مگو عشاقِ جان رفـتـنـد و شهـر عشق خالی شد

جهان پُـر شمس تبریزست، کو مردی چو مولانا؟

 

{سیری در غزل‌های مولانا}

شنبه ۲۶ جمادی‌الاخر سال ۶۴۲ه.ق “بازرگان غریبه” از حجره‌ی خود در خوان شکرفروشان بیرون آمد و وارد بازار شد. نگاهی به اطراف انداخت و در حالی که قلبش به گونه‌ای نامعمول می‌تپید، روی سکوی ورودی سرا به انتظار نشست. هیچ کس در آن حوالی او را نمی‌شناخت. گذرندگان کنجکاو او را بازرگانی غریبه می‌دیدند که معلوم نبود از کجا آمده، به چه کار آنجا نشسته یا انتظار که را می‌کشد.

شمس از چند روز پیش حجره ای در آن سرا اجاره کرده و در انتظار فرصت مناسب بود تا رسالت سترگ خود را انجام دهد. از ذهنش گذشت، شانزده سال انتطار برای آماده شدن خودش و رویارو شدن با کسی که قرار بود “آتش در سوختگان عالم زند؛” شگفت شکیبی!

دقایقی نگدشته بود که از انتهای بازار، جایی که مدرسه پنبه فروشان قرار داشت، موکب فقیه یگانه‌ قونیه جلال‌الدین محمد و انبوه همراهان پدیدار گشت. جلال‌الدین محمد در پایان کار روزانه، سوار بر مرکب و مریدان و شاگردان در پی، خرسند و بی خیال، از مدرسه به خانه باز می‌گشت.

جلال الدین محمد، خداونگار بلخ و مولای روم، سی و هشت ساله، “به رغم کشمکش درونی که او را به رهایی می‌خواند، خود را به جاذبه‌ی حیات اهل مدرسه تسلیم کرده بود . . .آن روز با موکب پر طنطنه ای از طالب علمان جوان و مریدان سالخورده به خانه باز می‌گشت. . . از شهرت و محبوبیت فوق‌العاده ای که در این سنین جوانی حاصل کرده بود، در دل خرسندی معصومانه ای احساس می‌کرد. . . مولانا به نحوی ناخواسته یا ناخودآگاه از مدت‌ها پیش . . . و شاید سال‌ها قبل از آنکه زنگ بیداری برایش به صدا درآید، نشانه‌هایی از این آمادگی [تحول روحی] را نشان می‌داد. . . از اعماق درون مولانا صدای شاعری هیجانزده بر ضد فریاد مفتی و مدرس موقر و سنگین بر می‌خاست و او در غوغای دلمشغولی‌های روزمره، گوش خود را بر آن بسته بود. . . و گذاشته بود قیل و قال مدرسه بر حیات درونی او حاکم بماند . . . نه سروری روحانی خاطرش را می‌شکفت، نه سرودی از جان برخاسته بر لبش می‌گذشت . . . (molana-H۱)”.

در چنین حال و هوای ذهنی، به یاد سخن پیر مورد احترامش، عطار نیشابوری، افتاد که گفته بود، “زود باشد که این پسر آتش در سوختگان عالم زند،” و می‌دید که هیچ اتفاقی نیفتاده است!

با نزدیکتر شدن جمعیت، تپش قلب “غریبه” شدت ‌گرفت. دقیقه به دقیقه روی سکو جابه‌جا می‌شد. مهمترین رویداد زندگی‌اش‌ در حال شکل گرفتن بود. شانزده سال در انتظار چنین روزی شهرهای بغداد و شام و حلب و لارنده و . . . را پشت سر گذاشته بود و خداوندگار بلخ را هم از دور و نزدیک زیر نگاه تیزبین خود داشت. با آنکه نمی‌دانست چه خواهد شد تردید نداشت که گزینش درستی کرده و تا اینجا راه را درست آمده است.

مولوی خاموش، اما در اندیشه با خیل ستایشگرانی که سرخوش از همراهی با مولایشان بودند، همچنان پیش می‌رفتند و نمی‌دانستند به چه توفان سهمگینی نزدیک می‌شوند. هیچ یک از اطرافیان و مریدان شمس را نمی شناختند. برای آنها او یک غریبه بود در لباس بازرگانان.

