کتاب هفته
از مجموعه پشمک با چیلی
نویسنده: یانا فوسمن
داستانی که می خوانید می تواند شما را خیلی غافلگیر کند، زیرا در پرفروش ترین کتاب جهان (تورات) به گونه دیگری نقل می شود. دلیلش این است که نویسندگان درست برخلاف من در آن حضور مستقیم نداشته اند: گرگ و میش است. آفتاب هنوز طلوع نکرده که من در میان دهکده به راه افتاده ام. هنگام راه رفتن، هوای خنک از پاهایم به بالا می خزد. مقصد من، باروی کهنه ی دور شهر است، آنجا حالا آنقدر خاموش هست که بتوانم درست و حسابی فکر کنم. دوست ندارم برای همیشه در کارگاه سنگ تراشی پدرم مشغول به کار باشم. تمام روز روی یک صخره پوشیده از غبار چکش بزنم. نه. رویای من این نیست. اصولا هیچ رویایی ندارم. جایی که هستم، خودم را خوشبخت احساس نمی کنم، اما این را هم نمی دانم که کجا حال خوش تری خواهم داشت.
خانواده ام مرا به عنوان کسی می شناسد که از هیچ چیزی راضی نیست. بارها شنیده ام که پدرم از خدا می پرسد که چرا دست بر قضا او است که باید با داشتن فرزندی مثل من مجازات می شد. لنگ دراز و تنبل و ناسپاس، با سری انباشته از چرند و پرند. بدتر از این، نگاه غم انگیز مادرم است، هنگامی که شب ها بشقاب سوپم را ضمن نالیدن پر می کند. اغلب در این مواقع از سر بدجنسی قیافه مهربانی به خودم می گیرم و با علاقه از کیفیت مرمر تازه رسیده تعریف می کنم، اما با این کار نمی توانم کسی را گول بزنم.
***
درست زمانی که می خوام از دروازه شهر بگذرم صدای پای کسی را می شنوم که پشت سر من در حال دویدن است. یک ثانیه بعد، او چنان محکم بر تخته ی پشتم می کوبد که سکندری می خورم و نقش زمین خاکی می شوم. نگاه محکوم کننده ام را بالا به بهترین دوستم رافائل می دوزم که با ناراحتی به من می نگرد و دستش را برای کمک به سویم دراز می کند: “الیاس، پسر، متاسفم. بیا. بذار کمکت کنم بلند شی. حالت خوبه؟”
“آره. آره. خوبم.” کمکش را رد می کنم و شروع می کنم به تکاندن خاک و غبار از لباسم.
“تو باید بیشتر غذا بخوری، وگرنه به زودی باد می بردت.” این را می گوید و سرتاپای مرا با دیدی انتقادی برانداز می کند: “جدی می گم. تو داری روز به روز لاغرتر می شی. چته؟ گرسنه ای؟” توی کیسه اش دست می برد و یک تکه نان در برابر من می گیرد. من سر تکان می دهم: “گرسنگی یی رو که من حس می کنم هیچ غذایی نمی تونه سیر کنه.” این را می گویم و مطابق انتظار تنها پاسخ نگاه پرابهام او است.
رافائل پس از یک مکث کوتاه نامطمئن می پرسد: “تشنه هستی؟”
من رد می کنم و در حالی که بهترین دوستم در کنارم می لنگد، به راهم ادامه می دهم. در دروازه شهر با جنباندن سر به نگهبان ها سلام می گوییم و آن ها از آنجا که ما را سال ها است می شناسند، می گذارند بگذریم.
“گرسنگی یی که با هیچ چیزی سیر نمی شه؟ الیاس! من کم کم واقعا نگران تو می شم. تو این وقت شب که همه خوابیدن اینجا جلوی دروازه شهر چه می کنی؟”
“همین سئوال رو من می تونم از تو بکنم.”
او، با لبخندی آشتی جویانه پاسخ می دهد: “من از آرامش لذت می برم. تو که می دونی، تو این لحظه ها بعضی وقت ها تو خونه….. سر و صدای …”
“حال حنا و گابریل کوچولو چطوره؟” سراغ خانواده اش را می گیرم. ناگهان چشم هایش برق می زنند: “عالی، عالی. بهت می گم، تشکیل خانواده بهترین تصمیم زندگی من بود. تو هم باید یواش یواش به زن گرفتن فکر کنی. باور کن حتما به رفع گرسنگی ت کمک می کنه.” دوستانه دستش را روی شانه من می گذارد، اما من آن را پس می زنم و با ناراحتی می گویم: “این نغمه رو من هر روز تو خونه هم می شنوم. اگه موضوع دیگه ای واسه حرف زدن نداری می تونی راحتم بذاری. من اینجا اومدم که بتونم با آرامش فکر کنم.”
دوستم به علامت تسلیم دست هایش را بالا می برد: “باشه. باشه. من نمی خواستم فضولی کنم.”
می گویم: “یه زن بی تردید راه حل مشکل من نیست.” و به طلوع خورشید چشم می دوزم که تمام زمین پیرامون ما را، تا آنجا که چشم می بیند، سرخ کرده است.
