در بخش نخست این مقاله که هفته ی پیش منتشر شد گفتیم که جامعه اما، همچنان نیاز به زندگی دارد، هر چند سرد و خشک و بی روح، که برآمد ترس است و دروغی که اکنون حقیقت مینماید. پس آنچنان که باید همیشه با دیکتاتور و دایره خودیها درگیر نمیشود تا بتواند در سایه آرامشی که از عدم فشار استبدادگر پیدا میکند گذران امور کند، نانی در بیاورد، درسی بخواند، کاری بکند و شب، آرام و ساکت به خانهای بازگردد که در آن میتواند آنچه در محیط بیرون تحمل کرده بیرون بریزد و خود را چنان که هست بنماید و در کنار خانواده این فشار را آزاد کند، زیرا که میداند در بیرون این خانه، گر خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو اصل تحمیلی بقاست. (دو شخصیتی بودن مردم چنین جامعههایی زیانی جبران ناپذیر است بر پیکر جامعه که به سادگی درمان نمیشود). بدین شکل نفاق و دورویی به عنوان بارزترین شاخصه یک جامعه استبدادزده شناخته میشود و در تمام سطوح جامعه فارغ از دایرههای خودی و ناخودی گسترش می یابد. بنابراین دو عامل ترس و دروغ برآمدی دارند که جامعه را به لبهی پرتگاه بیشخصیتی مردماش میبرد. روزمرهگی بخشی از زندگی آنان میشود تا گذران کنند و باری به هر جهت روز را شب و شب را صبح. با دیکتاتور به جای آن که مبارزه کنند، یا کنار میآیند و یا هرآنچه میکند را ندیده میگیرند و کلاه خود را محکم گرفته تا باد نبرد. گفتیم که مبارزهی اجتماعی برای فایق آمدن بر این ترس و نپذیرفتن دروغهای دستگاه استبداد، آگاهی دادن، بهترین سلاحی است که در اختیار ما است. جامعه اگر آگاه باشد، در برابر دروغ ایستادگی میکند تا آن ذاتی جامعه نشود و به این ترتیب، ترس را هم کنار مینهد تا بتواند برای حقیقتگویی، نسل فردا را دچار سرگیجه نکند. ترس اما چیست و دروغ کدام است؟
«جایی که ترس هست احترام هم هست اما آنجا که احترام است ترس نیست پس احترامی که بر پایه ترس باشد نشانگر یک نوع بندگی است»
سخن بسیار باشد جرأتم نیست
نفس از ترس نتوانم کشیدن
ترس یکی از پدیدههائی است که نقش بسیار تعیینکنندهای در تکامل انسان ابتدائی داشته است. همچنین در شکلگیری و توضیح شخصیت انسان و روابط اجتماعی وی. ترس یکی از فاکتورهای اساسی محسوب میشود که درست سنجیدن نقش آن در روانشناسی و روانکاوی و همچنین در جامعهشناسی بسیار حائز اهمیت میباشد. زندگی بسیاری از انسانها توأم با ترس است و این در حالی است که شاید اغلب آنها بر علت و حتی وجود ترسهای خویش ناآگاهند و ناخشنودی خویش از زندگی و رفتارهای ناشی از ترس خود را جزء شخصیت خود دانسته و میپندارند که شخصیت آنها اینچنین شکل گرفته و این شخصیت منحصر به فرد آنها و غیرقابل تغییر است …
هایدگر میگوید: ترس (Furcht) جهان را به طریقی خاص منکشف میکند. این حال از جهتی شبیه ترسآگاهی (Angst) است و از جهتی با آن فرق دارد. در حقیقت ترس همان ترسآگاهی است که آن را به یک موجود معین معطوف کردهایم تا از آن خلاص شویم و خود را با زندگی هرروزینه دمساز کنیم. در تفکر هایدگر، حالات وجودی هرگز معدوم، جدا، حادث و ایجاد نمیشوند. آنها همواره هستند، لیکن همچون ماه غلتان در آسمان ابری گاه آشکار و گاه نهان میشوند. ترس ابرِ، ترسآگاهی است و ترس گاهی ترس کور است. شاید قضیه برعکس به نظر رسد، چرا