چند ماه بیشتر با هم نبودیم. وقتی جدا شدیم، یا در حقیقت، وقتی گذاشت و رفت برایم خیلی ناگهانی بود. قبلا اشاره ای نکرده بود. این آخری ها گه گاه رَد اندوهی را در چهره اش می دیدم، ولی هیچ وقت نپرسیدم. چون اعتقاد دارم، هر کس زمانی بی اراده می رود در پستوهای ذهنش و می خواهد در دنیای خودش باشد. و با همه این ها با هم بودیم تا آن روز صبح تعطیل آخر هفته که در یکی از پاتوق هایمان روبروی هم نشستیم. بر خلاف همیشه ساکت و مغبون بود، و با فنجان قهوه اش بازی می کرد. سرش را پایین گرفته بود. به من نگاه نمی کرد. به نظر می رسید در دنیای خودش است. مزاحمش نشدم و خودم را با روزنامه صبح مشغول کردم. وقتی مانده قهوه اش را سر کشید، دیدم دو خط اشک گونه هایش را شیار داده است. قلبم فشرده شد، روزنامه را کنار گذاشتم، ولی قبل از آنکه چیزی بگویم، او شروع کرد. بسیار شمرده و آرام، و با صدایی کاملا اندوهگین: “….می توانستم امروز نیایم و تو را به نحو دیگری در جریان بگذارم، ولی اعتراف می کنم که چون عمیقا به تو علاقه دارم، می خواستم این صبحانه را هم با تو باشم، اما نمی دانم چگونه شروع کنم، و سخت تر اینکه چطور تحمل کنم. “
احساس بدی تنم را لرزاند، و دلشوره ناجوری در تمام رگهایم دوید. دلم نمی خواست ادامه بدهد. وقتی مجددن سکوت کرد و فنجان خالی قهوه اش را سر کشید گفتم:
“چه می خواهی بگویی، چرا راحت حرف نمی زنی؟”
نگاهش را به صورتم انداخت. گردش اشک چشمانش را قرمز کرده بود. ولی سکوت را ادامه داد. نمی توانست حرف بزند. مثل اینکه تحمل نگاه های پرسشگر مرا نداشت. سرش را پایین گرفت. داشت آشفته ام می کرد. دست هایش را گرفتم و با همه توانم تلاش کردم آرامش کنم، و بی نتیجه، و ادامه سکوتی تلخ. و بالاخره، همانطورکه سرش پایین بود، با صدایی کاملن بی رمق و تقریبن نامفهوم گفت:
“می خواهم خواهش کنم که به دیدارهایمان پایان بدهیم…. من تا یکی دو روز دیگر به مسافرت می روم…. شاید وقتی برگشتم، (اگر برگشتم )، با تو تماس گرفتم… دلم می خواهد، بیشتر نپرسی، تحمل ندارم….”
داشت به قصد رفتن برمی خاست. دستهایش را بیشتر فشردم، و همانطور که در ذهنم می چرخید:
– شاید!…چرا شاید؟
گفتم:
” چرا! چی شده؟”
بلند شد. دست هایش را به دور گردنم حلقه کرد. مرا بوسید. اشک هایش را در تمام وجودم چکاند. و با صدایی خشدار گفت:
” علتش را بعدن متوجه می شوی، فعلن، به خاطر علاقه ای که به من داری بیشتر نپرس. بگذار به همین شکل تمام شود.”
با بهت گفتم:
“تمام شود؟ “
پتک محکمی تمام وجودم را له کرد. مَنگ شده بودم. بی کلام با او حرف می زدم. دست هایش را به آرامی از روی شانه هایم جمع کرد و رفت.
از همان روزی که دیدمش، یک جوری شدم. حالتی که تا آن موقع برایم غریب بود. درست همانی بود که می خواستم. بعد از برخورد اول، دیدن هایمان که ادامه پیدا کرد، فهمیدم که اشتباه نکرده ام. کم کم به هم نزدیک شدیم.
وقتی قرار اولین ملاقات را با او گذاشتم، فکر نمی کردم بیاید.