“بلکه….؟”
“کاش می دونستم. در حالی که تازه بیست سال دارم فکر می کنم همه چیز تو زندگی م دستخوش روزمرگی و تکرار شده. من نمی خوام مثل پدر و مادرم زندگی کنم، مسئولیت کارگاه رو بپذیرم، ازدواج کنم، بچه دار بشم و بالاخره یه روزی بمیرم. باید چیز دیگه ای هم وجود داشته باشه. اونجا، بیرون…” با حسرت به دوردست ها خیره می شوم.
رافائل با چشمانی که به زحمت باز نگه داشته است، مسیر نگاه مرا تعقیب می کند: “کجا؟ اونجا؟”
“نه. اونجا نه. اما یه جایی.” سعی می کنم به او توضیح بدهم، اما با عدم درک عریان او روبرو می شوم: “خب باشه.” سرانجام آه می کشم: “بذار برگردیم.”
***
در داخل دروازه شهر صدای ضربه های سنگین یک پتک به یاد من می اندازند که دوباره باید تمام روز سنگ تراشی کنم. خلقم تنگ تر می شود، البته اگر امکان چنین چیزی باشد.
رافائل دوباره شروع می کند به وراجی: “دقیقا می دونم کی به اون مرحله رسیدم: وقتی که واسه اولین بار حنا رو دیدم.”
وقتی که از دروازه می گذریم یک مرد مو سیاه در چند قدمی ما ایستاده و یک لوح سنگی را به دیوار شهر می کوبد. با فرود آوردن آخرین ضربه پتک چند قدم عقب می رود، حاصل کارش را از نظر می گذراند و روی پاشنه می چرخد تا برود. “اون چشمای قشنگ تیره، اون نگاه لطیف.” هنگامی که مثل جادو شدگان به سمت لوح سنگی می روم و در برابر آن می ایستم، رافائل کنار من زمزمه می کند. بالاخره رافائل در می یابد که من اصلا به او گوش نمی دهم و دست از گزارش دادن بر می دارد.
“اونجا چی نوشته؟” می خواهد بداند و به حروف حک شده بر لوح سنگی چشم می دوزد: ” مرد جوان برای همسفری جست و جو می شود”. با زحمت بسیار جمله را هجی می کنم، زیرا سوادم هنوز قد نمی دهد: “برای سفری با کشتی برای مدتی نامعلوم مرد جوان و با انعطافی را جست و جو می کنیم که بتواند با حیوانات به خوبی کنار بیاید.”
***
اندکی پس از غروب دوباره با رافائل دیدار می کنم. ما همراه با هم به سمت آخر شهر به راه می افتیم: “الیاس! خوب فکرش رو کردی؟ سفر با کشتی ، چی بگم؟ فکر نمی کنی یه جورایی سخت باشه؟”
“من فکر می کنم عالیه” این را می گویم و با قدم های بلند چنان به راه می افتم که او به زحمت می تواند با من همقدم شود. کلبه های به هم چسبیده کارگران را پشت سر می گذاریم و به یک محله اعیانی می رسیم.
“اما تو که شنا بلد نیستی”. رافائل می کوشد مرا به فکر کردن وادارد و سرش را چنان تکان می دهد که به خنده می افتم. با خلقی خوش روی شانه اش می کوبم: “خب این کار رو کشتی واسه من می کنه.”
“و اگه بشکنه؟”
“نمی شکنه.”
“تو رو هیچوقت اینهمه خوش بین نشناخته م.” با تعجب مرا برانداز می کند: “و با حیوون ها چیکار می کنی؟ تو باید بتونی با حیوون ها خوب کنار بیایی.”
“اینو می تونم. من و آگدا همدیگه رو خیلی خوب می فهمیم.” منظورم بز خانگی خودمان است.
“یعنی این کافیه؟”
“حالا اینقدر سق سیاه نباش.” با خلقی خوش چنان ضربه آرنجی به پهلویش می کوبم که هوا سوت زنان از ریه اش خارج می شود: “بالاخره تو زندگی من یه اتفاق تازه می افته. سفر با کشتی. این همون چیزیه که بهش احتیاج دارم. سفر به دور دنیا، شناختن سرزمین های دیگه، از رکود اینجا گریختن.”
“آره.” آوایی تک هجایی به گوش می رسد. به چشمان غمگین رافائل نگاه می کنم.
“من دوباره بر می گردم.” به او دلداری می دهم، زیرا ناگهان برایم روشن می شود که چرا او با نقشه های من اینقدر منفی برخورد می کند. “و بعد واسه تو و خانواده ت سوغاتی می آرم. از همه دنیا.”
***
“باید اونجا باشه..” حدود ۳۰ مرد جوان در برابر خانه سنگی به یکدیگر فشار می آورند. من ضربه نرمی روی شانه یکی از آن ها می زنم و وقتی به سمت من برمی گردد محترمانه می پرسم: “ببخشید! اینجا ملک نوح پدر شاهه؟” از بالا نگاهی تحقیرآمیز به من می اندازد:
“اینجا خونه دیگه ای هم می بینی که توی باغ جلوش یه کشتی باشه؟” با لحنی مسخره می پرسد و با نخوت از من روی برمی گرداند.
