شهروند ۱۲۵۳ پنجشنبه ۲۹ اکتبر ۲۰۰۹

I

هاشور خورده گونه هام، از خراش،

از خط چشم وُ ریمل، در اشک گاز،

پرتاب می کنم هرچه سنگ وُ آجر

بر سر حرّامی ی اسلحه پوش.


زیر گلویم لوله می شود

گلوله

گره کور، روسری

می دَرانم اش با چنگ

با ناخن های سبز شکسته.


در سکوت آینه

لبم به خنده می گشاید

برجسته تر می شوند

هاشور گونه ها؛

زار می زنم، جِر می دهم

روپوش خاکی را از تنم

تکمه هاش، ساچمه؛

می شکند سکوت آینه را

رگبار سرب.


از پیکرم

تنها سینه بند و شلوار جین – بازمانده ست

مابقی همه زخمی است در آینه.


II


تا آماده کنم فردا را

فرو می آیم از خیال برج و بارو

یک پله در میان، دوتا یکی

درنیفتم به تور سراب

به زمین نخورم با سر،

سَر نخورد به سنگ.


نه، هر تور الوانی

صیدی نخواهد داشت

اسکله ها پُراند از جیغ مرغان دریایی

تا پاره پاره شوند تورها

و هیچ صیادی را صیدی نباشد.


اصلن فردا را تو آماده کن

فقط مثل همیشه دو قدم، عقب نمان!

دست، دست کنی، از دستت رفته.


عقل ات را پای فردات بریز

اِبنُ الوقت هایی، آماده تور شدن اند

فقط دست به آن ها نزن!

سنگ می شوی.


III


مترسانم!

مگو گزلیکی شود پُر گزند

پا بیرون گذاشتن از


پاره پاره کنم گلیم

تا پایم را پس نکشد

از فراسوی خود رفتن.


لبریز ِ شعر، صاعقه می شوم

تا گُر بگیرد تلاقی ی کلمه و ابر

و گفته شود این همه شعر نگفته

و شعر شود، باران

زنده کند نام خفته گان

با گُلبافته ها.


IV


عکس ها، ردیف می شوند

بر صفحه کامپیوتر

آشنای جوانی، آن سوی آب ها


دست می کشم بر گلبرگ ها

صورت های جوان

پیکرهای بی جان؛

ربوده می شوم

ریپ می شوم

پهلویم را می شکافد نیش چاقو

گلوله بر قلبم ….. سنگینی می کند

وای … سوختم.


می سوزم

می سوزم

می سوزم … روزی هزار بار.


V


نام ها پَر می کِشند

می پاشد خاکستر پَر

بَر گل ها.

برای زنده نمردن

بهانه می تراشم

می تراشم مداد

برای کاغذ سفید

سیاه نمی شود اما کاغذ

کبوتر می شود.


کبوتر ِ شکسته بال

بهانه ی گریستن.


شهریور ۱۳۸۸