یک بعدازظهر اواخر زمستان، هوا کمی سرد و ابری بود. میز کنار در ورودی، روبروی خیابان “کافی شاپی”
را انتخاب کردم و با حل جدول مجله ای که همراه داشتم ور می رفتم. و بی تاب، دَم به دَم ساعتم را نگاه می کردم. و در این عذاب بودم که، گاه زمان چقدر لَنگ می زند، و به واقع انتظار چه سنگین و طاقت سوز است. داشتم بی حوصله می شدم، که صدایش در گوشم پیچید، ورودش را متوجه نشده بودم.
“چقدر ساعتت را نگاه می کنی؟ دیر که نشده….”
خجالت کشیدم. شادی قشنگ صورتش، آرامم کرد. پیشنهاد قهوه ام را رد کرد، و گفت:
“برویم بیرون، زیر سقف دلم می گیرد. اگر موافق باشی در همین پارک روبرو، قدم بزنیم، من هوای ابری را دوست دارم…”
آن پارک شد یکی از پاتوق های ما…. ساعتها با هم حرف می زدیم.
من تنها بودم. برای تحصیل آمده بودم. سال های آخرش را می گذراندم. او ازدواج ناموفقی را پشت سر داشت….و مثل من تنها بود. خوب حرف می زد “جوک” را می فهمید، و خنده هایش صدای مطلوبی داشت. هر دو قدم زدن در پارک و از هر دری صحبت کردن را دوست داشتیم.
یک روز که بهم رسیدیم، نم نم باران شروع شد. چتر همراه نداشتیم، دستش را که در دست داشتم آونگی تکان دادم و گفتم:
“چه باران با حالیه!”
گفت:
“ما که می نخورده ایم”
و رفتیم می خوردیم. و باز توی باران راه افتادیم. توی نم نم باران بهاری. برایم خواند:
“نم نم باران به می خواران خوش است / رحمت حق برگنه کاران خوش است”
و با گفتن کلمه “گنه کاران” با انگشت به هر دویمان اشاره کرد.
عادت یا در حقیقت علاقه خاصی به آنچه که از نظر من عادی نبود داشت. مثلن هر از گاهی دلش می خواست که سری به وادی رفتگان بزنیم، بی علاقگی مرا که می دید تعجب می کرد.
“… مگر نه، اگر خیلی خوش شانس باشیم، بالاخره یک چنین جایی خواهیم آمد، و برای ابد هم همین جا خواهیم بود. اینکه اکراه ندارد. بر فراز اینجا، هزاران آرزو و عشق های ناتمام موج می زند، فقط کافی ست که به یک سنگ با تمرکز نگاه کنی، خواهی دید که از خود رها می شوی. من هر وقت از این محل بر می گردم، احساس سبکی می کنم، کَنه های ولع از وجودم تکیده می شوند، و می شوم بومی کار نشده، که آماده ام تا هر نقشی که می خواهم بر آن بزنم.”
یک روز به او گفتم:
“ما در یک روال فکری هستیم. شاید بیشتر بدین خاطر است که توان فکری و دانسته هایمان در یک توازن قابل قبول است.”
در جواب گفت:
” منهم همین احساس را دارم. بودن و صحبت کردن با تو به من آرامش می دهد. و متوجه هستم که بیشتر مواقع هوای مرا داری و همین خوشحالم می کند.”