حیرت زده از بازوهای قوی و پرعضله او، با لحنی که به شکلی اغراق آمیز دوستانه است می گویم: “ممنون از جواب شما.” اما نمی گذارم این بیابانگرد خلق خوشی را که از صبح تا حالا به صورتی توضیح ناپذیر مرا رها نکرده ضایع کند. به جای آن با اعجاب به ارزیابی بدنه کشتی بزرگ و تقریبا تمام شده ای می پردازم که تاکنون خیال می کردم ادامه ساختمان خانه با فرمی عجیب است. “نگاه کن! این باید شنا کنه؟ این که خیلی گنده س.”
“اگه قرار باشه عرشه ش رو جارو کنی، کارت خیلی زیاده.” رافائل پوزخند می زند، اما من حرف ناشیانه اش را نادیده می گیرم و بازویش را می فشارم: “بیا بریم جلوتر.”
“جامون همینجا خوبه” دعوت مرا رد می کند، اما او را دنبال خودم به میان مردان درشت هیکل می کشم. بالاخره یکبار هم من از اندام استخوانی خودم سود می برم، زیرا با این که اینجا و آنجا صدای غرولندی به گوش می خورد، موفق می شوم مثل یک راسو از میان جمعیت به پیش بروم .”ببخشید… معذرت می خوام… اوه، پای شما بود آقا؟ عمدی نبود…” می شنوم که رافائل پشت سر من تکرار می کند.
به ورودی خانه که می رسم، چنان ناگهانی از حرکت باز می مانم که دوستم به سختی به پشتم می خورد: “نمی تونی مواظب باشی؟” او با لحنی سرزنش آمیز این را می گوید و چانه اش را لمس می کند: “این کارا چه معنایی داره؟” اما من به او اعتنا نمی کنم، زیرا در همین لحظه در بزرگ سنگی یی که با ظرافت حجاری شده گشوده می شود و نوح پدرشاه از میان آن پا به بیرون می گذارد. او ردایی گرانبها از پارچه ای ظریف به تن دارد و ریش سفید مرتبش تا زانو می رسد.
در حالی که دو دستش را بلند کرده است، با صدایی پرطنین می گوید: “خوش آمدید. خوشحالم که با این تعداد زیاد فراخوان مرا دنبال کردید. این خانواده من است: همسرم، پسرم و عروسم.”
نگاه من از روی نامبردگان سر می خورد و روی اندام ظریفی متوقف می شود که در سمت راست، کنار پسر بزرگ نوح ایستاده است. می گویم: “ای یهوه مقدس” و رافائل به تندی روی دنده ام می کوبد: “پوزه ت رو ببند. می خوای گناه کنی؟ نوح یه مرد خیلی مومنه و این رو هر بچه ای می دونه.”
او در گوشم نجوا می کند: “اگه می خوای کار داشته باشی، نباید جای نادرست از خدا نام ببری.” اما من اصلا به او گوش نمی دهم. در حالی که عروس نوح را برانداز می کنم که مثل ندیمه یک ملکه تن پوشی ساده به تن دارد، حتی کلمات نوح تنها مثل صدایی از دور دست به گوش من می رسند. او، با چشمان قهوه ای روشنی که در پرتو شمعی که به دست دارد به طلای مایع می ماند، با دقت به میان جمعیت نگاه می کند، تا آنجا که نگاهش با نگاه من تلاقی می کند. به سرعت دهانم را که از دیدن او بازمانده، می بندم. تاکنون هرگز چیزی به این زیبایی ندیده بوده ام. چشم هایش برق می زنند و به جای آن که مثل هر زن شوهردار دیگری پلک هایش را به پایین بیاندازد، چشم در چشم من باقی می ماند. لبخند نرمی بر لبانش می نشیند، مثل خواب زده ها پاسخ لبخندش را می دهم.
رافائل می پرسد: “به چی اینطور احمقانه می خندی؟” با تلاشی فوق انسانی خودم را از بند آن نگاه زیبا رها می کنم و می گویم: “خوشحالم.”
– “از چی؟” دوستم با سردرگمی به من نگاه می کند: “از این که خدا قراره سیلی روی سرمون به راه بیاندازه که همه زنده ها رو از بین می بره؟ کجاش خوشحال کننده س؟”
“هان؟” او چه می گوید؟ من چیزی را از دست داده ام؟ در همین لحظه، واقعیت ناآرامی های پیرامون خودم را در می یابم: مردان به دور هم حلقه زده اند و با یکدیگر پچ پچ می کنند، نوح صدایش را بالا می برد تا بر سروصدا مسلط شود:
“خداوند به خاطر روش زندگی تان از شما خشمگین است. انسان ها بد و بی رحم شده اند. زندگی آن ها، به جای این که یکدیگر را دوست داشته باشند، غرق گناه شده است. به این دلیل خداوند می خواهد همه زندگان روی زمین را نابود کند. من به شما توصیه می کنم به راه خودتان بازگردید و از خداوند اطاعت کنید. اگر نیت شما خوب باشد، شاید ببخشد…” صدای یک گردن کلفت از ته صف موعظه نوح را قطع می کند: “حالا امیدی به بخشش خدا هست یا نه؟” و سروصدای تایید کننده دیگران بلند می شود. نوح این مرد شهری با چهره ای ترسیده در خودش فرو می رود، شانه هایش فرو می افتند و ناگهان پیر می شود. تسلیم می شود، شانه بالا می اندازد و رو به سوی پسر جوانش بر می گرداند که با لوح سنگی بزرگش پشت سر او ایستاده و حالا آن را به پدرش می دهد.
