شهروند ۱۲۳۲ پنجشنبه ۴ جون ۲۰۰۹
فرهاد پیربال
توضیح:
فرهاد پیربال متولد ۱۹۶۱ از شاعران و نویسندگان دهه هشتاد میلادی کُردستان عراق است. در زمان دیکتاتوری صدام حسین همچون نویسندگان دیگرکُرد سال ها در غربت به سر برد. در سال ۱۹۹۴ موفق به اخذ مدرک دکترای ادبیات نوین کردی از انستیتوی کردی پاریس شد. هم اکنون در زادگاه خود به سر می برد. از پیربال تاکنون بیش پنجاه اثر در زمینه های شعر، داستان، نمایشنامه و ترجمه به جا مانده است. او در داستان نویسی تحت تأثیر نویسندگان اروپایی ست و نوعی طنز هجوآمیز در آثار او جا به جا پیداست. پیربال عقایدی روشن و صریح در مورد وظایف هنرمند دارد و معتقد است که نویسنده ی خلاق و با استعداد می تواند در قلب تاریکی نیز اثر قابل ملاحظه ای ارائه دهد. او می گوید ما بسیار وقت ها به بیراهه رفته و بیهوده می پنداریم که هر زمان از چنگال دیکتاتوری های سیاسی نجات پیدا کردیم، می توانیم آثار ادبی و هنری شاهکار خلق کنیم. در واقع باید گفت ادبیات راستین، ادبیات خلاق، ربطی به این ندارد که در دوران زندگی یک نویسنده حتماً باید یک سیستم دیکتاتوری حاکمیت داشته باشد یا یک لنین و یا یک لیبرال.
فرهاد پیربال داستان فرار را در سال ۱۹۸۹ نوشته و در مجموعه داستان “سیب زمینی خورها“ به سال ۲۰۰۰ در شهر هولیر به چاپ رسانده است. زبان داستان های او ساده و روان است و پیچیدگی فرم و مضمون ندارد. فرار نمونه ای از داستان های طنزآمیز اوست که به فاجعه های انسانی با نگرشی هجو آمیز پهلو می زند.
***
وقتی در قهوه خانه نشستم و پشتم را به صندلی دادم، خواستم کمی استراحت کنم؛ که ناگهان فهمیدم پای راستم را در اردوگاهمان جا گذاشته ام. من در طول زندگی ام هرگز پایم را در هیچ جایی جا نگذاشته ام، این اولین بار بود که چنین اتفاقی برایم پیش می آمد. وقتی بلند شدم که بروم، قهوه چی که عرب سیه چرده جنوبی بود، دم در قهوه خانه با تعجب از من پرسید:
“ها؛ رفتی!”
گفتم: “نمی بینی؟”
گفت:”چی؟”
گفتم:”پای راستم را در اردوگاهمان جا گذاشته ام.”
خندید، گفت:”تو چند ساله که سربازی؟”
گفتم:”فقط دو ماه.”
گفت:”مقصر نیستی، جا نیفتادی.”
با یک پا، لنگ لنگان راه افتادم؛ رسیدم به اردوگاهمان. بعد از مدتی انتظار دم در اتاق افسرمان، اجازه دادند داخل اتاق شوم. نفس زنان به افسر سلام سربازی دادم و گفتم:
“ببخشید قربان، پای راستم را در میدان مشق جا گذاشته ام.”
افسر عصبانی شد، سرم داد کشید:
“برای چنین چیزی پیش من نیا، برو به سرگروهبانتان بگو.”
رفتم پیش سرگروهبان، همان کار را کردم، همان چیزها را گفتم. او نیز به همان شیوه، گفت:
“برو پیش معاون سرگروهبان.”
اسم معاون سرگروهبان مجنون مُجرم حرامی بود، صدایش می زدند معاون گروهبان مجنون. مردی بود به غایت بی ادب. با من آمد و من را داخل اسلحه خانه ای بزرگ و تاریکی برد. آنجا مملو از دست و پا و سر و دماغ و گوش و ران و پشت و انگشتان انسان بود.
گفت:
“بگرد!”
سر و ته اسلحه خانه را گشتم؛ پای گم شده ام را پیدا نکردم. می خواستم از غصه دق بکنم. گفتم: “چکار کنم؟”
گفت: “حالا که اینجا نیست، پس تو میدان مشق گم نشده.”
گفتم:”چرا. همین امروز عصر، قبل از شروع به تمرین پا داشتم.”
با عصبانیت دوباره گفت:
“نه، تو اردوگاه گم نکردی.”
– چرا.
– دروغ می گی. یه جای دیگه گم کردی.
در اسلحه خانه را قفل زد، گفت:
“فعلا امشب برو به خانه ت، فردا دنبالش می گردیم.”
فردا و پس فردا و پسون فردا هم چیزی پیدا نکردم. به این شکل نه شبانه روز بدون پای راستم میدان مشق می رفتم: دوست نداشتم پای دیگران را به خودم ببندم. روز دهم گفتند:”در جنوب عراق حمله ای تازه شروع می شود. می فرستیمت به جنگ!”.
گفتم:” من نمی تونم، پای راست ندارم.” گفتند: “اشکال نداره! یه پا بهت می دیم”. معاون سرگروهبان مجنون با من آمد، من را برد به همان اسلحه خانه تاریک. یک پا از داخل تعداد زیادی دست و پا و سینه و ران انسان بیرون کشید؛ داد دستم و گفت:
“بگیر، امتحانش کن!”
پا را امتحان کردم. خیلی کوتاه بود. گفتم:
ـ این پا به درد من نمی خوره، قربان؛ خیلی بزرگه.
یک پای دیگه بیرون کشید، یک پای سیاه بلند پُرمو بود. داد دستم، گفت:
“پس ببین این چطوره!”
