«هه! حرفی که داری می‌زنی کلاً چرته. مگه می‌شه زن خاصی رو که با کمال میل دنده به دنده‌ت کرده و حالتو خوب می‌کرده فراموش کنی؟»

«آره. اگه زندگی رو لجن‌در‌مال کنن غیر ممکنه یاد کسی بمونن.»

«نمی‌شه درباره زنا کلی حرف زد. حرفت درباره اونا باید شرف داشته باشه. تو این چیزا رو فکر نکنم بفهمی.»

«این کاری که ما می‌کنیم شرف داره؟»

«حرف مفت نزن. موقع شکار شاش که هیچی تو انت گرفته…گوشیت سایلنته؟»

«چطور؟»

«دوست ندارم وقتی دارم می‌زنمش یکهو برات جک بفرستن یا زنت زنگ بزنه شب براش نون بخری. می‌دونی چی می‌شه که؟!»

طرح از محمود معراجی

«من زن ندارم. خودت چی؟»

«موبایل نیاوردم. به هرحال خاموشش کن. از الان گفته باشم!»

«اگه یه وقت مجبور بشیم از هم جدا شیم چی؟»

«برای چی جدا شیم؟ من امروز باید سه تا مغزو بپکونم. خیلی ساده ترتیبشو می‌دم و مثل دو تا آدم معمولی پله هارو می‌ریم پایینو خلاص.»

«بد نبود برای احتیاط می‌آوردیش.»

«اگه بخوام مثل تو فکر کنم هر روز برای احتیاط باس همه وسایل خونه رو با خودم بیارم بیرون. بی خیال.»

«چی می‌بینی؟ خبری هست؟»

«هوم…! یه میز مستطیل چوبی. شش تا صندلی چرمی که قراره سه تاش پر شه. ساعت دیواری. هیچکس هم نیومده.»

«جلسه هفتو نیمه. می‌دونستی؟»

«تو چی فکر می‌کنی؟ همینجور که بلند نشدیم بیایم اینجا روی بلندی خونه مردم. ساعت چنده؟»

«ندارم.»

«موبایل که داری.»

«هفتو پنج دقیقه.»

«سیگار روشن می‌کنی برام؟ من هیچی با خودم نیاوردم.»

«سیگاری نیستم.»

«همینه دیگه! وقتی به اون کله گنده بی شعور می‌گم فقط با آدمای خودم کار می‌کنم به خاطر این چیزاشه.»

«به من ارتباطی نداره. من که توی صف واینسادم با تو بیام ماموریت.»

«کلاً گفتم. همیشه آدم من همه چی همراهش بود. یه تیم خوب بودیم. مثل یه تیم کوه نوردی همه وسایلمون تکمیل بود. من هیچ وقت چیزی همرام نبود.»

«چرا؟»

«چون باید سبک باشم. فقط خودمو خودم.»

«اسلحه چی؟»

«همه چی با اون بود.»

«پس تو چی کار می‌کردی؟»

«واقعاً نمی‌دونی؟ هه… من کار آخرو می‌کردم. بله! من شلیک می‌کردم.»

«حالا این یار غارت کجاست؟»

«لامصبا نمی‌ذارن باهاش تماس بگیرم. گوشیش خاموشه. هیچ نشونی هم ازش ندارم. چاهار ماهه. انگار آب شده رفته تو زمین.»

«ترتیبشو دادن. حتماً زیادی سر جنبونده بود.»

«نه. فکر نکنم. اون همیشه با من بود. اگه کاری می‌کرد به من می‌گفت یا دربارش باهام حرف می‌زد.»

«یه چیزی تکون خورد. از دوربین ببین!»

«اوهوم… یه مرد شکم گنده اس. یه نفر دیگه هم هست. دارن درودیوارو کنترل می‌کنن.»

«بادی گاردن.»

«اوهوم. آبدارچی که نیستن.»

«برنامه همیشگی. خیلی دوست دارن الان یه بمب پیدا کنن و ببرن برا آقاشون خودشیرینی.»

