رشد کودکان موضوع بسیار زیبا و در عین حال پیچیده ای است که روان شناسی امروز با تکیه بر هزاران مشاهده و تحقیق سعی در گره گشایی آن کرده است. در بین تئوری های مختلف، نظریه تکامل، راهگشای سودمندی بوده و باعث شده که درک امروز ما از پیچیدگی های رشد کودک آسان تر شود. نظریه تکامل به ما می گوید که رشد کودکان نتیجه فرایند پیچیده ای است از انتقال ویژگی ها از نسل گذشته به نسل جدید و چگونگی تطابق با محیط تازه برای ادامه زندگی که با یاد گیری های جدید همراه می شود. در حقیقت تعامل و در هم تنیدگی عوامل وراثتی در عوامل محیطی، باعث می شود که کودک آرام آرام یادگیری های جدید را در خود نهادینه کرده و سیستم روانی ـ شناختی ـ و عاطفی خود را منسجم کرده و از آن خود سازد. برای مثال منش و بن مایه شخصیت کودکان از دو عامل اساسی متاثر می شود یکی زمینه های ژنتیکی که بر اساس یک قانونمندی مشخص از والدین و حتی اجداد او (از طریق سی هزار ژن با ترکیبات دی – ان-آ)مشخص و قابل مطالعه به ارث می رسد و عامل دوم، شامل مجموعه ای از تجربیات و یادگیری های روزانه از محیط پیرامونی است که منتج به سیستم رفتاری نسبتا پایدار می شود، لذا در چگونگی تبدیل شدن یک کودک به یک انسان اجتماعی، سه عامل در تمام دوران زندگی کارساز و عامل رشد و تغییراند: ۱ـ زمینه های ژنتیکی، ۲ـ عوامل محیط پیرامونی، ۳ـ الگوهای رفتاری.
در روان شناسی مدرن امروز، ترکیب و تعامل (نه مجموع) این سه عامل را “اپی ژنتیک” می گویند. این الگو می تواند به ما کمک کند تا افراد مختلف را مورد مطالعه قرار دهیم و نشان دهیم که در شرایط مشخص کدام یک از عوامل بالا تاثیرگذار اصلی بوده و یا این که هر سه عامل در همکاری تنگاتنگ با یکدیگر باعث ویژگی های ساختمان جسمی/ روانی/ و اجتماعی ما شده است. برای مثال زندگی جراح مغز معروف آمریکایی “دکتر بنجامین کارسون” را مورد مطالعه و کنکاش قرار می دهیم.
او در یک خانواده فقیر سیاهپوست در منطقه هارلم در حومه نیویورک با مادرش زندگی می کرد. پدرش خانه را ترک کرده بود. محیط اطرافش پر از خشونت بود و فقر. او نیز مثل هم سالانش بزرگ می شد و الگوهای رفتاری را از فرهنگ سیاهپوستی خود می گرفت. پرخاشگر و اهل دعوا و مرافعه بود. هنوز دانش آموز دبستانی بود که با خودش چاقو به مدرسه حمل می کرد. پیشرفت تحصیلی نداشت و معلمان هم از او قطع امید کرده بودند تا این که از مدرسه اخراج شد. اما مادرش که یک رختشوی ساده بود از او قطع امید نکرد. بنجامین رفوزه شده را زیر پرو بال خود گرفت و شروع به درس دادن او کرد. به او اعتماد بنفس و احترام و امید داد و برایش چارچوب های مشخص تعیین کرد .برای بنجامین دشوار بود که تن به چنین دیسیپلینی بدهد، اما مادر خیلی جدی بود و مهربان. بنجامین آرام آرام تغییر رفتار داد و دیگر آرام تر و سربراه تر شده بود. در درون او شوق به علم، دانستن و شکوفایی جوانه زد، برگ و بال داد و بالاخره به میوه نشست. او دیگر عاشق بیولوژی و شیمی بود. به مدرسه جدید رفت و به کمک بی وقفه مادرش کلاس ها را پشت سر گذاشت و در نهایت موفق شد بورس تحصیلی دانشگاه ییل را از آن خود کند. او به دانشکده پزشکی رفت و جراح بزرگ مغز بیرون آمد. او اکنون در شهر بالتیمور مرکزی را برای دانش آموزان بی بضاعت اما باهوش سیاه پوست بنیان نهاده که هر سال تعدادی فارغ التحصیل دبیرستانی را به دانشگاه ها می فرستد
خب. این یک مثالی بود از تأثیر و تأثر متقابل عوامل محیطی (تأثیر منفی محیط خارج از خانه) و تأثیر مثبت مادر (محیط درونی خانه) و همچنین آمادگی های ژنتیکی فرد که می تواند در دو محیط متفاوت به اشکال متفاوت نمود پیدا کند. و همچنین تاثیر الگوها و مدل های رفتاری که می تواند رشد شخص را در مسیرهای متفاوت رقم بزند. در هر صورت آن چه که ما امروز هستیم و آن طور که فکر می کنیم، عشق می ورزیم، جنگ می کنیم، می ترسیم و….و… ماحصل عوامل اپی ژنتیک ماست.