اورهان پاموک

 

 

بچه چیز مقدسیه

فکر می کنی اگه من بمیرم تو با سمیحه ازدواج کنی، خوشبخت تر می شی

بخش چهارم

مولود هرگز داستانی را که یک شب فرهاد وقتی بوزا فروشی را داشتند برایش گفت فراموش نکرد.

«در اوج دوران سیاهی که بیشتر کردها پس از کودتای ۱۹۸۲ در دیاربکر تجربه می کردند، و ساکنان این شهر که جمعیت بزرگی از آنان کرد هستند در زندان ها به بدترین شیوه ای شکنجه می شدند، مردی مرموز که ظاهرش شبیه مامورای دولتی بود به این شهر می رود، و از راننده ی کردی که او را از فرودگاه به هتل می برده درباره اوضاع شهر می پرسد، راننده می گوید، همه ی کردها از کودتای نظامی راضی و خرسند هستند و غیر پرچم و جمهوری ترکیه به چیز دیگه ای اعتقاد ندارند، از حبس تروریست های جدایی طلب کرد هم خیلی خوشحالند. مسافر که از سخنان راننده حیرت کرده بود می گوید من وکیل هستم و دلیل آمدنش هم به شهر را برای راننده می گوید: من اومدم که از زندانیان کرد دفاع کنم. میگن اونا به خاطر تکلم به زبان کردی به شدیدترین وجه شکنجه و طعمه ی سگ های وحشی می شن. راننده یکباره تغییر لحن می دهد و می گوید، زندانی های کرد شجاع هستند و بسیاری شان زیر شکنجه جان باختند و حتی شنیده است که بعضی ها رو زنده زنده توی چاه فاضلاب انداختند. مسافر آنکارایی حرف راننده را قطع می کند و می گوید، تو که تا همین چند لحظه پیش عکس این ها را می گفتی، حالا چی شد که یکباره رنگ عوض کردی؟ راننده ی اهل دیار بکر جواب می دهد حق با شماست آقای وکیل. چیزی که  اول گفتم نظر رسمیم بود و اینکه الان می گم نظر شخصیمه.»

مولود هر بار که یاد این داستان می افتاد جوری که انگار اول بار است می شنودش می خندید و دلتنگ شبهایی که با دوستش فرهاد در مغازه بوزا فروشی منتظر مشتری بودند و صحبت می کردند و خاطره می گفتند می شد. و دوست می داشت یکی از شبها که بوزافروشی خلوت است و مشتری  کم دارند، با او حرف بزند، اما فرهاد به ندرت به بوزا فروشی سر می زد و بیشتر اوقات ذهنش مشغول جای دیگری و سرش شلوغ بود. شاید هم فرهاد برای گریز از “درس های اخلاقی” مولود بود که دیر به دیر به بوزا فروشی سر می زد. برای اینکه این اواخر مولود درباره زشتی مشروب خواری و زنبارگی و اهمیت مسئولیت خانوادگی یک مرد متأهل کلی داد سخن داده بود و فرهاد هم به طعنه در جوابش گفته بود: «اینارو توی روزنامه ی ارشاد خوندی؟»

مولود هم بارها به فرهاد توضیح داده بود که او آن روزنامه را یک بار خریده آنهم به  دلیل خبر خوبی که درباره ی بوزافروشی باجناق ها نوشته بوده است، اما فرهاد باز با لحنی تحقیرآمیز سر تکان می داد و انگار که به توضیحات مولود اهمیتی نمی دهد می گفت اگر اینطور است چرا عکس قیامت و گورها و نوری که از میان درختان بر گورها می تابد را به دیوار مغازه نصب کرده و  به  چیزهایی که پیر و پاتالها دوست می دارند این همه دلبستگی دارد؟

مولود می دید هر چه بر میزان آرا و طرفداران حزب بنیادگرای دینی افزوده می شد، فرهاد و علوی ها و احزاب چپ دچار اضطراب می شدند و حتی احساس ترس می کردند. مولود نیمه شوخی و نیمه جدی به این نتیجه در ذهنش رسیده بود که اگر اسلام گرایان سر کار بیایند اولین کاری که خواهند کرد ممنوع شدن الکل خواهد بود، ولی این باعث اهمیت دوباره ی بوزا خواهد شد.