«نه جیگر. دنبال دستگاه شنودن. الان دیگه کسی بمب کار نمی‌کنه. شنودش می‌کنن و بعدش می‌ترکوننش.»

«فکر می‌کنی چقدر باهاشون فاصله داریم؟»

«تو بگو!»

«دویست یا سیصد قدم.»

«هه! اصلاً ببینم تو تا حالا به هیچ مادر مرده ای شلیک کردی؟»

«یه بار. به قصد مرگ.»

«همینجوری موقعیتت رو میزون می‌کردی؟»

«چه جوری؟»

«با قدم؟ جیگر برادر بُرد اسلحه با قدم نیست با متره.»

«خب دویست سیصد قدم میشه صدمتر. تازه من با کلت شلیک کردم. درست چند قدمیم بود.»

«هه! ببین با کی اومدیم سیزده به در… یعنی یه بار هم تو موقعیت انتظار قرار نگرفتی؟»

«موقعیت انتظار؟ چی هست؟»

«همین مثل حالا… بی خیالش. ببین برادر! ما دست کم سیصد متر فاصله داریم با اون پنجره. یعنی اگه یکی از اون شکم گنده‌های بی خاصیت اتفاقی بیرونو نگاه کنه و چشمش بیفته به ما، کله تو مثل دودکش می‌مونه براش. سرتو بیار پایین! می‌شه؟»

«ولی نمی‌بینه.»

«اگه انتخاب جا با تو بود، اون دودکش هم نمی‌دید. قشنگ برات دست تکون می‌داد و یه چاق سلامتی هم می‌کرد.»

«کارت یعنی خیلی درسته؟»

«اوهوم.»

«ساعت هفت و ربعه.»

«از اتاق رفتن بیرون.»

«چند ساله آدم می‌کشی؟»

«من آدم نمی‌کشم. کارمو انجام می‌دم.»

«خب کار ما هم آدم کشتنه دیگه. چرا از زیرش در می‌ری؟»

«نباید اینجوری درباره خودت حرف بزنی. یه جراح قلب بدن آدمو تکه و پاره نمی‌کنه، اون فقط یه راهی باز می‌کنه تا به قلب برسه. بعدش یه کاری می‌کنه که قلب درست کار کنه.»

«ولی آدم نمی‌کشه.»

«آره. چون باید یه کاری بکنه که یه نفر زنده بمونه و سالم زندگی کنه. لخته های خون رو از توی شاهرگ برمی‌داره. ما هم همین کارو می‌کنیم.»

«دلت خوشه. هنوزم می‌گم داری خودتو می‌زنی به کوچه علی چپ. ما آدم کشیم.»

«منم هنوز می‌گم که داری درباره خودت بد حرف می‌زنی.»

«هفتو بیستو چاهار دقیقه اس. دیگه باید پیداشون بشه.»

«نه. رأس هفتو نیم میان. این آدما سر ساعت میانو سر ساعت هم می‌رن. چون معلوم نیست آخر جلسه شون چی بشه. برای فرار کردن فقط باس بگی من سر ساعت می‌رم. بعدشم بری واقعاً.»

«فکر می‌کنی هر سه تاشونو بتونی بزنی؟»

«اوهوم… برای همین اینجاییم. مرخصی زندگی که نمی‌خوام بدم به کسی. تا حالا هم ندادم.»

«آخه معلوم نیست. شاید اولی رو که زدی دوتای دیگه قایم بشن.»

«قایم بشن؟ هه…! منظورت اینه که سنگر می‌گیرن؟»

«تو چرا اینقدر روی حرف زدن من گیری؟ می‌خوای بگم هر چی تو بگی!»

«اعصاب نداریا… اونم توی این موقعیت. کافیه منم مثل تو باشم. دستم یه میلیمتر موقع شلیک تکون بخوره، معلوم نیست اون گلوله بعد از سیصد متر کجا فرو بره!»

«می‌دونی دیگه داره حالم بهم می‌خوره از این شغل. ولی می‌دونی که تا اونا نخوان تو خودت نمی‌تونی بکشی کنار. هر جای دنیا بری گیرت میارنو ترتیبتو می‌دن.»