که ما به هنگام ترس از عامل تهدید آگاهیم، حال آنکه عامل ترسآگاهی نامعلوم است، اما از آنجا که عامل معلوم ترس، حجابِ یافتِ حال ترسآگاهی است و ترسآگاهی بنیادِ «خود را در جهان یافتن» است، پس به هر حال ترس از ترسآگاهی ناحقیقیتر و نااصیلتر است. من از چیز معینی، مثلن کشیدن دندان یا عنکبوت، میترسم که چه بسا دیگری از آن نترسد. این چیز معین که جزو جهان است، مرا از جهان غایب میکند. ترس نیز جهان را بر من میگشاید؛ اما همچون قلمروی که در آن موجودی ترسناک در مکانی و زمانی معین ما را تهدید میکند. میتوان رویارویی را به تعویق انداخت، میتوان ترس را با دور شدن از عامل ترس از خود دور کرد. هایدگر بر آن است که هر ترسی ترس از خود است. موضوع ترس همان موجود ترسان، یعنی دازاین «انسان یا به تعبیر هایدگر، همان دازاین. هایدگر اغلب از دازاین انسانی بحث می کند و این هم میتواند به معنای وجود انسانها باشد و هم به معنای انسان. به مانند لایتناهی در معنای مرسوم، دازاین منفرد است و جمعی ندارد. بنابراین به هرنوع و همه انسانها مربوط است … هنگامی که بیش از یک انسان مد نظر است، هایدگر از دیگری یا دیگران و یا از (mit-dasein) (یا – دازاین) بحث میکند. هایدگر معنای اصیل را احیا می کند، وجود آنجایی، و اغلب نوشتار dasein تاکیدی است بر این مورد. دازاین اساسا در جهان است و خویشتن و جهان را آشکار میسازد. (آنجا) مکانی برای متمایز کردن جای فراتر از (آنجا) نیست، da-sein به معنای (وجود اینجایی) به جای وجودی فراتر از (آنجا) و (اینجا) نیست ولیکن موقعیت دارای امکان و جهت دار وجود اینجایی و آنجایی است.»، است. هر ترسی به ترس از خود بر میگردد.
بدین سان ترس حالی است که ما در آن هستیم. ترس، جهان، فروافتادگی در جهان و درگیری با موجودات درون جهان را آشکار میکند. ترسآگاهی نیز حالی است که ما در آن هستیم اما با ترس فرق دارد. ترسآگاهی ترس از موجودی درون جهان نیست. بلکه از خود جهان، هستی-در-جهان، خود دازاین یا هیچ است. گزند و تهدید در ترسآگاهی معین نیست و ما را به درگیری نمیکشاند. ترسآگاهی جهان را از درگیری و اهمیت تهی میکند. دازاین نیز دلمشغولی خود را میبازد، دازاین با خود عریانش تنها وانهاده میشود. دازاین با توانایی عریانش برای هستی، و با آزادی انتخاب خودش تنها میماند. در حال ترسآگاهی همه چیز را نامأنوس و غریب مییابیم و خود را در خانه حس نمیکنیم (un-zuhause). ترس آگاهی دو اثر دارد: یا ما را به گریز و فروافتادن در جهان مانوس چیزها میکشاند، یا ما را از خانه و جهان مانوس میگسلد و دازاین عریان و جهان خالی ما را آشکار میکند. (۱)
بنابراین باید بر ترس یا ترسآگاهی واقف شد تا بتوان در برابر رژیمهای استبدادی که با ایجاد ترس، مردم را به انفعال میکشند، مقابله کرد. کارکرد ترس، برای دیکتاتورها، تنها حضور تا بن دندان مسلح، آن هم به طور آشکار و نیروهای چماقداری که یونیفورم ندارند اما از نیروهای مسلح هم اختیاراتی بیشتر در خشونتگرایی دارند، نیست. جامعه ضمن هراس از کشته شدن و از دست دادن کار و قطع لقمهی نانی که برای سفرهی خانواده به دست میآورد، نیز ترسهای دیگری را در دل دارد که دروغهای محضاند. در همین زمینه، روزبه گیلانی مینویسد:
“نظامهای دیکتاتوری و بهویژه استبداد دینی به جای امید بر ترس بنا شدهاند. مردم تنها بر اساس ترس است که آزادیهای خود را واگذار میکنند و نظامهای استبدادی این را به خوبی میدانند. دستگاههای نظامی، امنیتی، قضایی، تبلیغاتی و آموزشی این رژیمها بر القا و درونی کردن ترس بنیان گذاشته شدهاند. آنها بیشتر بر روی ایجاد ترس و هراس از چه چیزهایی کار میکنند؟
ترس از «فحشا و ابتذال و شیوع هرزگی»
ترس از «تجزیه ی کشور»
ترس از «بیگانه»
ترس از «هرج و مرج»
موضوع هر چهار ترس امور موهومی هستند که دستگاه تبلیغاتی حکومت تلاش میکند آنها را واقعی جلوه دهد. نه ایران، و نه سوریه و نه عراق در حال تجزیه بودهاند (عراق در اوج جنگهای فرقهای سالهای ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۷ تجزیه نشد). نه بیگانگان قصد چپاول کردن ایران را دارند و اگر گروههایی در دنیا هستند که چنین مقاصدی دارند به همهی عالم بلکه کشور خود نیز به همین دید نگاه میکنند و حاکمان امروز ایران بخشی از آنها هستند؛ نه فروپاشی یک نظام سیاسی به هرج و مرج میانجامد (نگاه کنید به ایران سال ۵۷ و مصر و تونس و لیبی در سال ۲۰۱۱)؛ و نه جامعه ی بدون دیکتاتوری به ورطه ی ابتذال و هرزگی میافتد. بلکه موضوع بر عکس است. جامعه ی استبدادی با سرعت بیشتری سقوط میکند.
میبینیم که حاکمیت تمامیتخواه با توسل به دروغ، ترسی را در دل مردم به وجود میآورد که از هراس کشته شدن هم مهلکتر است. برای مبارزه علیه دیکتاتوری اگر آگاهی در جامعه افزایش یابد، لاجرم حاکمیت نمیتواند با دروغ احساس ناسیونالیستی جامعه را برای بقای خود، علیه دیگرانی که وجود ندارند، برانگیزد و نه تنها فرد کشته نشود که در ماشین کشتار همان دستگاه، به طور ناآگاهانه شرکت کند. باید بر این ناآگاهی پیروز شد تا دروغهای من درآوردی نتواند جامعه را اگر نه منفعل که در کنار دروغگوهای سوار بر اریکهی قدرت بنشاند و از آنها برای سرکوب حقیقت سوءاستفاده شود.
توهم، انحراف، زیاده خواهی انسان، در آغاز کوچک است و به سختی به چشم می آید. اما اگر ویروسی که آمدناش را با تب و لرز خفیف در بدن بیمار نشان داده، سدّی در مقابل خود نبیند، میماند و رشد میکند و سپس آسیب میرساند. «ویروسهای اجتماعی» آسیب شان همه گیر و اجتماعی اند. بر این استدلال، بخش اعظم نابسامانیها و ناهنجاریهای نهادینه شده در جامعه ایرانی، که ریشه در عمل انسان دارد، از قبل قابل پیشگیری و کنترل بوده است. اما چون ناهنجاریها در آغاز حساسیتی را برنیانگیخته، ماندگار شده و سپس جامعهای را به کام خود فرو برده است. این حساسیت زدایی در گام اول مربوط میشود به بی تفاوتی انسان ایرانی در برابر دروغ.
دروغ عبارتست از یک عامل روانی ـ اجتماعی مانند تلفظ شفاهی یا غیرشفاهی که با آن فرد سعی میکند به طور کم و بیش عمدی، ایمان نامشابه به آنچه که سازنده آن به حقیقتاش مؤمن است در ذهن دیگران وارد کند.
دروغ معمولا بیانی خلاف واقع و یا کتمان یک واقعیت است و عملی است که فرد کم و بیش به طور عمدی سعی می کند گفتار یا عمل نادرست را در ذهن دیگران درست و حقیقی جلوه دهد. دروغ در واقع سخن و مطلبی است که مطابق با واقع و حقیقت نیست یعنی بین آنچه که توسط فرد بیان می شود و آنچه در جهان خارج وجود دارد رابطه منطقی و صحیح وجود ندارد.