نوح به کندی می گوید: “بله، جایی برای بخشش هست.” من به لبان او آویزان شده ام، زیرا از وقتی که برای نخستین بار به چشمان این زیبارو نگاه کرده ام، یک چیز برایم روشن است: او می خواهد که نزدیکش باشم. برای همیشه! و این بدان معنا است که من باید به هر قیمتی شده جایی در کشتی بگیرم. اما به نظر می رسد رافائل که کنار من با بی قراری پا به پا می شود، ناگهان به شدت عجله دارد.
“بیا بریم. من باید خودم رو به خونه برسونم.” توی گوشم زمزمه می کند و می کوشد مرا به دنبال خودش بکشد. من مثل صخره ای در برابر امواج محکم ایستاده ام.
“یعنی چی؟ واقعا خیال می کنی شانسی برای گرفتن این کار داری؟ یه نگاه به دور و بر خودت بیانداز.” با حرکت دست به مردان اشاره می کند: “یکی قوی تر و درشت هیکل تر از دیگری. چرا باید نوح استثنائا تو رو انتخاب کنه؟”
به سرم می زند که بگویم: “به خاطر این که عروسش رو دوست دارم” اما ترجیح می دهم این را برای خودم نگه دارم. به جای آن می گویم: “قدرت جسمی همه چیز نیست.” و دوباره توجه خودم را به نوح متمرکز می کنم.
او حالا توضیح می دهد: “الان مشکل فقط یک جفت عنکبوته. اون تنها حیوونی س که هنوز نتونستیم بگیریم تا توی کشتی بیاریم. هرکی اول از همه یک نر و یک ماده اون رو برای من بیاره، اجازه داره با ما به سفر بیاد.” با این کلمات لوح سنگی را بالای سرش می گیرد تا همه ببینند که چه چیزی روی آن نقش بسته است. صدای به هم خوردن دندانهایم سبب می شود که مردهای پیرامون من از شدت خنده خم شوند. قدمی به عقب بر می دارم، دستم را جلوی دهانم می گیرم و خجالت زده به عروس نوح در آن بالا نگاه می کنم که در مسخره کردن همگانی من شرکت نمی کند، بلکه با چشمکی سبب بازگشت آرامش من می شود. او، به این شکل مرا وادار می کند که جانور روی لوح سنگی را از نزدیک تر تماشا کنم. جسم سیاه پوشیده از موهای کلفتی را نظاره می کنم که هشت پای خمیده اش به همه سو دراز شده اند و حس می کنم زانوهایم در زیر تنه ام کوتاه می شوند. صدای نوح را، چنان که گویی از دوردست ها می آید می شنوم که می گوید: “حواستون باشه. نیش این عنکبوت کشنده س. پس مواظب باشین. دست خدا پشت و پناه شما.”
***
پیش از این که تاریکی رهایی بخش مرا در آغوش خود بگیرد، صدای ضربه ای را می شنوم:”الیاس؟ الیاس!”
تا امروز صدایی زیباتر از صدای او که حالا به گوشم فرو می رود، مرا به نام نخوانده است. دستی نرم و کوچک با لطافت سیلی نرمی روی گونه ام می زند و من می خواهم آن را محکم بگیرم، روی لبانم ببرم و نوک همه انگشت هایش را غرق بوسه کنم. “الیاس؟” چشمانم را باز می کنم و به چشمان روشن او خیره می شوم.
“آه! شما به هوش اومدین؟ حالتون چطوره؟”
“عالی.” نجوا می کنم: “خیلی عالی.”
او به آرامی می خندد.
صدای دیگری می گوید: “باعث خوشحالی است. پس می تونیم دوباره بریم تو. سارا، بالاخره میایی؟” بر فراز صورت شیرین او حالا یکی دیگر آشکار می شود: ریشو، با چشمان قهوه ای تیره ای که مرا موشکافانه محک می زند. “شوهر او” با خودم فکر می کنم. قلبم سنگین می شود. ناگهان از این که اینطور ناتوان روی پشتم افتاده ام خجالت می کشم، به زحمت، در حالی که رافائل با گرفتن زیر بغلم کمک می کند، برمی خیزم. “سپاسگزارم از کمک شما.” خجالت زده نجوا می کنم و جرات نگاه کردن به چشمان سارا را ندارم: “دیگه بهتره ما بریم.”
