۵

“می تونین تا اون بالا بیایین، یا از اونا خواهش کنم بیان اینجا به ملاقاتتان؟”

آریل خطاب به شید گفت: “نه، من می تونم برم، تو همینجا بمون.”

مرکوری گفت: “خواهش کردن پسرتون رو هم ببرین.”

شید و مادر بی درنگ به هم نگاه کردند. پیش از این هم چند باری دچار دردسر شده بود، اما این بار نخست بود که از سوی بزرگان گروه احضار می شد. مرکوری پرواز کرد و شید نیز در پی مادر به سوی فراز بهشت درختی به پرواز در آمد. نگاههای کنجکاو و خیره ی صدها خفاش را هنگام پرواز به سوی بالاترین شاخه ی درخت حس کرد. احساس کرد دچار بیهوشی ناقص شده است. هرچند در همان حال صورتش از شادی برق می زد. در شرایط عادی هیچ کس حاضر نبود حتی گوشه ی چشمی به او بیندازد. حال اما آنقدر مهم شده بود که بزرگان احضارش کرده بودند. با شجاعت بسیار چشم به نگاهها و چهره های کنجکاو تماشاگران دوخته بود، شینوک کنار مادر نشسته بود، اما پیش از آن که شید موفق شود لبخند پیروزی اش را بر صورت او بپاشد نگاهش را از او دزدید.

آریل پرخاش کنان گفت: “جای خنده نیست، عجله کن.”

از راهروهای بسیار گذشتند تا به بلندترین شاخه نزدیک شدند. شید دچار دل آشوبه شد. تا به حال در چنین ارتفاعی پرواز نکرده بود. تازه به  قسمت تنه ی درخت و منتهای سرشاخ میانی رسیده بودند، که مرکوری به سمت شاخه ای که مستقیم به بالا تغییر مسیر می داد و پر پیچ و تاب بود بردشان. به نظر شید پنداری به آ سمان نزدیک شده بودند. چهار بزرگ گروه بر سر شاخی آویزان بودند. در همان حال که شید و مادرش احساس می کردند کل آشیانه های بهشت درختی زیر پایشان است، دیدند که بزرگان آهسته با هم حرف می زدند. مرکوری به سوی فریدا(۱) بال زد و در گوش او چیزی پچ پچ کرد. و بعد به شکاف کوچکی در تاریکی اتاق پناه برد و آماده ی احضار شد.

آرورا(۲) بت شیبا(۳) لوکیشا(۴) و فریدا نامهای بزرگان قوم بودند. شید نامها را می دانست. اما هرگز پیش نیامده بود با آنان هم کلام شود. تنها از راه دور دیده بودشان، اکنون اما از نزدیک می دیدشان و دچار نوعی حس ترس و اعتماد توأمان بود.

همه شان خفاشان سالمندی بودند. برای شید دیدن خفاشان ماده ی بدون نوزاد و آشیانه باور نکردنی بود. در آن میان فریدا از دیگران سالمندتر و از منظر شید پر راز و رمزترینشان بود. سن واقعی او را کسی نمی دانست و هیچکس نبود که در خاطرش باشد زمانی را که او بزرگ بزرگان بال نقره ای نبوده باشد. بالهایش پر چین و چروک بودند، اما همچنان چالاک و قوی بود و چنگالهایش مانند ریشه های درختان کهنسال محکم و به شکل باور نکردنی تیز بودند. مادر شید می گفت، فریدا هنوز و همچنان شکارچی قدرتمندی است.