از نظر روانی، دروغ گویی برقرار کردن نوعی رابطه بیمار گونه با دیگران است که علاوه بر شخص، دیگران را نیز دچار ناراحتی و مشکل می کند. دروغ گویی عامل اصلی فسادهای دیگر است، به طوری که شاید بتوان گفت کلید ورود به سایر فسادهاست. «در یک کنفرانس سراسری آموزش و پرورش در سانفرانسیسکو گفته شد، تا وقتی که مدارس آمریکا نتوانند نسلی که دروغ نگوید، افترا نزند، قانون نشکند و به حقوق دیگران تجاوز نکند، (همهی اینها را متأسفانه در ایران امروز شاهدیم) به وجود آورند، نمی توانند خود را موفق بدانند. تدریس، خواندن، نوشتن، دانش، و هنر کافی نیست و نمی تواند هدف اصلی آموزش و پرورش باشد، بلکه مهمترین وظیفه آموزش و پرورش، آموختن دروغ نگفتن است که عامل اصلی تمام فسادهاست».
در جامعه اگر هم از سوی مدیران بی تدبیر و هم از سوی مردم شاهد دروغگویی به حد زیادی هستیم، به این دلیل هست که دروغ امری نهادینه در جامعه است، قبح آن ریخته شده و مخاطب فریب خورده پس از کشف دروغ معمولا براحتی از دروغ دروغگو عبور میکند و این خود سبب جاده صاف کردن برای رفتار دروغگو میگردد. به بیانی دیگر دروغ هزینهای برای شخص دروغگو در بر ندارد و پرده از رخ دروغ برکشیدن سبب اعمال مجازات رسمی یا حتا غیررسمی علیه شخص دروغگو نمیشود، به همین خاطر این رفتار ادامه مییابد.
به این ترتیب، ضعف جامعه مدنی سبب میشود تا دروغ توسط اجزای این جامعه نتواند به چالش کشیده شود یا دروغ دروغگو برملا نشود که پس از آن شخص دروغگو مجبور به پاسخگویی نسبت به ادعاهای خود و دفاع از سخنان و عملکرد غیرواقعیت گرایانه یا کجروانه خود گردد. وجود یک جامعه مدنی قوی و نهادینه شده سبب میشود تا نتوان دروغ را به آسودگی مرتکب شد و از عواقب آن آسوده ماند. یک جامعه مدنی قوی، مردم و مسئولان را پاسخگو بار میآورد و آنها را نسبت به رفتار اجتماعیشان مسئول میسازد. برعکس; نبود آن، عرصه را برای جولان دروغ و رواج یافتن فرهنگ دروغگویی هموار میسازد.
به همین خاطر از کار فرهنگی برای مبارزه با ترس که برآمد دروغ است سخن به میان آوردم که نبود فرهنگ تفکر در میان گروههای مخاطب دروغ سبب میشود تا شنونده در مورد صحت سخنی که میشنود تفکر نکند و حقانیت و درستی و سلامت سخنی که بیان میشود را نتواند شناسایی کند. گروه هایی از مردم با ساده اندیشی، راوی سخن را به جای سلامت سخن معیار قرار می دهند و با اعتماد کردن کورکورانه به زننده حرف (که مذهب و باور دینی نیز از جملهی عوامل آن است)، زحمت اثبات راستی سخن شنیده شده را به خود نمیدهند و از موضعی ساده لوحانه بر آنچه میشنوند، مهر راستی میزنند. اشاعه دروغ هنگامی امکان پذیر است که مردمی وجود داشته باشند که بهراحتی دروغ را بپذیرند و به جای سخن راست از آن پیروی کنند. در چنین حالتی است که نیروهای لباس شخصی اگر برای پول نباشد بلکه برای بهشتی که به آنها قول داده میشود و دفاع از دین مقدس به میدان میآیند و خشونت را بر مردم روا میدارند. این نیروهای وفادار به دروغ، از ترس آخرت و دوزخ هست که تن به خفت و خشونت میدهند و الزامن برای پول دنیوی نیست. چرا که در جامعه دروغ عادت همگان شده. هنگامی که مردمی به رفتاری عادت می کنند، آنگاه در مورد درستی یا نادرستی آن رفتار تعقل نمیکنند. عادت، کشنده تعقل است. هر گاه دروغ به عادتی در میان گروههای اجتماعی تبدیل شود، به صورت ناخودآگاه در روابط روزمره مردم جریان مییابد و به گونهای خودبخودی تکرار میگردد بدون آنکه در مورد سلامت این رفتار تعقل شود.