پسر نوح با لحنی آمرانه می گوید: “بله. خدا همراه شما.” و برای رفتن بر می گردد: “بیا سارا!”
“طبعا.” پیش از آن که برای رفتن به خانه به دنبال شوهرش راه بیافتد، با صدایی که به شبنم سحرگاهان می ماند زیر گوش من زمزمه می کند: “حتما شما می خواین همین فردا پیش از طلوع خورشید به شکار برین. برین به صحرا و زیر سنگ های بزرگ رو بگردین. اونجا عنکبوت ها احساس خوشبختی می کنند.” با حیرت چشم هایم را باز می کنم. او سری تکان می دهد که نشان از قول و قراری نگفته دارد.
“سارا!”
“دارم میام دیگه.”
***
رافائل، وحشت زده در کنار من به سوی خانه در حرکت است: “الیاس، ما باید یه کاری بکنیم. می دونی سیل یعنی چی؟ اگه نوح درست گفته باشه، همه ما نابود می شیم.”
من اصلا به او گوش نمی دهم، زیرا تازه از بیهوشی خارج شده ام و باید خودم را جمع و جور کنم تا غرق رویا مثل یک بچه گوزن کنار دوستم لنگ نزنم. “او هم مرا دوست دارد و می خواهد مرا کنار خودش داشته باشد. در غیر این صورت چرا باید مرا درباره صحرا راهنمایی می کرد؟”
“این چیزا نمی تونه واقعیت داشته باشه. چرا خدا باید دست به این کار بزنه؟ انسان ها رو از روی زمین پاک کنه، حتی بچه ها رو، حتی… گابریل.”
هنگامی که دوستم با تردید کامل توی چشمانم نگاه می کند موفق نمی شوم کلمات مناسب با حرکات چهره ام را برای بیان پیدا کنم. چهره او در هم می رود و می گوید: “این خنده های احمقانه تو چیه؟ این ها اصلا خنده دار نیست. موقع زمین خوردن عقلت رو از دست دادی؟”
“آخ رافائل! من خوشبختم. بالاخره می دونم جام تو زندگی کجاس. جدی بگو. تو هم فکر نمی کنی که او زیباترین زن روی زمینه؟”
دوستم ناگهان از حرکت باز می ماند و با حیرت به من نگاه می کند. برای این که به همسرش توهین نکرده باشم، حرفم را تکمیل می کنم: “خب، از حنا که بگذریم، به نظر من…” با این که معتقدم او خدمتکار سارا هم نمی تواند باشد، دلیلی نمی بینم که این را به رخ مردش بکشم که در هر حال سرخ شده و می غرد: “همه ارواح نیک تو رو ترک کرده ن؟ این زن شوهر داره. او مال یکی دیگه س. و این یه گناه بزرگه که آدم زن یکی دیگه رو دوست داشته باشه. خودت که می دونی.”
“اما…”
“اما نداره. تعجبی نداره که خدا خشمگین شده و می خواد ما رو تنبیه کنه.”
“تو که واقعا به این ادعای مسخره سیل باور نداری. این فقط خیالبافی یه پیر فرتوته.”
رافائل با صدایی بلند پاسخ می دهد: “و اگه اینطور نباشه؟ چی می شه اگه اینطور نباشه؟ ما باید یه کاری بکنیم. باید فامیلمون رو به یه جای امن ببریم. باید آدم ها رو وادار کنیم که راهشون رو عوض کنن.”
“حالا باز شروع کردی هان.”
“و قبل از هرچیز تو باید فکر این زن رو از کله ت بیرون کنی!”
من با سرسختی پاسخ می دهم: “این کار رو نمی کنم. چطور می تونم؟ از وقتی که چشمم به او افتاد، بالاخره می دونم…”
رافائل با خشونت حرف مرا قطع می کند: “واسه من مهم نیست. این یه گناهه.”
“حتی اگه اینطور باشه، واقعا فکر می کنی واسه خدایی که اون بالا نشسته مهمه؟ مگه کم گناهکار روی زمین هست که وجود من چیزی رو عوض کنه؟”
رافائل برافروخته می گوید: “من تنهایی نمی تونم کاری بکنم. هزاران نفر اینطور فکر می کنن. یعنی تو نمی خوای دست برداری؟”
“اصلا بهش فکر نمی کنم.”
“پس باشه.” با عصبانیت پشت به من می کند و با قدم های پرشتاب از من دور می شود. من با سرگشتگی او را با نگاه دنبال می کنم: “هی! حالا یه کم صبر کن. اصلا ما از چی حرف می زنیم. تو که نمی تونی حرفای این پیرمرد رو اینقدر جدی بگیری. اون دیوونه س. فقط به این فکر کن که می خواد همه حیوون ها رو توی کشتی جمع کنه” همزمان، وظیفه خودم را به یاد می آورم و در معده ام آشوبی ترسناک به پا می شود: “آخ سارا! عشق من سارا! چرا باید راه رسیدن من به تو اینقدر سنگلاخی باشه؟”
***
در این شب خواب می بینم عنکبوت هایی به بزرگی گاو مرا محاصره کرده اند. روی آن پاهای دراز و پشمالو به سوی من حمله ور می شوند. قطرات کشنده سم از دهانشان جاری است که با میل ناب جنایت باز و بسته می شوند. نزدیک، همواره نزدیک تر می شوند، در حالی که من در میان حلقه محاصره آن ها بر زمین افتاده ام، بی دفاع و ناتوان از هر حرکتی. حتی قدرت فریاد کشیدن ندارم.