هر دو تنها بودیم. همراه و هم زبان نداشتیم، به هم که رسیدیم جذب شدیم، و تصمیم گرفتیم که دوستیمان را ادامه بدهیم. دوستان دیگری هم بودند، ولی نه همیشه، گاه به اتفاق آنها جایی جمع می شدیم، از هر دری گپ می زدیم، از دل مشغولی هایمان برای هم می گفتیم. و گاه، بعضی از نوشته هایمان را می خواندیم، و دوره خوبی را می گذراندیم. در یکی از همین نشست ها برایمان خواند:
“….خوش به حال درخت ها، که برخلاف آدمها، وقتی کرک و پرشان ریخت، با فصلی دیگر، دوباره شروع می کنند. تا هستند (که خیلی هم می مانند) سالی یکبار مجددن تازه و جوان می شوند و از افسردگی و دلمردگی خبر ندارند، و اگر هم دارند بریده کوتاهی ست. و تا به خودشان بیایند، دوباره سبز می شوند و به ریش زمانه می خندند…”
اتومبیل کوچولوی جمع و جوری داشت، و بر خلاف من که درآمد مستمر و مشخصی نداشتم و با کارهای گه گاه، پولی را سر هم می کردم، وضع رو به راه تری داشت، و نشان می داد که معلمی را دوست دارد. وقتی از بچه ها حرف می زد، پر از شوق می شد.
یک روز که رفتم مدرسه اش تا خواهر زاده ام را تحویل بگیرم، تصمیم گرفتم با او آشنا شوم، و تنها بودن او، که بعدن آن را متوجه شدم، بیشتر مشتاقم کرد.
یک هفته قبل از صبحانه جدایی، وقتی که مثل همیشه به اتفاق قدم می زدیم، و به صحبت از همه جا مشغول بودیم، به او گفتم: ” افسانه، می خواهم مطلبی را با تو در میان بگذارم….”
نگاه آرام و کنجکاوش را به رویم ریخت و بسیار شمرده گفت:
“نه کمال، لطفن مطلبت را عنوان نکن. باشد برای بعد. کمی به من وقت بده.”
کاملن متوجه شده بود که چه می خواهم بگویم. تعجب کردم، چرا مانع شد؟
و آن روز صبح فهمیدم. و بیشتر، وقتی که حدود یک ماه پس از آن روز، یادداشت کوتاهش را دریافت کردم.
“…آن روز صبح که تو را آزردم و بی بیان علت، تنها رهایت کردم و رفتم، یکی از دردآورترین روزهای عمرم بود. فکر نمی کنم بتوانم نگاه پرسان و معصوم تو را فراموش کنم. ایکاش، همان ملاقات اول که تو مرتب ساعتت را نگاه می کردی و به گفته خودت کم کم داشتی راضی می شدی که نخواهم آمد، نیامده بودم، و مانع می شدم که چیزی شروع بشود. شروعی که مثل سالک جایش بر قلبهایمان مُهر زده است. برایت سوگند می خورم که با شروع آشناییمان، من کمترین اطلاعی از آنچه که بعدن برایم پیش آمد نداشتم. نمی خواهم حتا یک لحظه تصور کنی که من دانسته با تو بازی کرده ام.
بیشتر از یک ماه از اولین دیدارمان نگذشته بود که سردردهایم شروع شد. و من تا مدتها آن را جدی نمی گرفتم. اگر یادت باشد، یکی دو بار آن را عنوان کردم. ولی بعد که شدت گرفت و مراجعه به طبیب، زنگی را به صدا درآورد، آن را از تو پنهان کردم، تا وقتی که رسمن به من اعلام شد که بایستی شیمی درمانی را که باعث ریزش موهایم می شد آغاز کنم. دیگر ادامه را صلاح ندیدم و برخلاف همه ی احساسم تو را تنها گذاشتم.
امیدوارم، مرا به خاطر همه آزردگی هایی که برایت درست کرده ام ببخشی.
کمال، حالم هر روز دارد بدتر می شود، گمان نمی کنم بتوانم یکبار دیگر تو را ببینم. شاید اینطور بهتر باشد، چون من دیگر آن افسانه ای که می شناسی نیستم.
گفته ام که در همین جا، در یکی از همان مکان هایی که گاه با هم می رفتیم، خانه تنهاییم را بنا کنند. اگر درست باشد، آمدن های هراز گاه تو را احساس خواهم کرد. به آن خوشبختی که پیشنهاد تو را قبول خواهد کرد، بگو که ما مدت کوتاهی فقط دو دوست بودیم.
….هرگاه فرصت داشتی، و خواستی سری به من بزنی، کوشش کن روزهایی باشد با نم نم باران، تا خاطراتمان آبیاری شود.