همین چند وقت پیش که مرده بودم، بالای جنازه خودم برای اولین بار دیدمش، آقا چه ضجه ای می زد، چه هوارهایی می کشید و چه حاجی حاجی راه انداخته بود….
اولش من هم مثل بقیه حواسم بهش نبود، یعنی حواسم پیش زن و بچه هامو و بقیه بود، که خداییش هم خوب عزاداری می کردند، حسابی دلشون برام سوخته بود و توی گریه کردن هم سنگ تموم گذاشته بودند، همه چیز عالی و آبرومندانه پیش می رفت، خدا می دونه چند تا اتوبوس بود و چه حلقه گل هایی که نیاورده بودند، ولی اینقدر زنکه زنجموره کشید و حاجی جون، حاجی جون کرد که بالاخره حواس همه رفت سمتش، بخصوص وقتی که با گریه از یتیم شدن بچه تو شکمش حرف زد که انگار همه رو برق گرفت، خودم هم هاج و واج مونده بودم، عجب سرتقی بود. منم مثل بقیه اول فکر کردم حتماً عوضی اومده… ولی اونم کارشو خوب بلد بود. تا دید همه ساکت شدند، فهمید زده تو خال و صورت گریونش رو گرفت رو به آسمون و گفت: تا زنده بودی که هر چی گفتی گفتم چشم، به خاطر آبروت زجر قایم کردن عشقمونو کشیدم و به همون هفته ای یک شب قانع بودم، یعنی اونقدر خوب بودی که هر چی می گفتی قبول می کردم… رفتی… ولی عیبی نداره یه یادگار ازت دارم… آخ… چه قدر خوشحال شدی… وقتی خبرش رو بهت دادم.
ـ اِ… زنکه چی می گی… ول هم نمی کنه، عجب مردن بد دردیه ها هر کی هر کاری دلش می خواد می کنه، اِ دهنت رو ببند زن. ولی مگه ول کن بود. زنک ادامه داد، بخصوص وقتی دو هفته قبل درست چند روز قبل از سکته کردنت رفتیم سونوگرافی و گفتند پسره… ؟ چه حالی شدی، انگار دنیا رو بهت دادند، همونجا سجده شکر به جا آوردی و گفتی: خدایا شکر، بعدم به من گفتی دستت درد نکنه زن بالاخره تو منو به آرزوم رسوندی.
ـ اِ اِ اِ یکی جلوی دهن این زنک رو ببنده، خدایش اصلاً من از پسر خوشم نمی اومد چرا؟ راستش دیده بودم این پسر حاجی ها چه جوری مال بابارو می برن خرج عیش و عشرت می کنند، حاج آقا هم باید پول خوشگذرونی آقازاده اش رو بده، هم لاپوشانی کنه، مبادا به گوش عروس هایشان برسد و کار به طلاق بکشه و مهریه های آنچنانی هم بیفته گردنشان.
خدایی اش بدم نیومده بود که هر چهارتا بچه هام دختر بودند، چون دوماد هر چی هم ناتو باشه بازم افسارش دست زنشه، تازه همیشه حاج خانم هم بابت دخترزا بودنش همچی بگی نگی زبونش کوتاه بود.
ولی خب مگه اون، آکله! ول می کرد، منهم همین طوری افتاده بودم اون وسط که چشمم افتاد به اون موش مرده حاجی عسگر که اون گوشه وایساده بود و با هر زنجموره زنکه قند تو دلش آب می شد و با دمش چه گردویی که نمی شکوند.
اِ اِ دیدی، دیدی، بشکنه این دست که نمک نداره، مار تو آستینم پروروندم از اون جایی که فکرش رو نمی کردم خوردم، مردتیکه نیم وجبی تمام این مدت که نوکرم بود، داشته فوت و فن هارو یاد می گرفته، از انداختن لباس زنونه و لوازم آرایش تو حجره حاجی انتظام تا قرار و مدار گذاشتن با پسر حاجی روغنی و خبر کردن عروسش…!!
عجب یادش رفته، همین چند ماه پیش تابستون به اسم مکه فرستادمش تایلند، چه جوری یادش دادم کجا بره، چیکار کنه… همه فوت و فن هارو یادش دادم. کی زنگ بزنه و از حال و هوای صفا و مروه برای حاج خانم تعریف کنه، و برگشتن چه تعریف هایی از سفر معنوی “حج” بکنه. خودم گفتم قبل از رفتن از کجای بازار بره جنس مکه بخره و سوغات بده تا کسی بو نبره. خلاصه آقارو حاجی کردم. اصلاً آقا من از مردن هم شانس نیاوردم. اگه همون هفته پیش که سکته کرده بودم، مرده بودم این مارمولک وقت سرهم کردن این فتنه را نداشت. آخ بمیرم، دختر کوچیکم نفیسه چه چپ چپی به سر و شکل اون لکاته می انداخت. زنیکه همچی بدم نبود، ابرو شیطونی، دماغ بریده، خب امروزی بود، بچه ام چه قدر دلش می خواست ناخن هاشو بلند کنه، نذاشتم و کلی براش آیه و حدیث خوندم که این کارها مال زنهای بده…
ولی همه رو ول کن… آخ بسوزه پدرت عسگر… این همه طلا و جواهر بدلی رو از کجا آوردی به گل و گردن زنک انداختی. حاج خانمو کارد می زدی خونش در نمی اومد، چرا که همون سال اول عروسی طلاهای سر عقدو ازش گرفتم که بزنم به کار، یعنی که یه روز بهش برگردونم، ولی هر بار یه بهانه تراشیدم و بدبخت رو آرزو به دل گذاشتم.
از مرده های جدید شنیدم این روزها چه قدر دلار رفته بالا، ای عسگر نامرد فقط تو از جای دلارهای من خبر داری ناکس، آخه اوضاع یه طوری هم شده که جرأت نمی کنم به خواب یکیشون برم و قضیه دلارها رو بگم. لابد عسگر هم این وسط کلی از اموال رو به بهانه رد کردن زنک بالا کشید، و زن و بچه هام حتما باور کردن و پیگیر قضیه نشدند. عجب داستانی شد. آخ نمی دونید چه دردیه، شبهای جمعه واسه این مرده ها چه می کنند، خانواده ها و دوستان چه خیرات و مبراتی، چه سوز و گدازی، هیچ کدومشون هم حرف های منو باور نمی کنند. حالا خیرات و مبرات و گریه زاری هیچی، یه سنگ قبر هم برام ننداختند هر چی فریاد می زنم هیچکس باور نمی کنه، بابا من آدم حسابی بودم.