غرق عرق از خواب می پرم و اطرافم را می پایم. در اتاقی که شب ها رختخوابم را پهن می کنم، کاملا خاموش است. هنوز اشعه آفتاب به داخل نیفتاده است. شعله های اجاق مدت ها است خاموش شده اند. در برابر میل مدفون شدن زیر پوست گوسفندی که رو انداز من است مقاومت می کنم. به جای آن بر می خیزم، لباس می پوشم و به نرمی روی پاشنه پا خانه را ترک می کنم تا پدر و مادر و خواهر و برادرهایم را بیدار نکنم.
***
با هر قدمی که در صحرا بر می دارم، احساس می کنم پاهایم سنگین تر می شوند. اما خودم را با شجاعت به پیش می کشم و می کوشم تصویر عنکبوتی را که انگار روی پوستم داغ زده اند از خودم دور کنم. در عوض ترجیح می دهم به او فکر کنم. به سارا، به عشقم، به زندگی ام. نگاه نرم چشمان قهوه ای روشن او مرا به پیش می برد. به خاطر او موفق می شوم بر ترس هایم غلبه کنم، جانور را به چنگ بیاورم و از این طریق جای خودم را در کشتی تضمین کنم. حتی اگر در کنار او نباشد. البته فعلا.
متاسفانه جست و جوی عنکبوت بسیار دشوارتر از آن می شود که تصورش را می کردم. زیرا با این که سنگ به سنگ را زیرورو می کنم و با همه نوع جانوری در زیر آن ها روبرو می شوم، از عنکبوت های گوشتخوار منزوی* خبری نیست. من از مارمولک ها، مارها و عقرب ها می گریزم و در پایان نخستین روز شکار ناموفق خودم به خانه باز می گردم. از این به بعد، صبح به صبح با شکنجه بسترم را ترک می کنم و به زیرورو کردن صحرا می روم. به جایی نمی رسم. در آستانه از دست دادن امیدم هستم که چیزی اتفاق می افتد: یک هفته بعد، در راه بازگشت به ده، پایم به یک سنگ صاف می خورد، بی درنگ دست به سوی آن می برم و بدون هیچ امیدی آن را به سرعت زیرورو می کنم. چهار عنکبوت، در برابر من لول می خورند. آن ها درست به همان شکلی هستند که روی لوح سنگی نوح دیده ام. آن ها بزرگ اند و به گونه غیرقابل توصیفی زشت. به رغم سرمای شدید، عرق از همه منفذهای پوستم جاری شده است. کنترل پاهایم را از دست می دهم، چنانکه انگار می خواهند فرار کنند “وای خدای من!” فریاد می زنم و اصلا برایم مهم نیست که در جای نادرست از خدا نام برده ام. با دست های لرزان در کیسه ام به دنبال کوزه سفالی می گردم که می خواهم جانورها را در آن حمل کنم و آن را روی زمین می گذارم. بعد، با کمک عصا یکی از عنکبوت ها را از بقیه جدا می کنم. او قدم ناخواسته ای به جلو بر می دارد، من می لرزم.
عنکبوت به سنگینی به سمت من پیش می آید. چیزی نمانده است که به سمت من خیز بردارد، نیشش را به میان پوست من فرو ببرد و سم به درون من بپاشد. “خدای من!” هیچ سیلی نمی تواند بدتر از این باشد. این نوح کی است که دوست دارد این جانور را نجات بدهد؟
فکر کردن به سارا به من کمک می کند که بیهوش نشوم. چشم های زیبایش با تمنا به من نگاه می کنند، در حالی که کلمات از دهان شیرینش بیرون می آیند: “الیاس! این کار رو به خاطر ما بکن.” مصمم، عصا را محکم تر در دست می فشارم و جانور را به سمت کوزه هل می دهم. او، از خودش دفاع نمی کند، بلکه پاهای پرمویش را در هوا می چرخاند. یک عنکبوت دیگر را هم به داخل کوزه هل می دهم و در آن را می بندم، بر حالت تهوع خودم غلبه می کنم و پاهایم را به دست می گیرم. در حالی که کوزه را به خودم چسبانده ام تمام راه را تا خانه نوح می دوم، جایی که مشت بر در می کوبم: “باز کنید! در رو باز کنید! من اون ها رو آوردم.”