اگر بیان سخن راست هزینه اجتماعی داشته باشد و افراد خود را برای بیان مواضع خود آزاد نبینند و احساس امنیت نکنند، و مثلن در نتیجه بیان آزادانه خود به سخره گرفته شوند، آنگاه حقیقت را در پرده مینهند و از بیان آن خودداری میکنند. فاش گویی نیاز به امنیت و سپر روانی اجتماعی دارد و هر گاه افراد یک جامعه از این مزایا بی بهره باشند، بیان سخن راست را به دروغ وا مینهند. دقیقن و با کمال شوربختی، همان اتفاقی که در ایران امروز رخ داده است. دروغگویی اجتماعی نشاندهنده وجود روابطی ناسالم و مناسباتی غیرصادقانه در پهنه جامعه است.
رواج داشتن دروغ و دروغگویی در کلیت جامعه و در میان اقشار مختلف اجتماعی و فراگیر بودن آن به ویژه نشان از وجود اختلال در فرایند جامعه پذیری در؛ “خانواده”، “نظام آموزشی” و “رسانهها” دارد که این سه، از مهم ترین عوامل الگوساز در روند جامعه پذیری هستند. اگر چه “فرهنگ آرمانی” جامعه ایران به دلیل متاثر بودن از ارزش های ملی ضد دروغگویی است و همواره بر راستگویی تاکید دارد، اما “فرهنگ واقعی” این جامعه دروغ را ساخته و پرداخته میکند و آن را به الگویی کارآمد در مناسبات عینی و روابط روزمره اجتماعی تبدیل کرده که در جریان انتقال هنجارها از نسلی به نسلی دیگر انتقال مییابد. اکنون این دروغگویی اجتماعی که بلای جان مردم ایران هم شده برای بعضی از مردم و حکومتگران نقش هدف را دارد که وسیله را هم توجیه میکند. استفاده از دروغ برای رسیدن به هدف این واقعیت را به ذهن متبادر میسازد که هرگاه در یک جامعه معیار تعیین جایگاه اجتماعی، میزان رسیدن به موفقیت باشد، آنگاه گروه هایی از مردم برای رسیدن به هدف خود، به وسیله رسیدن به آن اهمیتی نمیدهند و از تحصیل وسایل نامشروع برای دست یازیدن به اهداف خود ابایی ندارند. چنین مردمی به ماهیت وسیله و سلامت راهی که در آن طی طریق میکنند، اهمیت نمیدهند، بلکه مهم تنها این است که خواستههاشان تحقق یابد. از آنجا که دروغگویی برای چنین افرادی به مثابه نردبانی عمل میکند که به زودی به بام اهداف خود برسند، لذا از آن سود میجویند بدون آنکه ماهیت وسیله و ارزش روش مورد استفاده را مورد توجه خود قرار دهند.
با این حساب، دروغ لزومن وابستگی مستقیمی به میزان وجود «باور به تاثیرگذاری» آن در نزد «دروغگو» و «باور» به آن در نزد مخاطب ندارد. بنابراین، دروغ میتواند نوعی رابطهی مناسکی را نشان بدهد که در آن، هم کسی که دروغ میگوید و هم کسی که دروغ را میشنود نسبت به «دروغ» بودن ِ دروغ آگاهی داشته باشد و با این همه ، چنان رفتار کند که گویی نسبت به «موثر بودن» از یک سو و «واقعی بودن» از سوی دیگر باور داشته باشد، به عبارت دیگر گویی در یک «بازی» یا یک «نمایش» اجتماعی شرکت کند که در آن باید چنین سخن گفت و چنین سخن شنید.
