چهارشعرازجیمزجویس

۱

غمگین مباش

به خاطرِ مردان و غوغای دروغینشان

آرام باش عزیزکم آرام باش!

اینان می توانند بی آبرویت کنند؟

اینها از اشکها هم غمگینترند

و حیاتشان

فغانی ممتد است که اوج می گیرد

مغرور و استوار

اشک هایشان را جواب گو

و انکار کن

همچنان که انکار می کنند

۲

روحم بلند می شود از رویاها

از رویاهای شبنم آگین

از قیلوله ی عمیقِ عشق و از مرگ

آنک ببین!

فغانِ درختها را

درختهایی که صبح

موعظه شان کرده

شفق پخش می شود به سوی شرق

آنجا که اخگرانِ خورشید

آرام می سوزند

تا به لرزه اندازند

حجابهای کبود و نازکِ زربفت را

وقتی که در خفا

آرام و با وقار

ناقوسهای پرگلِ صبح

آشفته می شوند

آوازِ پریان

به گوش می رسد

به هنگام و همصدا

۳

بانوی باوقار!

غمآوازهای پس از عشق را رها کن

غم را وداع کن

بخوان از کفایتِ عشقی که گذشت

بخوان از نهایتِ خوابی عمیق

بخوان از خوابِ عاشقانی که مرده اند

و اکنون

عشق باید بخوابد در گور

عشق

خسته است

۴

صدای تو با من بود

زخمش زدم برای دستهای تو

نشانی نمانده هیچ

و نه حتا واژه ای

که خسرانِ درد را مرهمی باشد

و اکنون

دیگر

بیگانه است با من

رفیقِ دیرینه

از سایت ادبیات ما