«وقتی می‌تونی بکشی کنار که دیگه هیچ حریفی جلوت نباشه.»

«تو ایدئولوژی داری برا خودت؟»

«منظورت هدف از زندگیو این چیزاست؟»

«هدف که نه. منظورم یه اعتقاده. یه چیزی که تا آخر عمر طبق اون زندگی کنی.»

«منظورت خداس؟»

«نه. اون که هست.»

«اگه هست پس ایدئولوژی می‌خوای چیکار؟»

«پنج دقیقه مونده. نمی‌خوای کاری کنی؟»

«می‌بینی که از دوربین مواظبم. هنوز نیومدن.»

«منظورم این بود که به خاطر کاری که می‌کنی. مثل همون جراحه که مثال زدی. حتماً یه ایدئولوژی داشته که جراح شده.»

«خب فکر کن مال منم مثل اون خانوم دکتره.»

«حالا چرا خانوم دکتر؟»

«حیف نیست… بنظر من برای هر چیزی باید زنونه اش رو سراغ گرفت. اگرم نشد یه چیزی بگی که حتماً یه زن توش باشه اون گوشه کنارا.»

«به چه قیمتی؟»

«چی؟ زن؟»

«نه. این کاری که ماها می‌کنیم به چه قیمتی؟»

«به قیمت این که بقیه جاهای بدن به سلامتی زندگی کنن. فداکاری.»

«نکنه می‌خوای بگی کار ما فداکاریه؟»

«هر کاری بالاخره یه روزی توسط یه نفر به هر قیمتی شده باید انجام بشه.»

«هفتو نیمه. برای اینکه انگشتات نلرزن بی خیال این حرفا بشیم. حالشو دیگه ندارم.»

«هر چی تو بگی. برای من فرقی نمی‌کنه.»

«هوا داره خراب می‌شه. ابرای سیاهو می‌بینی؟»

«دارن از غرب میان.»

«فکر می‌کنی الان بالا سر کجان؟»

«تو چی می‌گی؟ با همون سیستم قدم گیریت بگو.»

«شاید بالا سر فرودگاه مهرآباد یا شهرک اکباتان.»

«تو خدایی! شرط می‌بندم هنوز به تهرون نرسیدن.»

«چطور؟ خیلی نزدیکن.»

«هنوز نور خورشید هست. اونم این وقت عصر.»

«شاید ابراش زیاد تو پر نیستن.»

«هستن. رنگشون خیلی سیاهه. سرتو بیار پایین تر.»

«پس کجان؟»

«اومدن. هر سه تاییشون با هم. سرو کله خوبی دارن. واقعاً کله گنده ان.»

«الان می‌زنیشون؟»

«آخه این سواله می‌پرسی؟ من موندم تو چطور یه نفرو با کلت کشتی!»

«بی خیال.»

«آخ! چه بادی!»

«نمی‌خوای کارو تموم کنی؟ هر بار به خودم می‌گم ایندفعه دیگه آخریشه. شده قاچاقی می‌ذارم می‌رم از ایران. نمی‌شه.»

«الان وقت تسویه حساب با خودت نیست داداش. کاش سیگار داشتی.»

«ندارم. دو ماهه ترک کردم.»

«توی باد… یه نخ سیگار… زندگی یه نفرم جلو چشماته که دست توئه… مطمئن هم باشی که زندگیش دست توئه. این یعنی زندگی.»

«زیادم مطمئن نباش. از کجا معلوم همین الان یکی مارو توی دوربین تفنگش نبینه!»

«مثل بچه‌های مهدکودکی حرف می‌زنی… هه… اگه مارو توی دوربینش داشت تا الان کارو تموم کرده بود. نکنه  فکر می‌کنی طرف می‌خواد مطمئن بشه که ما کسی رو یه وری می‌کنیم یا نه.»

«دارن چی کار می‌کنن؟»

«نشستن دور میز. هه…! می‌میرم برای این گفتمان‌شون.»