نگاهش کردم، گفتم:
“قربان، این پا خیلی درازه ، به درد من نمی خوره.”
این بار یک پای دیگر بیرون کشید: یک پای خون آلود، از سه چهارجا گلوله خورده بود، جای گلوله ها کبود و سیاه شده بودند.
گفت:
“اینو بگیر!”
من که می خواستم گم شدن پایم را بهانه کنم تا من را به جنگ نفرستند، گفتم:
“قربان، این پا تیر خورده، تازه خیلی هم زشته.”
معاون سرگروهبان از این حرفم عصبانی شد. ناگهان سر خود را کند و روی میز گذاشت؛ گفت:
“ببین، من حتی سرم هم مال خودم نیست، با این حال فردا باید مثل تو برم به جبهه.”
سپس سرش را برداشت و سرجایش گذاشت. تند و عصبانی تر به حرفهایش ادامه داد:
“تو فقط پای راست نداری، ولی برات مسخره است با ما به جبهه بیای.”
من که این صحنه وحشتناک را دیدم، دلم به حالش سوخت. تو رودربایستی افتادم، نمی دانستم چی بگم. او با محبت چیزی به من گفت که واقعا تحت تأثیر قرار گرفتم:
“شما کُردها همتون همین جوری هستید، همیشه می خواهید خودتان را از ما عرب ها جدا کنید.”
با این حرف خجالت زده شدم، با خودم گفتم:”زشته، نباید فکر کنه که من گم شدن پایم را بهانه به جبهه نرفتن کردم”؛ “نذار این طور فکر کنه که کُردها ترسو هستند و از جنگ می ترسند.
گفتم: قربان، ناراحت نشو! از ناچاری دستم را به طرف پاها دراز کردم:”خب، ایرادی نداره، یه پا بهم بده!”
– کدامشون؟
– هر کدومشون که باشه.
وقتی به خانه ام برگشتم، می خواستم وسایلم را جمع کنم، چونکه فردا می خواستم بروم به جنگ. یکدفعه متوجه شدم پای راست گم شده ام نامه ای برایم فرستاده است. با پریشان حالی نامه را باز کردم. نزدیک بود از خوشحالی غش کنم.
پای راست گمشده ام در نامه نوشته بودکه چند روز پیش، پلیس در بازار شهر از او کارت شناسایی خواسته، او هم به دلیل اینکه هیچ کارتی همراه نداشته، پلیس ها فکر کرده اند فراری ست؛ گفتند:”حالا که کُرده و فرار کرده باید ببریمش به جبهه جنگ “. او هم داخل بازار خودش را از دست پلیس ها خلاص کرده و فرار کرده، با دویدن تا خود بغداد رفته؛ آنجا هم یک کارت شناسایی قلابی پیدا کرده و رفته به ترمینال کندی: سوارمینی بوس هجده نفری شده و برگشته به هولیر.
پای راست گمشده ام، با این نامه ی فوری، واقعا همه روح و روانم را متأثر کرد. تعجب می کردم: اون پای بیچاره ام چطور توانسته به تنهایی آنقدر شهامت داشته باشد و خودش را به هولیر برساند! از همه عجیب تر این بود که از من خواسته بود من هم مثل او فرار کنم و برگردم به هولیر. در نامه اش با دست خطی آشفته و قاطی پاطی نوشته بود:
خواهش می کنم برگرد، من بدون تو نمی تونم زندگی کنم. در اولین فرصت فرار کن و بیا به هولیر! به هر حال وقتی رسیدی یه فکری به حال خودمان می کنیم، یا به ایران می ریم یا به ترکیه، از آنجا هم می رویم به اروپا. آنجا هم به خوشی و شادمانی زندگی می کنیم …
– در اولین فرصت بیا، من بی تو نمی توانم زندگی کنم …
این کلمات بعد از تمام شدن نامه، در مغزم صدا می دادند. عرقی سرد سرتاپای بدنم را فرا گرفته بود. در اتاقم نشسته بودم و با دست هایم دو طرف جمجمه هایم را گرفته بودم. فکرهای جورواجور و عجیبی به ذهنم هجوم می آوردند.
– در اولین فرصت بیا؛ با هم می رویم به اروپا…!
با خودم گفتم: روح و جسم من بسیار خسته تر از آن بود که فرار کنم. راه پر از خطر و رفتن به ترکیه، از آنجا هم رفتن به اروپا. من در این سن بیست و نه سالگی احساس می کردم زندگی و سرنوشتم، هرچند در این جنگ شوم بیهوده از بین برود، ولی آنقدر ارزش ندارد که خطر دیگری را به جان بخرم. در اتاقم، روی صندلی نشستم، قلم و کاغذی آوردم و شروع کردم به نوشتن نامه ای برای پای راست عزیزم. با دلی پر از اندوه، حسرت و اشتیاق و با چشمانی اشک آلود، نوشتم:
ای پای عزیزم!
منو ببخش؛ روح و روان من بسیار خسته و ناتوان است. شاید تو هم احساس مرا درک کنی، که من از زندگی و سرنوشت خودم فراری ام. همیشه از خودم فراری ام. من احساس می کنم توانایی هیچ ریسکی را دیگر ندارم؛ نمی توانم از زندگی لذت ببرم: نه در وطن و نه در غربت. من و فرزندانم، ملتی بدبختیم، قربانی تقدیرمان شده ایم: قربانی جنگ کثیف احمق هایی که امروز بر ما فرمانروایی می کنند. من خیلی خسته ام، خیلی خیلی خسته. تو هم اگر خواستی بروی به اروپا، برو؛ خدا به همراهت! برات آرزوی خوشبختی و سرافرازی می کنم …