هر چند مولود در بحث های سیاسی ای که توی قهوه خانه ها جاری بود هیچ وقت مشارکت نمی کرد، اما اگر کسی به اصرار نظرش را جویا می شد، همین منطق را مطرح می کرد و در نتیجه طرفداران سکولار آتاتورک را می رنجاند. مولود همچنین گمان می کرد از دلایل دیگر نیامدن فرهاد به مغازه ی بوزافروشی می تواند نامه های عاشقانه ی او به سمیحه باشد. با خودش می گفت: «اگه یه نفر سه سال تموم از سربازی برای زن من نامه های عاشقانه نوشته بود، منهم نمی خواستم هر روز  ببینمش.» یک شب که یقین پیدا کرده بود که فرهاد پیدایش نخواهد شد، و می دانست به خانه هم به ندرت می رود، به همین دلیل سمیحه برای گریز از تنهایی مدام به خانه ی مولود پیش خواهر و خواهرزاده هایش می رفت، عصبانی شد و زودتر از همیشه در مغازه را قفل کرد و روانه ی خانه شد. سمیحه چند دقیقه پیش از آن که او برسد روانه ی خانه ی خودشان شده بود و مولود نتوانست بداند  بوی خوشی که در خانه بود، از عطری است که سمیحه به خودش زده بود و یا از هدایایی که برای دختران آورده بود.

خلاف انتظار مولود، رایحه از دیدن او در آن هنگام شب خوشحال که نشد هیچ، معترض هم شد. و دو بار پیاپی از شوهرش پرسید چرا آن شب زودتر از همیشه به خانه آمده است؟ مولود برای اعتراض رایحه جواب درستی نداشت، اما می دانست که بدگمانی رایحه غیر منطقی بود. او همیشه در بوزا فروشی باجناق ها حواسش بود که هیچکدام از دو خواهر را نرنجاند. همه ی کوشش  اش را به کار می برد تا جایی که امکان دارد با سمیحه در مغازه تنها نماند و اگر درباره ی کار با رایحه حرف می زد لحنش نرم و صمیمانه بود، در حالی که اگر همان خواسته را از سمیحه داشت لحنش خشک و جدی می شد. انگار داشت با کارکنان ساندویچی بین بوم حرف می زد، اما آنچه از واکنش های رایحه می دید، می فهمید هیچکدام این ترفندها آن گونه که شاید و باید جواب نداده است، احساس می کرد در دور تسلسل بیهوده ای گرفتار آمده است. اگر این همه را نادیده می گرفت و گونه ای رفتار می کرد که انگار چیزی برای حسادت وجود ندارد، به نظر می آمد که دارد چیزی را پنهان می کند، و می توانست بر حسادت زنش بیفزاید. و اگر خلاف این عمل می کرد و حسادت رایحه را درست و بجا می دانست گویی پذیرفته بود میان او و سمیحه چیزی وجود دارد، که حقیقتا هیچ چیزی وجود نداشت، اما از آن جا که آن شب دخترها هنوز بیدار بودند رایحه عقب نشینی کرد و برای همین از پیش از آغاز، یک دعوای جدی فیصله یافت.

 

رایحه:

یه روز اوایل غروب که با همسایه مون ریحان روی سفارش هایی که تازه گرفته بودم کار می کردیم، با این که خیلی خجالت می کشیدم، اما نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. در نتیجه چیزهایی از حس و حالم رو براش گفتم. ریحان هم به من حق داد و گفت، هر زن دیگه ای هم بود حتمن حسودیش می شد و دوست نداشت زن خوشگلی مثل سمیحه هر روز با شوهرش ساعت ها کنار هم باشن. و این به هیچوجه از بد طینتی من نیست.

این حرف ریحان حسادتم را تشدید کرد. او گفت که نباید بگذارم حسادتم به جایی برسه که منفجر بشم و نباید این حس را از شوهرم پنهان کنم، بلکه برعکس باید همه چیز را به مولود بگم و بهش بگم که از این اوضاع ناراضی هستم و ازش انتظار دارم بیشتر از این ها به فکر من باشد.

فکر کردم وقتی بچه ها به مدرسه رفتن ماجرا را با مولود مطرح خواهم کرد، اما تا خواستم حرف بزنم دعوامون شد، و مولود گفت: «چی می گی، پس من حق ندارم هروقت دلم خواست بیام خونه ی خودم؟»