«نمی‌خوای شروع کنی؟»

«اوهوم. ولی قبلش باید یه کاری بکنم. آدم قبلیم در جریان بود. وقتش که می‌شد، تنهام می‌ذاشت. اسلحه رو بهش می‌دادم تا از دوربین نگاه کنه. سرش گرم می‌شد تا کارمو تموم کنم.»

«خب! منظور؟»

«منظور بدی برای تو ندارم. یه کاریه که عادت دارم به انجامش.»

«خب بگو! زود کارو تموم کنیم.»

«من می‌خوام این‌جا جلق بزنم.»

«یعنی چی؟ آدم داغونی هستیا! تو این موقعیت؟ کارو تموم کن بریم.»

«جدی می‌گم. من همیشه عادتمه. قبل از هر شلیک این کارو می‌کنم. چون معلوم نیست بعدش چی می‌شه. اصلاً فرصتی می‌شه دیگه این کارو بکنم یا نه! معلوم نیست دیگه بتونم با زنی بخوابم… آرزوی اول و آخرم توی این جور وقتا همینه. تو آرزو نمی‌کنی هیچوقت؟»

«نه. مثل همیشه تموم می‌شه و می‌رم یه جای امن.»

«به من ربطی نداره. فکر کن ایدئولوژی منم اینه. حرفیه؟»

«تو جا زدی. هر کاری می‌خوای بکن. فقط کارو زود تموم کن. الان من باید چیکار کنم؟»

«نمی‌خوای که زل بزنی به من. اسلحه رو بگیر دستت! تو هم یه کم کله گنده‌ها رو تماشا کن تا نمردن.»

«واقعاً که! باید بری دکتر.»

«اوهوم… حالا من می‌خوام شروع کنم. آخرین باری که زدی کی بود؟ تا حالا فکر کردی بهش؟»

«اصلاً از این مسخره بازیت سر درنمیارم. وضعت خیلی خرابه. چقدر طول می‌کشه؟»

«نترس!»

«شر و ور نگو! از چی بترسم؟!»

«به زن آخریم فکر می‌کنم که یه ماهه ندیدمش. اگه موبایلم همرام بود عکسشو می‌ذاشتم جلوم. تو این یه ماهه هر روز بهش فکر می‌کنم.»

«خیلی بدبختی! ببخشید اینو می‌گم.»

«هه! اگه چیز مشکوکی دیدی بگو. حواست به ماشه باشه. تو یه وقت حشری نشی شلیک کنی!»

«نترس! به کسی که با کلت شلیک کرده این دری وریا رو نگو!»

«دارم آماده‌ش می‌کنم.»

«خیر سرت! مجبور نیستی کثافت کاریتو تعریف کنی. هنوز سه نفرشون هستن. یکی شون رو به ما نشسته. یکی شون نیمرخش طرف ماست. اون یکی هم پشتش به مائه… پوشه رو گرفته دستشو داره یه چیزی می‌خونه. براشون چای…. .»

«هی هی! این چیزایی که داری می‌گی تاخیریه. هه! باباجون با این چیزایی که می‌گی تا فردا صبح طول می‌کشه. نمی‌خواد حرفی از اونا بزنی. بذار من از یه زن خوب برات بگم. از عشقم. اینجوری زودتر تموم می‌شه.»

«تو به عشقت فکر می‌کنی که کارو زودتر تموم کنی؟ چند تا مگه تا حالا زن داشتی؟»

«من هیچوقت زن نداشتم. رفیق داشتم. اون بی شرف‌ترین زن تهرون بود. موهای کوتاه وزوزی داشت. هر وقت می‌اومد پیشم موهاش زیر روسری کلافه اش کرده بود. اسمشو گذاشته بودم خانوم غرغرو… زیاد آرایش نمی‌کرد. لوس بود… تا دلت بخواد لوس. با اون صدای دورگه اش. سیگار زیاد می‌کشید. می‌دونی اگه یه زن صدا دورگه جلو یه مرد باشه دیگه آدم از دنیا هیچی نمی‌خواد. سی و چاهار تا چهل ساله… سیگار پشت سیگار بکشه و اجازه بده تو هر کاری می‌خوای بکنی ولی یواش… خیلی یواش. چون اون لوسه… .»