آن روز، اما. که مولوی با آنهمه خرسندی و بیخیالی از راه بازار به خانه باز می‌گشت، “. . عابری ناشناس با هیبت و کسوت . . تاجران خسارت‌دیده بازار . . . ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد، گستاخ‌وار عنان مرکب فقیه و مدرس پر مهابت و غرور شهر را گرفت” و در چشمان کسی که هیچکس جرئت تحمل نگاه نافذش را نداشت، خیره شد و سؤالی که به ظاهر مغلطه‌آمیز بود بر زبان آورد. طنین صدای ناآشنا و گستاخانه‌ی او سقف بلند بازار را به ارتعاش در آورد:

“ای صرّاف عالم معنا، محمد(ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟”

مولوی با شگفتزدگی پاسخ داد:

“محمد سرحلقه‌ی انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟”

“درویش تاجرنما که با این جواب خرسند نشده بود بانگ برداشت که:

“پس چرا آن یک، سبحانک ماعرفناک، گفت و این یک، سبحانی مااعظم شأنی، بر زبان راند؟(۱) “

امروز شاید به تصور ما در نیاید که چه سکوت دهشتناکی در آن لحظه بازار را فراگرفت. همه‌ی نگاه‌ها به دهان فقیه عالیقدر دوخته شد که به آن “تاجرغریبه”‌ی ظاهرن ورشکسته چه واکنشی نشان خواهد داد. جلال‌الدین یک فقیه و واعظ معمولی خشک و شریعتمدار متعصب نبود که بنا به مصلحت، درجا بایزید را تکفیر کند. او بایزید و شأن و منزلت دیگر اولیا را می‌شناخت. به ویژه، برای بایزید حرمت بسیار قایل بود و”می‌دانست که دعوی پیر طریقت با آنچه از صاحب شریعت نقل می‌شد مغایرت ندارد.” بر این نکته نیز آگاه بود که هر یک، از حالی و مقامی دیگر سخن می‌گویند. در حالی که همه مریدان حیرتزده منتظر بودند که چه خواهد شد، جلال‌الدین پس از لحظه‌ای درنگ پاسخ داد:

“بایزید تنگ حوصله بود، به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود، به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد.(۱)”

در پی این پرسش و پاسخ، نگاه آن دو به هم پیوند خورد و تا عمق جانشان نفوذ کرد، انگار که، بیگانگی آنها در همان لحظه تبدیل به یک آشنایی ضمیری دیرینه گشت. سکوتی پر هیبت بر بازار سایه افکند؛ سکوتی که به واقع غوغایی ناپیدا بود که نه تنها مریدان و پیشه‌وران بازار را بهت‌زده ساخت، بلکه جلال‌الدین را هم به اندیشه فرو برد. پرسشی شگفت بود که “شریعت را در برابر طریقت” قرار می‌داد.

برای فقیه قونیه، با ذخیره‌ی دانشی که داشت، رو به رو شدن با سؤال و دادن پاسخ مناسب، مسئله‌ای عادی بود. در مجالس وعظ و خطابه و درس همیشه سؤال بود؛ “اما هرگز سؤالی به این اندازه مهیب، به این اندازه عمیق . . . با وی مطرح نشده بود؛” جواب هم، “جوابی ظریف اما شتاب‌آمیز بود . . . چیزی را به درستی روشن نمی‌کرد . . .

“در همان لحظه که مسئله طرح شد مولانا غور آن را دریافت. اما جوابی که داد برای آن بود که در مقابل طالب علمان بی تجربه و مریدان شیفته یا کند ذهن، سائلِ جسورِ و بی اعتنا به رد و قبول عام را با یک مبالغه‌ی مستعار به سکوت وادارد.” با این حال، از همان لحظه‌ی نخست، ژرفای پرسش را دریافت و “درک همین معنا بود که او را تکان داد، او را دگرگون کرد و از خود بیخود نمود.”(گفتاوردها از ۱)

مولانا از مرکب پیاده شد – و شاید از مرکب غرور شیخی فقاهت هم از همان لحطه به زیر آمد – و باقی راه را ، به سان دو یارِ بازیافته، تا خانه مولانا پیاده پیمودند و با هم سخن گفتند، بی آنکه دیگران از آن گفت‌وشنود چیزی دریابند. مریدان، حیرتزده، آن دو را تا خانه همراهی کردند.

