شهروند ۱۲۵۰ پنجشنبه ۸ اکتبر ۲۰۰۹
آنتون چخوف

نیمروزی بود آفتابی، در یک روز سرد زمستانی یخبندان شدید و منجمد کننده، بیداد می کرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیش
انی نادنکا که بازو به بازوی من داده بود و کرک بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود.
من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود که بازتاب نور خورشید بر سطح آن، طوری می درخشید که بر سطح آیینه، کنار پایمان سورتمه ی کوچکی دیده می شد که پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو کردم به نادیا و التماس کنان گفتم:
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یک دفعه! باور کنید هیچ آسیبی نمی بینیم.
اما نادنکا می ترسید. همه ی فضایی که از نوک گالوشهای کوچک او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم می شد به نظرش می آمد که مغاکی دهشتناک و بی انتها باشد. هر بار که از بالای تپه به پای آن چشم می دوخت و هر بار پیشنهاد می کردم که سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور می شد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت کند! لابد قالب تهی می کرد یا کارش به جنون می کشید. گفتم:

ــ خواهش می کنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!
سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود که خطر مرگ را پذیرفته است. او را که رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور کمرش حلقه کردم و با هم به درون مغاک سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیری که از کمان رها شده باشد در نشیب تند تپه، سرعت گرفت. هوایی که جر می خورد به چهره هایمان تازیانه می زد، نعره بر می آورد، در گوش هایمان سوت می کشید، خشماگین نیشگون های دردناک می گرفت، سعی داشت سر از تنمان جدا کند … فشار باد به قدری زیاد بود که راه بر نفس مان می بست؛ طوری بود که انگار خود شیطان، ما را در چنگال هایش گرفتار کرده بود و نعره کشان به دوزخ مان می برد. هر آن چه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان می کردیم که آن دیگر به هلاکت می رسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنکا زمزمه کردم:
ــ دوستتان دارم، نادیا!
از سرعت دیوانه کننده ی سورتمه و از بند آمدن نفس هایمان و از ترس و دهشتی که از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ، در دلهای مان افتاده بود رفته رفته کاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنکا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس می کشید. کمکش کردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشم های درشت آکنده از ترس نگاهم کرد و گفت:
ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تکرار کنم! به هیچ قیمتی! نزدیک بود از ترس بمیرم!
دقایقی بعد که حالش جا آمده بود نگاه پرسش گرش را به من دوخت. درمانده بود که آیا آن سه کلمه را من ادا کرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد، دچار توهم شده بود؟ اما من با کمال خونسردی کنار او ایستاده بودم، سیگار دود می کردم و با دقت به دستکش هایم می نگریستم.
نادنکا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش کردیم. از قرار معلوم معمای آن سه کلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه کلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سئوال، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنکا، غمزده و ناشکیبا، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سئوال های من جواب های بی ربط می داد و منتظر آن بود که به اصل مطلب بپردازم. راستی که بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی که نقش نخورده بود! می دیدم که با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد، اما کلمات ضروری را نمی یافت؛ خجالت می کشید، می ترسید، زبانش از شدت خوشحالی می گرفت … بی آن که نگاهم کند گفت:
ــ می دانید دلم چه می خواهد؟
ــ نه ، نمی دانم.
ــ بیایید یک دفعه ی دیگر … سر بخوریم.
از پله ها بالا رفتیم و به نوک تپه رسیدیم. نادنکای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناک سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره می کشید و سورتمه غژغژ می کرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه، زیر گوشش نجوا کردم:
ــ دوستتان دارم، نادنکا!
هنگامی که سورتمه از حرکت باز ایستاد، نگاه خود را روی تپه ای که چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستکش ها و کلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود که از خود می پرسید: «یعنی چه؟ پس آن حرف ها را کی زده بود؟ او یا خیال من؟»
این ابهام، نگران و بی حوصله اش کرده بود. دخترک بینوا دیگر به سئوال های من جواب نمی داد. رو ترش کرده و نزدیک بود بغضش بترکد. پرسیدم:
ــ نمی خواهید برگردیم خانه؟
سرخ شد و جواب داد:
ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمی خواهید یک دفعه ی دیگر سر بخوریم؟
درست است که از سرسره بازی «خوشش» آمده بود، اما همین که روی سورتمه نشست مانند دو بار گذشته رنگ از رویش پرید؛ سراپا می لرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.
بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش که به صورت من چشم دوخته و حواسش به لب هایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم، سرفه ای کردم و در کمرکش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی کوتاه، زیر گوشش زمزمه کردم:
ــ دوستان دارم، نادیا!
و معما کماکان باقی ماند. نادنکا خاموش بود و اندیشناک … او را تا در خانه اش همراهی کردم. می کوشید به آهستگی راه برود، قدم هایش را کند می کرد و هر آن منتظر بود آن سه کلمه را از دهان من بشنود. می دیدم که روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد که نگوید: «محال است آن حرف ها را باد گفته باشد! دلم نمی خواهد آن ها را از باد شنیده باشم»!
صبح روز بعد، نامه ی کوتاهی از نادنکا به دستم رسید. نوشته بود: «امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن.». از آن پس، هر روز با نادنکا سرسره بازی می کردم. هر بار هنگامی که با سرعت دیوانه کننده از شیب تپه سرازیر می شدیم زیر گوشش زمزمه می کردم: «دوستتان دارم، نادیا!»