«تمومش کن! هفتو چهلو نه دقیقه اس.»

«تو صدات نیاد تموم می‌شه. عادتش این بود که همیشه دستو پاهاشو لاک بنفش بزنه. این رنگ انگشت اشاره اش رو خدا می‌کرد. تو زن داری؟»

«گفتم که داشتم. تا یه ماه پیش داشتم.»

«پس می‌فهمی من چی می‌گم وقتی یه زن بهت اجازه بده هر کاری بخوای باهاش بکنی. ولی چی؟ یواش! چون اون لوسه. می‌گفت چون من لوسم. خیلی لوسم. بار اول قبل از اینکه بذاره موتورم روشن بشه بهم گفت فقط اذیتم نکن. مزاحمت برام درست نکن. منم گفتم باشه. فکر می‌کرد من ازون آدمای روانی هستم که روانی اذیت کردن زنا هستم.»

«اگه نیستی پس برای چی بهت اینو گفت؟»

«اوه… وای… داره چی می‌شه. تو حرف نزن… خودم می‌گم. اون متاهل بود… ولی من دوستش داشتم. اونم منو دوست داشت. چاهار سال بزرگتر بود ولی مثل یه دختر خانوم بیستو پنج ساله دوستش داشتم. بهش گفتم برام با یه دختر بیستو پنج ساله فرقی نمی‌کنی. اون وقت که دیدمش سی و هفت سالش بود. وقتی یکهو غیبش زد سی و هشت ساله….»

«تمومش کن این اراجیفو بشر! دارم از استرس می‌میرم. برای چی من باید به این چیزا گوش کنم؟!»

«پنج دقیقه دیگه… می‌گفت شوهرش… گور پدر شوهرش… ولش کن. خودش… صدای دورگه اش… لاک ناخن انگشت اشاره اش… لخت و سفید کنار من… موهاش وقتی می‌ریخت روی سرو گردنش تازه می‌فهمیدم چقدر سفیده این زن… از همه بهتر بینی کشیده‌اش… انگشتمو می‌کشیدم روش… می‌فهمی آدم! از ته دلم… آخه چطور اون بینی راسخ روی اون صورت اون قدر قشنگ بود. همیشه هم تا آخر کارمون چشماش بسته بود. التماسش می‌کردم که چشماشو باز نگه داره وقتی من دارم خالی می‌شم… منو ببین… هیچی نمی‌گفت… دارم می‌میرم الانشم… درست جلو چشمامه… خال روی سینه چپش… درست نزدیک نوک سینه چپش… همه اش نگران این بود که من با دندونام زخمیش کنم.»

«روی سینه چپش خال داشت؟»

«هه… تو هم خوشت اومده؟ وقتی یه همچین سینه ای جلوت باشه می‌میری… خال، زنا رو خیلی قشنگ می‌کنه. خالی که جاهای قشنگی باشه… .»

«حتماً خیلی مرموز بوده، نه؟»

«یعنی چی؟»

«هیچی… یعنی تو هیچی از شوهرش فهمیدی؟»

«نه زیاد. ولی می‌دونم نگه داشتن یه خال… عرضه می‌خواد. تو تا حالا فیلم بیلیارد بازو دیدی؟»

«نه بابا… بیلیارد بلد نیستم.»

«هه… می‌گه بلد نیستم… آخرش پل نیومن می‌گه آدم فقط نباید استعداد داشته باشه باید شخصیتم داشته باشه… .»

«پس تو نه عرضه داشتی نه شخصیت.»

«اینو برای اون خال روی سینه‌ش گفتم آدم! تو نمی‌فهمی چی می‌گم. انگار توی زندگیت مثل یه خط‌کش زندگی کردی. خودمونیش می‌شه …!»

«هر جور میلته. اسمش چی بود؟»

«اسمش؟»

«بی خیال. تمومش کن. این کار توام مثل زندگی منه الان. بیشتر خط‌کشه تا زندگی من.»