از همان روز مولانا مدرسه را رها کرد و شاید همان جا و همان دم همه مریدان دریافتند که مولایشان به شدت جذب “درویش غریبه” گردیده است – و واقعیت، همین بود.

مولانا برای آنکه فیض گفت وگوی با شمس را با مزاحمت‌های دیگران و حتا خانواده، از دست ندهد، چندی مهمان مریدِ عاشق و وفادار خود، صلاح‌الدین زرکوب، شد. در خانه او با شمس به خلوت نشست، و در بر همگان بست – خلوتی که سه ماه یا بیشتر به درازا کشید و هرگز کسی ندانست که در آن خلوت و بین آن دو چه گذشت، و این، رازی‌ست که هنوز هم راز است!

دلبستگی مولانا به رقص و موسیقی روحانی نیز، که از آموزه‌های شمس بود، از همین خلوت آغاز شد. اما، امروز برای ما روشن است که، در گذر آن خلوت شگفت‌‌آور، به تعبیر زنده یاد زرین کوب، پیروزی قلب بر عقل، از مولانا “عاشقی کف‌زنان و نوآموزی خاموش و بی‌زبان ساخت.(۱)”

در پایان آن خلوت، مولانا دیگر آن جلال‌الدین پیشین نبود. انسانی بود یکپارچه مهر و فروتنی که اثری از جلال و ابهت فقیه و زاهد و خطیب دیروزی در او دیده نمی‌شد. اندک غروری هم در او بر جای نمانده بود.

دیدار شمس تبریزی و جلال‌الدین محمد بلخی از رویدادهای رازآلود تاریخ بشری است که پیوسته مورد کنجکاوی و تحقیق قرار گرفته، اما ماهیت آن همچنان رازناک برجای مانده است. آشنایی با شمس را می‌توان تولد دوم مولوی – و شاید تولد راستین او – به شمار آورد زیرا که نقطه عطف بنیادین و سازنده‌ی زندگی او شد. مولانا چیزی را در شمس یافت که هیچ کس دیگر، حتا استاد پیشین شمس، هرگز نتوانسته بود به آن دست یابد.

در پی این آشنایی، جلال الدین محمد، سنت خانوادگی تدریس فقه و سخنرانی‌های ارشادی را، با بیش از چهارصد شاگرد و هزاران شنونده‌ی مشتاق خود، یکباره رها کرد و به شعر و سماع روی آورد. به سخن دیگر، از عالم قال بیرون شد و به عالم حال رفت.

خلوت نشینی های مولوی با شمس ادامه یافت و همین، کاسه‌ی صبر مریدان و شاگردانش را لبریز ساخت و عناد آغاز کردند. مولانا چنان مجذوب و شیفته‌ی مرد به نظر آنان غریبه شده بود که مجلس و درس و مرید، و همه دنیا و حتا خانواده را کنار گذارده بود. سبب این رویکرد جز این نبود که روز به روز بیشتر جذب سخن‌های شمس می‌شد؛ سخنانی که دنیایی فراتر از دنیای علم و کتاب و بحث و مدرسه به رویش می‌گشود و افق ذهنش را به بیکرانِ حقیقت هستی گسترش می‌داد. شمس او را به جایی ناگفتنی سیر داد؛ به کجا؟ “جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد”.

از میان همه‌ی اطرافیان مولانا تنها زرکوب قونیه و حسام‌الدین چلبی و سلطان ولد بیست ساله، فرزند بزرگ مولانا، مهمان غریبه را پذیرفته و محترم می‌داشتند و اجازه یافتند به خانه زرکوب رفت و آمد داشته باشند. مریدان و شاگردان و شیفتگان خطابه‌های دلنشین و اثرمند مولانا روز به روز حیرت و بغض و حسادتشان نسبت به مهمان ناخوانده بالا می گرفت و بالاتر می‌رفت؛ چرا که مولایشان، پیرشان، و فقیه و مفتی شان را از آن‌ها جداکرده بود. هیچ یک از اطرافیان قادر نبودند عمق دلبستگی و عشق مولانا به شمس و چرایی آن را دریابند. می‌پنداشتند و به زبان می‌آوردند که غریبه مقتداشان را جادو کرده است. پس، به بداندیشی و عناد روی آوردند.