راستش را بگم بیشتر حرف های ریحان رو جدی نمی گیرم، یعنی تو کتم نمی رود که زن های زیبای نازا، مانند سمیحه خواهرک عزیز خودم، برای دنیا خطرناک باشند. به نظر ریحان سمیحه برای این با فاطمه و فوزیه بازی می کنه،  و براشون قصه می گه، و هدیه می خره، که همزمان درد بچه نداشتن خودش و حسادتش به منو تسکین بده. ریحان میگه: «رایحه، از زنهای زیبای نازا بترس، واسه اینکه پشت سکوتشون خشمی بزرگ نهفته. وقتی برای دخترای تو کباب کوبیده می گیره اونقده که تو خیال می کنی صاف و ساده نیست.” یکی دو تا از حرفایی رو که ریحان گفته بود بار مولود کردم. مولود گفت: «نباید در حق خواهرت این جوری قضاوت کنی.» پس یعنی سمیحه قاپ مولود احمق منو طوری دزدیده که حالا داره علنا طرفشو می گیره؟ به اینجا که کشید بلندتر از پیش فریاد زدم «اون نازاست، اگرم تو طرفش رو بگیری من از این هم بدتر خواهم شد.» مولود با تکان دست و حرکت لب طوری واکنش نشون داد که انگار داره با بیزاری به یه حشره نگاه می کنه. سه سال تموم براش نامه نوشته، بعدش هم با من ازدواج کرده، مردک نادان! البته اینها را جرات نکردم بلند به مولود بگم. ولی نمی دونم چطور شد توی حال عصبانیت یه پاکت چای اعلای فیلیز رو برداشتم و پرت کردم طرف سرش.  با همه ی توانم داد زدم: «فکر کنی اگه من بمیرم و تو بتونی با سمیحه ازدواج کنی، خوشبخت تر می شی.» من هیچوقت نمی خوام دخترام بیفتن زیر دست نامادری، درسته من هم مثل شما متوجهم سمیحه با خوشگلی و پول و شیرین زبونی و هدیه هاش سعی می کنه دخترامو افسون کنه، اما من اگه این حرفو به زبون بیارم حتی شما که دارین این هارو می خونین، خواهین گفت: «چی می گی رایحه! یعنی دخترا اجازه ندارن با خاله شون یه خورده خوش بگذرونن؟»

مولود کوشید دست بالا رو بگیره و  گفت:”دیگه بسه، از حد خودت تجاوز نکن!»

«آره من حدمو می شناسم. برا همین هم دیگه به مغازه نمیام. مغازه بوگندو.»

«چی؟»

«بله بوزا فروشی باجناق ها بو می ده، حال آدمو طوری به هم می زنه که آدم می خواد بالا بیاره.»

“رایحه چی می گی؟ بوزا باعث می شه تو حالت بهم بخوره؟”

«دیگه بسمه!»

چهره ی مولود یک باره جوری تغییر کرد که ترسیدم. فریاد زدم:

«آخه من حامله ام!»

راستش قصد داشتم به او چیزی نگم و مث ودیهه برم و کورتاژ کنم.

ولی دیگه دیر شده بود. یهو از دهنم پرید. گفتم:

«باز حامله شدم مولود! اون هم تو این سن و سال! از فاطمه و فوزیه خجالت می کشم. باید بیشتر احتیاط می کردی.» تقصیرو انداختم گردنش. گرچه از فاش کردن این مطلب پشیمون شده بودم ولی از طرف دیگه از اینکه می دیدم مولود نرم شد، خوشحال شدم. بله مولود خان که از صبح تا شب توی اون مغازه ی بو گندو توی فکر و خیال خودتی، و از خوشی با خواهر زنت از خنده ریسه می ری، حالا دیگه همه می فهمن وقتی بچه هات می رن مدرسه جنابعالی داری با زنت چی کارا می کنی؟ هر که بشنفه می گه:«مولود همچی بیکار هم نبوده!» بگذریم سمیحه نازا هم کلی حسودی خواهد کرد.

مولود نشست لب تخت کنارم و دستش رو گذاشت رو شونه م و کشید طرف خودش و با مهربانی گفت: «فکر می کنی پسره یا دختر؟ معلومه که دیگه با این وضع لازم نیست بیایی مغازه، حالا که این طور شد منم نمی رم. فقط باعث می شه که دعوا کنیم. اصلا شبا می رم بوزافروشی پولش هم کمتر از اینجا نیست، شایدم سودش بیشتر باشه.»

یک کم با هم مجامله کردیم: یعنی چی که نری، تو برو، من نمی آم ولی تو برو. منظورم که این نبود، تو متوجه منظورم نشدی، اصلا این ماجرا تقصیر هیچکی نیست.

مولود گفت:

«تقصیر سمیحه است که میاد مغازه، اصلا برای چی میاد؟ سیمحه خیلی عوض شده. فرهاد هم. اونا مث ما نیستن که، مثل همین عطری که می زنه…»

«کدوم عطر؟!»

مولود با خنده گفت:

«چه می دونم چه عطری! دیشب که اومدم خونه، همه جا پر همین بو بود، معلوم نیست چی می ماله به خودش که این جوری بوش همه ی دنیا رو برمی داره»

«پس تو دیشب به خاطر بوی او زود خونه اومدی!» اینو گفتم و دوباره زدم زیر گریه!

بخش پیش را اینجا بخوانید