جامعه کنونی ما متاسفانه به دلایل گوناگون و برغم سنتهای دیرینهای که در آن وجود داشته و میتوانستند از آن در برابر گسترش دروغ و عدم شفافیتهای ناشی از آن محافظت کنند، با تن دادن به ساختارهای دروغ خود را در واقعیتی بسیار مشکل قرار داده است به صورتی که امروز می توان ادعا کرد شفافیتهای لازم برای مدیریت جامعه در سطوح مختلف به حداقلهایی غیرقابل قبول رسیده اند. افراد زیادی به شدت و در تمام موارد دروغ می گویند و دروغگویی حتی قبح اخلاقی خود را از دست داده است به صورتی که در سطح زبان شناختی نیز، واژه «خودمانی» ای ابداع شده («خالی بندی») که در اکثر گفتگوهای نزدیک و صمیمی به کار می رود و تلخی و قبح واژه «دروغ» را در خود ندارد، ولی کاملا با همان معنا انطباق دارد. افزون بر این ساختارهای رسانهای از جمله رادیو وتلویزیون نیز در برنامههای مختلف خود از صحنه پردازیهایی استفاده میکنند و یا متونی را به کار میگیرند که دروغ و عدم شفافیت را به امری بدیهی و نه چندان مهم و بسیار رایج و بسیار «طبیعی» معرفی می کنند و این امری بسیار خطرناک است که باید از آن اجتناب کرد.
راه این اجتناب البته، بی شک راهی صرفا اخلاقی و یا تربیتی در قالب توصیه و نصیحت نیست، اینکه چنین گستره ای از عدم شفافیت، دروغگویی، پیچیده گویی، نامفهوم گویی و غیره در جامعه کنونی وجود دارد، مسئله ای اجتماعی است که دلایل آن نیز تا حد زیادی شناخته شده اند و بنابراین باید بتوانیم از طریق ارائه راه حل هایی عملی این پدیده را که در حال نابود کردن سنت ها، باورها و عقاید دیرینه و در نهایت کل سیستم های اجتماعی ما است از میان ببریم.
آگاهی کنشگران اجتماعی نسبت به خطرات کوتاه و دراز مدت این پدیده میتواند در این زمینه مفید باشد، اما از آن مهم تر آگاهی عمیق و تحلیلی نخبگان و یا کسانی است که در نهادهای رفتاری و سخن پراکنی مسئولیتها را در دست دارند. هرگونه نشانه ای از عدم شفافیت، تضاد و سخن گوییهای متناقض، امروز به سادگی در چرخههایی باطل جامعه را بیشتر و بیشتر در موقعیتهای پیچیده تر فرو می برد و مدیریت آن را برای هر کسی مشکل می کند. با این وصف و در نهایت باید توجه داشته باشیم که خروج از جامعهای که به دلایل بی شماری شفافیتهای خود را از میان برده و جای زبانهای دقیق و روشن را به زبانهای دروغین و چاپلوس و مبهم داده است، نه می تواند به سهولت انجام پذیر باشد و نه در زمانی کوتاه و با گرفتن «تصمیمهای قاطع». آنچه برای من مهم است و گمان می کنم بتواند قدمی به پیش به شمار بیاید، آن است که موانع شفافیت را از میان برداشته و با افزایش هر چه بیشتر آزادی های اجتماعی و بیان و ضمانت دادن به کسانی که از این آزادیها استفاده می کنند، امکان دهیم که چرخههای باطل جای خود را به چرخهی مثبتی بدهند که سالم سازی تدریجی و دراز مدت را در جامعه ما آغاز کند. این فرآیند هم ممکن نیست مگر با آگاهی بیشتر و روشنگری تدریجی میان همهی مردم جامعه. جامعهای که باید تن به حکومت جمعی بدهد و با فرار از ترس و دروغ به حکومت فرد یا نخبگان دروغگوی پایان دهد.
ارسطو می گوید «حکومت توده مردم بهتر از حکومت گروه کوچک است … زیرا توده مردم اگر چه فردفردشان از فضیلت بی بهره باشند، چون گرد هم آیند مجموعن بهتر از یک گروه کوچک حتا دارای فضیلت می شوند».
پانویس:
۱ – جمادی، سیاوش. ۱۳۸۵٫ زمینه و زمانه ی پدیدارشناسی. ققنوس. تهران. ص ۵۱۰-۵۱۱
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در کالیفرنیای آمریکا است.