آزردگی یاران از مولانا، و بسی بیشتر نسبت به شمس، چنان بود که برای برانداختن دیوار بین خود و مولانا به رایزنی و چاره‌اندیشی نشستند و در نهایت، درشتی ها با شمس را آغاز کردند، تا آنجا که شمس از این وضع آزرده شد.

این رفتار خشونت‌آمیز و دشمنانه‌ی پیروان مولانا با شمس رفته رفته به جایی رسید که به فکر افتادند تا او را از سر راه بردارند.

تبلیغات بر ضد شمس در قونیه آغاز شد. او را شیطان خواندند و آفتاب پرستش گفتند. گفته شد که شمس شیطانی است که به چهره‌ی انسان درآمده تا مولانا را از راه به در کند؛ و چون شیطان، دانای روزگار است، پس این شمس همان شیطان است.

شمس، آزرده از این شایعه‌ها و دشمنی‌های شدید، و نیز برای این که مولانا را ازسرزنش‌ها و انتقادها رهایی دهد، برآن شد تا از قونیه برود … و یک روز ناگهان و بی آنکه مولانا را آگاه کند آن شهر را ترک کرد. اما این ترک ناگهانی و شدت درد فراق سبب شد که مولانا دیگر به هیچ کس روی خوش نشان ندهد:

یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم

تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم

عاشق شوریده شبانه روزش از آن پس، به گوشه‌گیری و رازونیاز خاموش، و گاهی شاعرانه، با شمس می‌گذشت. شعر و ‌سرود را هم به خاموشی سپرد و فقط گاهی بی ‌تابی‌هایش را با کلام موزون به زبان می آورد. سماع و موسیقی و شعر هم بدون شمس برایش مزه‌ای نداشت؛ چرا که انگیزه‌ی شاعری او سخنان نغز شمس بود:

گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم

گاه چو بلبل به سحر سخره‌ی تکرار شدم

احوال روزگارِ فراق مولانا، و اشتیاق او را به بازگرداندن شمس، برگ‌هایی از دیوان شمس به درستی بازتاب می دهد:

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من

غمگسار و همنشین و مونس شب های من

ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها

ای فکنده آتشی در جمله‌ی اجزای من

. . . و گاه در عین ناامیدی تنها آرزویش از درون دل می‌جوشید و به زبان جاری می‌شد:

ناگهان در ناامیدی، یا شبی یا بامداد،

گویی‌ام اینک برآ بر طارم بالای من

آن زمان از شِکِّر و حلوا چنان گردم که من

گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من

و چون درد جدایی از معشوق و بی همزبانی، کار او را به جان می‌رساند، تسکین را در التماس می‌جست:

امشب از شب های تنهایی است رحمی کن بیا

تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من

درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست

ای تو جالینوسِ جان و بوعلی سینای من

عاشق سودایی که تحمل چنین ضربه‌‌ی فراق ناگهانی را نداشت، سرانجام شکیبایی از دست داد و به فریاد آمد. تمام ذره‌های وجودش معشوق را می‌طلبید. با هیچ چیز و هیچ کس دلش خوش نمی‌شد:

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

دیده‌ی عقل مست تو چرخه‌ی چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو، بی تو به سر نمی شود

جاه و جلال من تویی، ملکت و مال من تویی

آب زلال من تویی، بی تو به سر نمی شود

خواب مرا ببسته ای، نقش مرا بشسته ای

وز همه ام گسسته ای، بی تو به سر نمی شود

بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم، بی تو به سر نمی شود

سرانجام روزی فرارسید که طاقتش بُرید و برآن شد تا شمس را بیابد و بازگرداند:

بروید ای حریفان بِکِشید یار مارا

به من آورید یک دم صنم گریز پا را

اما کسی نمی دانست او در کدام خانه پنهان شده و چگونه پیدایش کنند؟

از دلبر ما نشان کی دارد؟

در خانه، مهی نهان کی دارد؟

از سوی دیگر، مریدان هم اندک اندک دریافتند که با رفتن شمس دردشان درمان نشده و پیرشان نه تنها به حالت گذشته برنگشته، که به سبب بی قراری‌ها و گوشه گیری‌های شبانه روزی، جدایی‌اش از شاگردان و مریدان بیشتر شده‌است. بنابراین، گزیری ندیدند جز آنکه شمس را بیابند و به قونیه بازگردانند. در چنین احوالی، هر مسافری از شام و دمشق می آمد، مولانا سراغ شمس را از او می گرفت. می گویند بسیاری از فرصت طلبان به جهت خوش‌آمد ایشان خبرهای دروغ از دیدن شمس در شهرهای دیگر نقل می کردند و نشانه‌ها می‌دادند و مژدگانی دریافت می کردند. چنین نقل شده که اگر هم نزدیکان به او می گفتند که این بشارت نادرست بوده، مولانا می گفت (نقل به معنا)، چون نا دُرست بود این هدیه را دادم، اگر راست می بود که سر در قدم مژده رسان می گذاشتم.

ورد شب و روز مولانا در این دوره، نام شمس الدین و آرزوی بازگشت او بود:

مفخر تبریز، شمس‌الدین، تو بازآ زین سفر

بهرحق، یکبارگی؛ ما عاشق یکباره‌ایم

مریدان (و حتا آن کسان که حاضر بودند شمس بمیرد تا شاید مولایشان را بازیابند) در اندیشه چاره جویی نزد مولانا رفتند و از او به خاطر اشتباهشان پوزش‌ خواستند. اگرچه مولانا با قلب مهربانی که داشت پوزش آنان را می‌پذیرفت اما اندوه او از رفتن شمس ژرف‌تر از آن بود که پوزشخواهی بدخواهانِ شمس او را تسکین دهد و به حال گذشته برگرداند. پس، چاره در آن دیدند که کسانی را به شام و حلب بفرستند تا شاید بتوانند نشانی از شمس پرنده به دست آورند.

پس از گذشت زمانی که برای مولانا قرنی بود، نامه‌ای از شمس رسید. نامه‌ای بسیار کوتاه ولی پر معنا: “مولانا را معلوم باشد که این ضعیف به دعای خیر مشغول است و به هیچ آفریده اختلاط نمی‌کند. (۱)”

اگرچه هیچ نشانه‌ای از جای زندگی شمس در نامه نبود ولی برای شاد کردن دل او کافی بود. هیجان چنان در جانش افتاد که غزل‌سرایی و سماع را که چندی ترک گفته بود، از سر گرفت:

شنیدی تو که خط آمد ز خاقان؟

که از پرده برون آیند خوبان

چنین فرموده است خاقان که امسال

شکر خواهم که باشد سخت ارزان

مولانا برای برگشتن شمس به قونیه، چندین نامه منظوم برای یار سفر کرده فرستاد. در این نامه ها ضمن شرح روز و حال خویش و اینکه در نبودِ او چندی ترک غزل سرایی و سماع کرده، با فروتنی تمام از او می‌خواست که بازگردد. از این نامه ها گویا چهار نامه بیش به جا نمانده، که خلاصه یکی از آنها چنین است:

به خدایی که در ازل بوده است

حی و دانا و قادر و قیوم

نور او شمع های عشق فروخت

تا که شد صد هزار سر معلوم

از یکی حکم او جهان پر شد

عاشق و عشق و حاکم و محکوم

در طلسمات شمس تبریزی

گشت گنج عجایبش مکتوم

که از آن دم که تو سفر کردی

از حلاوت جدا شدم چون موم

همه شب همچو شمع می سوزم

زآتشش جفت و زانگبین محروم

هان عنان را بدین طرف برتاب

زَفت کن پیل عیش را خرطوم

بی حضورت سماع نیست حلال

همچو شیطان طرب شده مرجوم

یک غزل بی تو هیچ گفته نشد

تا رسید آن مشرّفه مفهوم

پس به ذوق سماعِ نامه‌ی تو

غزلی پنج شش بشد منظوم

شام ما از تو صبح روشن باد

ای به تو فخرِ شام و اَرمَن و روم

مولانا در زمان دریافت نامه شمس از شدت رنج دوری محبوب چنان ضعیف و ناتوان شده بود که با همه‌ی اشتیاقی که داشت، توان آنکه خود به جست‌وجوی او برخیزد و بار سفر بندد، نداشت. بنابراین، فرزند خود، سلطان ولد را که به شمس ارادتی خاص داشت و از رنج پدر در رنج بود، با شمار زیادی از مریدان و با تاکید بسیار بر ابراز فروتنی و حالت نیاز در برخورد با شمس، به دمشق فرستاد تا با نشانه‌هایی که از او در دست بود او را پیدا کنند و با عزت و احترام او را دعوت به بازگشت نمایند.