«بگو! یه اسمی بگو!»

«بی خیال. حالمو بهم زدی.»

«اسمشو می‌گم. چون می‌خوام اسمشو بلند بگم تا همه تنو بدنشو همین جا روی همین بالا پشت بوم جلو چشمام ظاهر کنم… چه عرقی کردم آدم! این جور وقتا همون انگشت اشاره‌ش رو می‌ذاشت نوک دماغمو می‌گفت مرد من! تازه موتورت راه افتاده! این حرف یعنی مرگ. من دستو پامو گم می‌کردم که یه موقع خراب نکنمو حروم نشه. هر حرف زن این جور وقتا سرنوشت سازه… می‌فهمی… ترانه آخر این کارا بود.»

«اسمش ترانه بود؟ فامیلیش چی بود؟»

«هه… تو چی کار به فامیلیش داری؟»

«بگو! شاید اسمو فامیلشو بگی همین الان روحش بیاد روی پشت بوم.»

«با همون اسلحه بکش خودتو. معلومه که واقعاً بیلیارد بلد نیستی.»

«حالا الان کجاست که یه ماهه ندیدیش؟»

«آخرین بار داغون بود. شوهرش شک کرده بود. دعواشون شده بود. یکهو غیبش زد. هیچوقت دیگه گوشیشو جواب نداد.»

«هیچوقت؟»

«آره. خیلی عجیبه آدم یکهو از یکی ببره. هیچوقت دیگه صداشو نشنیدم.»

«شاید خواسته باهات حرف بزنه تو نبودی یا از شماره ناشناس شماره‌ت رو گرفته تو جواب ندادی.»

«هه…! تو خیلی مهندسی. اما و اگرهای مهندسی برای خودت جور می‌کنی خط‌کش جون. من همیشه منتظر جواب دادن بودم. همیشه. ترانه دیگه زنگ نزد. مطمئنم که هیچوقت تماس نگرفت.»

«حرفات سر و ته ندارن. هیچ وقت این‌قدر مطمئن نباش. زنا برای… .»

«حرف نزن مهندس. حرفات دوزار هم ارزش نداره. یه بار بهش گفتم اگه یه روزی خواستی بری بهم بگو و برو. بی خبر نرو. بدترین کار اینه که آدم یهو غیبش بزنه. اینو همون روزی بهش گفتم که ازم می‌خواست اذیتش نکنم.»

«خیلی داغونی! خودتو به کوچه علی چپ می‌زنی. مثل شغلت. چی فکر می‌کنی الان؟ چه بلایی سر زندگی دو نفر آوردی؟ حالیت هست؟»

«تو بلد نیستی درباره خودت و بقیه درست حرف بزنی. بنظرم این از همه چی بدتره. مگه برای تو مهم بود که با کلت به یه نفر شلیک کردی چه بلایی سر زندگیش میاری؟»

«چرا ول کردی؟ تموم شد؟»

«نه… پشیمون شدم. هه! دیگه نمی‌خوام این کارو بکنم. این چیزا استعداده نه شخصیت… نمی‌فهمی! حواسم نبود بویی از بیلیارد نبردی.»

«دوست داشتنو بهانه کردی و گند می‌زنی به زندگی ملت… کثافت کاری شخصیت نمی‌خواد.»

«گور پدر ملت! بذار صدای دو رگه‌ش لابلای این باد بیاد توی گوشم. فقط حرف نزن.»

«هر جور میلته آدم با شخصیت. هیچوقت دلم نخواسته بود اینقدر ساکت باشم. این جور وقتا می‌تونم کارای عجیبی بکنم.»

«منظورتو نمی‌فهمم ولی خوبه.»

«چند تا فشنگ گذاشتی تو این؟»

«سه تا. با همین سه تا کار تمومه.»

«آره. یکی تو سرش. یکی تو دهنش. یکی هم توی تخمش.»

«هه…!»

اردیبهشت ۱۳۹۱

تهران بزرگ