موهای چهره اش بیشتر جوگندمی بودند تا نقره ای یا سیاه و بر بدنش چند جای سوختگی دیده می شد. چه بسا همه ی اینها نشانه ی کهولت بودند، اما شید دوست می داشت فکر کند، این لک و پیس ها دست کم برخی شان جای زخمهای نبردهایی هستند که او در گذشته در آنها شرکت کرده است. عجیب ترین نشانه ی فریدا حلقه ی فلزی کوچکی در بازویش بود. هیچیک از دیگر خفاشان گروه شان چنین حلقه ای نداشتند. شید بارها از مادرش در این باره پرسیده بود اما مادر تنها سرتکان داده و گفته بود، نمی داند حلقه از کجا آمده و فریدا چرا داردش. با اینکه گاه اشاره هایی از سر کنجکاوی دیده می شد اما کسی کنجکاو یا پی گیر ماجرا نمی شد. و این امر برای شید آزار دهنده بود. به این حرف اکتفا می کردند که، فریدا حلقه دارد. همین و بس.

فریدا گفت: “خوب از دست جیغ جغدها در رفتین. خب آریل چرا تا دیر هنگام بیرون بودین، چی شده بود؟”

“دنبال شید می گشتم.”

بت شیبا پرسید: “گم شده بود؟”

لحن حرف زدنش بدان پایه سرشار خشونت بود که شید هم خشمگین شد.

آریل جواب داد: “نه، او و شینوک مرتکب گستاخی ابلهانه ای شده بودند. منتظر طلوع خورشید مانده بودند.”

فریدا پرسید: “شینوک کجاست؟”

“سلامته. فهمش رسیده بود که پیش  از طلوع خورشید به بهشت درختی برگرده.”

شید اخمهایش در هم رفت و لبانش را گاز گرفت تا چیزی نگوید. اما با خود زمزمه کرد، فهم؟ شینوک از ترسش مثل یک شاپرک بزدل فرار کرد!

فریدا گفت: “با این وجود پسرت آنجا ماند؟”

و چنان نگاه پر خشمی به شید انداخت که او مجبور شد سرش را پایین بیندازد.

“بله، اما من به موقع پیدایش کردم. جغدی روی درخت کناری منتظر بود که شکارش کنه.”

بت شیبا با کنایه گفت:”اما خورشید پیش از آن که شما به بهشت درختی برسین طلوع کرده بود.”

آریل با اندوه پاسخ داد: “بله.”

بر آشیانه ی بزرگان سکوت کم دوام و موحشی حکم فرما شد و وقتی بت شیبا دوباره شروع به حرف زدن کرد، شید دیگر قادر نبود آنچه را می شنید هضم و باور کند.

“در این صورت تو باید پسرت را برای جغد می گذاشتی و می آمدی.”

آریل گفت: “می دونم.”

شید با ترس و وحشت زیاد نگاهش کرد.

بت شیبا تاکید کرد: “قانون اینو می گه!”

“می دونم.”

“پس چرا قانون را نادیده گرفتی؟”

شید باردیگر شعله ی خشم را در چشمان مادرش دید.

“کاری رو کردم که هر مادری می کنه.”

شید که تا همین چند لحظه پیش غرق غرور و عشق نسبت به مادر بود، احساس کرد دارد به او خیانت می شود. برای اینکه بت شیبا جواب خصمانه ای به حس او داده بود. در همین احوال فریدا با آهنگی آرام و مهربان بالهایش را گشود و خفاشان دیگر ساکت شدند.

“آریل، می دونیم که تو در این بهار چه رنجی بردی و با نبود کاسیل شجاعانه و ستایش کردنی برخورد کردی. برای همین حق با توست، کاری که  کردی هم کاملا طبیعی است. اما قانون در قید طبیعت ما نیست. قانون بی رحم است!”

بت شیبا با بی صبری و پر حرفی همیشگی گفت: ” همه از مرگ کاسیل اندوهگین هستن، اما آریل تنها زنی نیست که شوهرش رو از دست داده، بسیاری از ماها همین سرنوشت رو داشتیم، فریدا شما می گین قانون بی رحمه، قانون اما یاری دهنده هم هست. قانون ما را در شب امن و امان نگاه می داره نه در روز. اگه از قانون اطاعت کنیم، دست کم از شمار بسیاری از این مرگ و میرهای بی مورد می توانیم مانع شویم.”

دوباره به سردی به آریل نگاه کرد و ادامه داد: ” عمل تو از سر خودخواهی بوده و همه ی اقامتگاه را در معرض مخاطره جدی قرار داده است.”