سلطان ولد و همراهان با زحمت فراوان شمس را یافتند و ضمن عرضه‌ شرحی از حال مولانا در فراق، نامه مولانا را تقدیم کردند و چنان که خواست مولانا بود، با فروتنی و نیاز، از وی تقاضای بازگشت نمودند.

شمس دعوت را پذیرفت و کاروان راهی قونیه شد. سفر تا قونیه یک ماه به طول انجامید. آنچه را که در آن روزهای انتظار (۴) برمولانا گدشت، فقط کسی که با عاشقی مولانا آشناست ممکن است اندکی در یابد. می‌چرخید و می‌سرود:

آب زنید راه را هین که نگار می رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد

راه دهید یار را، آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد

رونق باغ می رسد، چشم و چراغ می رسد

غم به کناره می رود، مه به کنار می رسد

باغ سلام می کند، سرو قیام می کند

سبزه پیاده می رود، غنچه سوار می رسد

پیشباز پر شور و سروری که در قونیه از شمس شد بی مانند بود. روایت شده که بزرگان شهر، صوفیان و مریدان خاص مولانا و جماعت اخیان در بیرون دروازه از شمس استقبال کردند.

شمس از راه سفر یکراست به خانه‌ی مولانا وارد شد و وقتی مولانا او را در آغوش گرفت اندوه ار وجودش رخت بربست. سماع، بیدرنگ آغاز شد و چند شبانه روز، همراه با غزل‌سرایی های مولانا، بی وقفه ادامه یافت:

بار دگر آن مست به بازار درآمد

وان سَردِه مخمور به خمّار درآمد

یک حمله دیگر همه در رقص درآییم

مستانه و یارانه، که آن یار درآمد

یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم

کز مصر چنین قند، به خروار درآمد

یک حمله دیگر بُنه‌ی خواب بسوزیم

زیرا که چنین دولت بیدار درآمد

بربند لب اکنون که سخن گسترِ بی‌لب

بی حرفِ سیه روی، به گفتار درآمد

بار دیگر دو عاشق، و نیز دو معشوق، در کنار هم قرار گرفتند. مولانا شور و ذوق شاعرانه خود را باز یافت . . . و غزل های ناب، فوران آغاز کرد – غزل هایی که اوج عاشقی و مستی را به تصویر می کشند:

آمد بهار خرم، آمد نگار ما

چون صدهزار تُنگِ شکر در کنار ما

آمد مهی که مجلس جان زو منوّرست

تا بشکند ز باده‌ی گلگون خمار ما …

این دوره را می‌توان خوش‌ترین روزها و شب‌های همه دوران زندگی مولانا دانست. هجران کشیده‌ای‌ست که قدر لحظه‌های وصال را می‌داند:

از بامداد روی تو دیدن حیات ماست

امروز روی خوب تو، یا رب، چه دلرباست

امروز در جمال تو خود لطف دیگرست

امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست

امروز آن کسی که مرا، دی بداد پند

چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست

صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم

این وام از کی خواهم و آن چشم، خود که راست؟

ابروم می جهید و دل بنده می تپید

این می نمود رو که چنین بخت در قفاست

رقاصتر درخت در این باغ ها منم

زیرا درختِ بختم و اندر سرم صباست

چون بگذرد خیال تو در کوی سینه ها

پای برهنه، دل به در آید که جان کجاست

در روزن دلم نظری کن چو آفتاب

تا آسمان نگوید کان ماه بی وفاست

. . .

ساقی بیار باده که ایام بس خوش است

امروز روز باده و خرگاه و آتش است

ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف

مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وش‌ است

….

امروز روز نوبت دیدار دلبرست

امروز روز طالع خورشید اکبرست

دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک

امروز لطف مطلق و بیچاره پرورست

ای آنک باده های لبش را تو منکری

در چشم من نگر که پر از می چو ساغرست

پیش آ تو شمس، مفخر تبریز، شاه عشق

کاین قصه‌ی پرآتش از حرف برترست

بخش دوم و پایانی در شماره آینده