آرام دستش را در جیبش فرو برد و انگشتانش را، نرم و با وسواس، دور برگها حلقه کرد. و با شتاب به سوی مادرش که منتظر بود راه افتاد و تا به مادر برسد چند بار پشت سر هم برگشت و کارگرها را نگاه کرد و سرعت گامهایش را تندتر کرد.