هنوز نوح در را کاملا باز نکرده که کوزه را به دستش می دهم: “اونا توش هستند. عنکبوت ها. حالا می تونم همسفر شما باشم. درسته آقا؟ اجازه دارم با شما سفر کنم؟ من اولی هستم دیگه. نه؟” با ترس به او نگاه می کنم. نوح به آهستگی سر تکان می دهد و کوزه را در دست خودش برانداز می کند. ناگهان به خاطر می آورم که کوچکترین اطلاعی ندارم که آیا این دو عنکبوت نر و ماده هستند. اما به سرعت این فکر را کنار می نهم. تا کسی متوجه این موضوع بشود، ما وسط دریا هستیم. وقتی که نوح مرا با نگاهی تحقیرآمیز از بالا به پایین برانداز می کند، از شدت هیجان بی وقفه پا به پا می شوم.
“تو خیلی قوی نیستی.” وسط پا به پا شدن، حیرت زده از حرکت باز می مانم. “من توی کشتی به مردی قوی نیاز دارم که دستم رو بگیره.”
با ناراحتی می گویم: “اما من عنکبوت رو آورده م و شما قول دادید….” در این میان سایر اعضای خانواده نیز به سالن ورودی خانه رسیده اند. همه به من نگاه می کنند، اما من فقط او را می بینم.”
نوح پس از مکثی بلند سرانجام می گوید: “تو حق داری و من به قول خودم عمل می کنم.”
من در برابر او تعظیم می کنم: “سپاسگزارم آقا. شما پشیمان نخواهید شد.” او به کوتاهی سری خم می کند و کوزه را به دست پسر جوانترش می دهد. نفس راحتی می کشم و با نگاهم او را بدرقه می کنم. با هر یک متری که عنکبوت ها از من فاصله می گیرند، احساس راحتی بیشتری می کنم.
“سارا! این مرد جوان رو با خودت به آشپزخانه ببر و یه چیزی بده بنوشه. اسم تو چیه پسرم؟”
سارا به جای من پاسخ می دهد: “اسمش الیاسه.” قلبم می خواهد از خوشبختی در سینه ام به پرواز درآید.
“الیاس. کاملا درسته آقا. پسر یعقوب سنگتراش.” دوباره تعظیم می کنم و به دنبال سارا به سمت آشپزخانه به راه می افتم. با شیفتگی نگاهم را روی اندامی رها می کنم که چشم هایم به زحمت در زیر آن تن پوش بلند دنبال خطوط آن می گردند.
“بفرمایید بنشینید” با تکان سری محبت آمیز، در کنار اجاقی که شعله های آتش در آن جرقه می زند، جایی را به من تعارف می کند، اما من مثل کسی که ریشه در زمین دوانده باشد، سرجای خودم می ایستم، چنان که وقتی با پیاله ای شراب از انبار بر می گردد، چیزی نمانده است که در آغوش من بیافتد.
“ببخشید!” رخساره زیبایش سرخ می شود. من عطری را که از موهای سیاهش می وزد با ولع به درون می کشم. “سارا!” صدایش می زنم و دست به سویش می برم، چشم هایم را می بندم و لب بر لبش می نهم. شیرینی او را می چشم و آرزو می کنم زمان متوقف شود. زندگی عالی است: من دیگر از هیچ چیز نمی ترسم. تنها آرامش است و عشق. اما درست در همین لحظه صدای پیاله گلی را می شنوم که از دستش بر زمین می افتد و بعد، چیز دیگری را حس می کنم: ضربه ای شدید بر سینه ام که باعث می شود به عقب تلوتلو بخورم. شتابزده به جست و جوی هوا می روم و عشقم را می بینم که با پنجه های در هم فشرده روی ران ها در برابر من ایستاده است. چشم های زیبایش از خشم برق می زنند. بر سرم فریاد می کشد: “خجالت نمی کشید که مرا اینطور لمس می کنید؟”
“خیلی متاسفم که تندروی کردم.” از او پوزش می طلبم، اما حس می کنم حالتی نامطلوب در من سر بر می کشد. چرا این لحظه زیبا را خراب می کند؟
“تندروی؟ یادتون باشه، دیگه هیچوقت به من دست درازی نکنید.”
آشفته و سردرگم به او نگاه می کنم: “مگه شما من رو دوست ندارین؟”
“شما رو دوست داشته باشم؟” چنان حیرت زده است که حس می کنم خشمش را فراموش کرده و حتی بعد لبخند می زند. اما این آن لبخندی نیست که من عاشق اش شده ام.
“نه الیاس! من عاشق شما نیستم. چطور این فکر مسخره به سرتون زده؟”
قلبم هزار تکه می شود.
***
با همه سرعتی که می توانم به بیرون شهر می دوم و آنجا از نفس افتاده به دیوار تکیه می دهم. صحرا در برابر من است. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و قلبم هزار پاره نشده است. دوباره سارا را با آن خنده تمسخرآمیزش در برابر خودم می بینم. او مرا دوست ندارد. هرگز مرا دوست نداشته است. قوی ترین احساس او نسبت به من حس ترحم بوده است. همدردی با پسرکی لاغر و مردنی در میان داوطلبان گردن کلفت کار روی کشتی. به این دلیل بود که به من کمک کرد. هرچیز دیگری فقط توی کله من اتفاق افتاده است.