نادیا بعد از مدتی کوتاه، طوری به این سه کلمه معتاد شده بود که به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت کوتاه به کامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اکنون خود ترس به سه کلمه ی عاشقانه ای که منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنکا به دو تن شک می برد: به من و به بادنمی دانست کدام یک از این دو اظهار عشق می کرد، اما چنین به نظر می آمد که حالا دیگر برایش فرق چندانی نمی کرد؛ مهم باده نوشی و مستی است، حالا با هر پیاله ای که میخواهد باشد.
روزی حدود ظهر، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنکا را دیدم که به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود آن گاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی که به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری می لرزید که انگار به پای چوبه ی دار می رفت؛ با وجود این بی آن که به پشت سر خود نگاه کند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه می داد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود که آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش که با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس، روی سورتمه نشست و چشم ها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … «غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ …» ــ صدای خشک سورتمه در گوشم پیچید. نمی دانم در آن لحظه، آن سه کلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش که با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود که خود او هم نمی دانست که آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی که از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراک را از او سلب کرده بود
ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسیدخورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربان تر می شد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست می داد و روز به روز به رنگ خاک در می آمد تا آن که سرانجام برف آن به کلی آب شد. من و نادنکا سرسره بازی را به حکم اجبار کنار گذاشتیم. به این ترتیب، دخترک بینوا از شنیدن آن سه کلمه محروم شد. گذشته از این کسی هم نمانده بود که عبارت دلخواه او را ادا کند، زیرا از یک طرف هیچ ندایی از باد برنمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.
دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ، در گرگ و میش غروب، در باغچه ای که همجوار حیاط خانه ی نادنکا بود و فقط با دیواری از چوب های بلند و نوک تیز از آن جدا می شد نشسته بودم … هوا هنوز کم و بیش سرد بود. این جا و آن جا برف از تپاله ها سفیدی می زد، درخت ها هنوز خواب بودند، اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و کلاغ ها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار می کردند. به دیوار چوبی نزدیک شدم و مدتی از لای درز چوب ها دزدکی نگاه کردم. نادیا را دیدم که به ایوان آمد و همان جا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگ پریده و غمین او می وزیدو انسان را به یاد بادی می انداخت که هنگام سر خوردن مان زوزه می کشید و نعره بر می آورد و آن سه کلمه را در گوش او زمزمه می کرد. غبار غم بر سیمای نادنکا نشست و قطره اشکی بر گونه اش جاری شد … دخترک بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز کرد ــ گفتی که از باد تقاضا می کرد آن سه کلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم، آنگاه به آهستگی گفتم:
ــ دوستتان دارم، نادنکا!
خدای من، چه حالی پیدا کرد! فریاد می کشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز می کرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم…

از این ماجرا سالیان دراز می گذرد. اکنون نادنکا زنی است شوهردار. شوهرش که معلوم نیست نادنکا او را انتخاب کرده بود یا دیگران برایش انتخاب کرده بودند ــ تازه چه فرق می کند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو، سه اولاد دارند. ایامی را که سرسره بازی می کردیم و باد در گوش او زمزمه می کرد: «دوستتان دارم،‌ نادنکا» فراموش نکرده است. و اکنون آن ماجرای دیرین، سعادت بارترین و شورانگیزترین و قشنگ ترین خاطره ی زندگی اش را تشکیل می دهد.
حالا که سنی از من گذشته است درست نمی فهمم چرا آن کلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی می کردم.