فریدا آه کشید و گفت: “می ترسم! از این احتمال می ترسم که آنچه می گویی حقیقت داشته باشد.”

بت شیبا با همان خونسردی پیشین افزود: “با توجه به اوضاع و احوال موحش کنونی، اگه پسرت را به حال خودش وانهاده بودی، جغدها می بردنش و ماجرا ختم به خیر می شد. اکنون اما اونا احساس می کنن فریب خوردن، و خواهان اجرای عدالت می شن.”

آریل گفت: “درسته، می دونم که مقصرم.”

شید پیش از آنکه که بتواند جلوی خودش را بگیرد از دهانش پرید: “نه!” او از لحن تسلیم طلبانه ی مادر نفرت داشت، و از این که بت شیبا چپ چپ به مادرش نگاه می کرد، حس بیزاری بهش دست داده بود.

با خود گفت، چگونه می تونه جرئت کنه با مادرم این گونه رفتار کنه.

در حالی که همه به او چشم دوخته بودند احساس می کرد همه جور فکر بی سر و تهی در سرش جولان می دهد. برای همین با شتاب گفت: “گفته باشم که مقصر اصلی منم، من بودم که … منم که می خواستم خورشید رو ببینم، من در این باره با شینوک حرف زدم، اما خورشید به راستی بسیار دیر طلوع کرد. اما چیزی که نمی فهمم این است که جغدها چرا این همه دلخور شده اند. در هر صورت همانطور که فریدا گفت، منم فکر می کنم که قانون خیلی بی رحمه.”

به دلیل سکوتی که در پی حرفهای او بر فضا حاکم شد شید برای بار نخست آرزو کرد که کاش کوچکتر از آنچه هست بود، آنقدر کوچک که به کلی قابل دیدن نبود.

بت شیبا خونسرد به آریل گفت: “تو پسرت رو لوس بار آوردی. کله شق و گستاخ تربیت اش کردی، چرا به او یاد ندادی که خورشید چقدر خطرناک است؟”

شید زیر لب گفت: “خورشید اما مرا خاکستر نکرد.”

خودش هم باورش نمی شد که بار دیگر همان حرف نامربوط را تکرار کرده باشد. پنداری کلمات از دهانش بی اراده بیرون پریده باشند.

بت شیبا پرسید: “چی؟”

شید به نرمی گفت: “خورشید مرا کور نکرد، این حرفها همه اش افسانه است.”

مادر به تندی گفت: “شید بس است!”

و رو به بت شیبا ادامه داد: “تنبیهش می کنم.”

بت شیبا غرغرکنان گفت: ” اگه جغدها تقاضای غرامت کنن این کار هیچ فایده ای نخواهد داشت.”

فریدا با تاکید گفت: “نگرانی در این باره را بگذاریم برای بعد. این پسر مرتکب کاری شده که بسیاری از شما دوست داشتین انجامش بدین. نکنه فراموش کردین. این پسر جوان و نادانه، بله، اما نباید این همه با شتاب درباره اش قضاوت کنیم. متشکرم آریل، شید، خوب بخوابین.”

فریدا یکبار دیگر نگاه نافذش را به شید دوخت و شید به جور غریبی حس سبکی کرد. او هم توانست برای لحظاتی به چشمان سیاه خفاش پیر چشم بدوزد. (هرچند تنها برای یک لحظه قادر بود نگاه فریدا را تاب بیاورد و بس.)

با فروتنی سرخم کرد و نرم و آهسته بدرود گفت. بعد شید و مادر آشیانه بزرگان را ترک کرده و  با شتاب تمام به سوی آشیانه خویش رفتند. بیشتر خفاشان گروهشان در لانه هایشان آویزان در خواب بودند. خفاشان نوزاد نیز خود را به مادرانشان چسبانده و در میان بالهای آنان پیچیده شده و به خواب رفته بودند.

۱-Frieda

۲-Aurora

 3- Bath Sheba

 4- Lucretia