طبعا در چنین شرایطی با کشتی نوح به سفر نخواهم رفت. چطور می توانم روز به روز او را در کنار شوهرش ببینم و شرمندگی خودم را به یاد بیاورم؟ نه. ترجیح می دهم با زندگی ملال آورم همینجا بمانم. من اشتباه می کردم. آنجا، بیرون این دروازه چیزی برای من وجود ندارد. اصلا وجود ندارد.
صدای غرش سنگینی رشته افکارم را پاره می کند. به آسمان نگاه می کنم که ابرهای سیاه در میان آن به هم می پیوندند. یک قطره درشت باران به نوک بینی ام اصابت می کند و جلوی چشمم می ترکد. “معلومه. با چنین روز مزخرفی خیلی جور در میاد.” حالا باران هم آغاز به باریدن می کند.
***
وقتی آب به نافم می رسد تازه مجبورم اعتراف کنم که نوح پیر آن دیوانه مشنگی نبود که خیال می کردم. همان وقتی که سارا دست رد به سینه ام زد، میل به زندگی در من فروکشید، اما حالا با هر یک سانتی متری که سطح آب روی بدنم بالا می آید و لباس هایم را خیس می کند، در من بیشتر شعله ور می شود. نه، نمی خواهم بمیرم. بی اراده دست هایم را به هم می چسبانم و ناخودآگاه شروع می کنم به دعا کردن: “خدای من، خواهش می کنم. بذار زنده بمونم. خیلی متاسفم که عاشق زن یکی دیگه شدم.” با شوری وافر تاکید می کنم: “و همچنین متاسفم که به پدر و مادرم آنطور که استحقاقش را داشتند احترام نگذاشتم و با رافائل، که همیشه فقط خیر من رو می خواست و بالاتر از این همیشه هم حق داشت، دعوا کردم.”
“خوشحالم که این ها رو می شنوم” ناگهان صدای بهترین دوستم به گوشم می رسد و هیجان زده چشم هایم را باز می کنم. در قایقی ساخته شده از چوب سرو که محکم به نظر می رسد، چشمک زنان به سوی من پارو می زند. کنار او روی عرشه حنا و گابریل، پدر و مادر و خواهرها و برادرهای او تنگاتنگ هم ایستاده اند.
“شما اینجا چیکار می کنین؟” هیجان زده می پرسم و به سوی آن ها شنا می کنم.
“تو چی فکر می کنی؟ واسه نجات تو دیگه…”
از این همه مهربانی و احساس سبکی اشک در چشم هایم جاری می شود. تمام توانم را به کار می گیرم تا خودم را از بدنه قایق بالا بکشم. سرتاپا خیس در برابر بهترین دوستم می ایستم و به گردن او آویزان می شوم.
“رافائل! تو یه دوست واقعی هستی.”
“خوبه. خوبه. باعث افتخار منه.” خجالت زده چند ضربه به پشت من می زند.
“بیا الیاس! واسه این که سرما نخوری” یوهانا خواهر کوچک رافائل پتوی گرمی را روی شانه من می اندازد. سرم را به سوی او می چرخانم، اما سپاسی که می خواهم نثار او کنم در گلویم می ماند. “خدای من، ساکرا” از دهانم می پرد. در یک چشم برهم زدن رعدی قدرتمند دل آسمان را می شکافد و چهره یوهانا را روشن می کند. رافائل پشت سر من با بی میلی زبان به دندان می گزد: “الیاس! اگه اینطوری ادامه بدی چپه می شیم هان.”
از نفس افتاده می گویم: “ببخشین. منظوری نداشتم. واقعا منظوری نداشتم” حالا آرزو می کنم خدا از سر تقصیرم بگذرد و بعد خطاب به رافائل می گویم: “فقط…. خواهرت …خیلی بزرگ و زیبا شده.”
در اینجا باید رشته کلام را به دست بگیرم. چنان که شما احتمالا به درستی حدس می زنید، اسم من رافائل است. الیاس در سراسر زندگی خود دیگر هرگز از نام خدا سوء استفاده نکرد. دست کم نه بدون آن که بعدا به هر شکلی که ممکن می یافت پوزش بخواهد. او دیگر به هیچ زنی هم دل نبست، در عوض به گونه ای غیرقابل نجات عاشق خواهر من شد. یوهانا و او روی همان قایق ازدواج کردند. همه ما توافق داشتیم که من باید در آن شرایط نقش کشیش را بازی می کردم و پیام خداوند را به آن ها می رساندم. ظاهرا خدا هم موافق بود، چون دیگر برقی نازل نکرد تا دل آسمان را بشکافد.
این که چه بر سر نوح پدرشاه و کشتی او آمد نمی دانم، اما دیروز دو حیوان بزرگ با عاج های سفید و بلند از برابر ما گذشتند. این باعث می شود امیدوار باشیم. به هرحال از زمانی که ما بار دیگر قدم بر زمین سفت نهادیم، الیاس و یوهانا سهم خودشان را برای ایجاد جمعیت تازه در روی زمین ایفا می کنند. من که می گویم: همه چیز عالی است. بعضی وقت ها زندگی از لحظه ای به لحظه دیگر معنا پیدا می کند.