پشت صحنه
مامورین زن از اداره خدمات اجتماعی، بچه های استر را امروز، در پنجشنبه ای زیبا و برفی از او گرفتند. استر جلو خانه اش ایستاد و آنها را تماشا کرد که همراه دو مامور روی صندلی عقب میتسوبیشی خانوادگی نشستند. متیوی چهارساله، گریه می کرد و گاهی پاهایش را در شکم ماموری که او را در بغل می برد می کوبید. استر به آنها گفت که مواظب یکدیگر باشند و مامور به استر گفت که نگران نباشد؛ آنها مراقب خواهند بود که پدرشان مراقب بچه ها باشد. استر به آنها گفت که پدرشان حرامزاده ای بیش نیست و پشتش را به زن مامور کرد و در خانه را محکم به هم زد و تنها چیزی که توانست فریاد بزند، زد: Fuck you bitch
حکم دادگاه چند ساعته اجرا شد. یکساعت برای این که ماموران به خانه استر بیایند و دو ساعت برای کارهای اداری، یکساعت برای تحویل بچه ها به پدر…
ما همگی یعنی همکاران او وقوع قریب این حادثه را پیش بینی کرده بودیم. و شاید برخی حتا تسریعش را آرزو. من شخصا فکر می کردم طبق قوانین ایالتی بچهها را فقط وقتی از مادر می گیرند که او معتاد یا روسپی باشد. شاید هم به اندازه کافی از قوانین با خبر نبودم. اما آرزوی هیچ اتفاق خاصی را هم نداشتم. از استر اگر خوشم نیاید بدم هم نمی آید. ما فقط همکاریم. او در دنیای خودش زندگی می کند و من در دنیای خودم. شاید خارجی بودن هر دو ما در این عدم نزدیکی بی تاثیر نیست. شاید هر کدام ما آنقدر حوصله داشته و داریم که با کشور و فرهنگ و آدمهای جدید سروکله بزنیم. شاید هم هیچ یک از اینها نیست و فقط آنقدرها جذب هم نشده ایم. به هر صورت مطمئن بودم که علیه او شهادت نخواهم داد. این فکرِ سوزانا مدیر کتابخانه بود که گفت اگر از ادارهی مددکاری بیایند تحقیق، من واقعیت را می گویم. بعد همهی ما هم گفتیم که ما هم واقعیت را می گوییم.
“اگه بیان بپرسن من می گم.”
“منم می گم. دلم واسه ی این بچهها خیلی می سوزه.”
“من که می گم اینا با مادرشون نباشن براشون خیلی بهتره.”
“بیچاره متیو.”
“من که می گم، نه! هر چی هم که استر، مادر سر به هوایی باشه، بالاخره مادره.”
گابریلا که هر یکشنبه صبح به همان کلیسایی می رفت که استر، گفت:”خودش می دونست که این روزا می رسن، دیر یا زود. بهش گفته بودم اگه از من بپرسن، نمی تونم دروغ بگم.”
صدای متیو در تلفن توی گوشم می پیچد. تا می آیم بگویم: اینجا کتابخانهی سنت سوفیا…، حرفم را قطع می کند و با واژههای مریض و خسته و کودکانه می پرسد:”اشتر هست؟”
“متیو! تویی؟! اما مامی که اومدـ اومد خونه ـ که قرص هاتو بده.”
تا مدتها به استر که نگاه می کردم صدای متیو را از دهانش می شنیدم. دلم می خواست استر کتابخانه را ول کند و برود خانه قرصهای متیو را بدهد اما بعد یادم می افتاد که متیو دیگر با او زندگی نمی کند.
گوشی را که گذاشتم آن قدرعصبانی بودم که کتابخانه با تمام کتابهایش دور سرم می چرخید.
چند دقیقهی بعد از در پشتی صدای کلیک کارت شناسایی، کلیک در، جرینگ جرینگ کلیدهای استر آمد. به در زل زده بودم و منتظر بودم که از روی صندلی ام بپرم. وارد که شد چشمهای فیلیپینیاش می خندید. آدامس می جوید و دندانهای سفید و خرگوشی از میان لبهای درشتش برق می زد. خرامان به طرف میزش می آمد. بلند شدم و پریدم جلوش. چشمم به پاهای ورزیده و آفتاب سوخته ی قهوه ایش افتاد.
“من نمی دونم چکار می کنه که این همه مرد دنبالشن. با اون همه بدرفتاری که باهاشون می کنه ـ تره هم واسشون خورد نمی کنه.”
من و گابریلا همیشه پشت سر استر حرف می زدیم.
تشر زدم که:”استر! مگه تو وقت ناهارتو زودتر نگرفتی که بری خونه دوای متیو رو بدی؟!”
“آها، آها.”
چرخید به طرف میزش. کیفش را گذاشت کنار کامپیوترش. ماوس کامپیوترش تکان خورد و مانیتور روشن شد. استر ندید.
“استر!؟”
هنوز سعی می کرد نگاهش را از نگاه من بدزدد.
“چی شده، متیو زنگ زد؟”
“استر!؟ چه طور می تونی؟! بچهات داره توی تب می سوزه.”
“منم همینو می گم- تبش شدیده!”
“تو هم همینو می گی…وای خدا!”
رئیسمان، کاترین میان چارچوبِ درِِ اتاق کارمان ظاهر شد. چشمم به دستهای چاقش افتاد. از همان جا، پیشخوان جلو را هم می پایید.
“کجا بودی؟”
خندهی مذبوحانهی استر با دسته کلیدش رفت توی کشو میز.
“می خوای من برم جلو؟”
“نخیر، هنوز نه- کجا بودی، پرسیدم؟”
استر از کاترین حساب میبرد. کاترین مادرخواندهی بچهها بود. مدتها بود که با او کار کرده بود و درست بود که کاترین دو بار در امتحانی که برای انتخاب ریاست بخش می گذاشتند رد شده بود ،اما سوزانا رئیس کتابخانه موقتا این پست را به او داده بود چون او “از همه با تجربهتر و زرنگ تر” بود. به هرحال استر دو جانبه از او حساب می برد.
کاترین دستش را فرو برد لای موهای سیاهش و آهِ عمیقی کشید، سری تکان داد و بعد از کمی مکث و با تشر گفت:”کجا بودی؟ متیو سه دفعه زنگ زد. بعد نگو که مایکِ حرومزاده چنین و چنان، ها!”
“حرومزاده ست. همیشه می گم.” و بلند خندید و تکیه داد به میز. صفحهی مانیتور دوباره روشن شد.
“خونه که نرفته بودی. ما می دونیم خونه نرفته بودی. بچه ات داره می سوزه از تب.”
اینبار خنده ی مذبوحانه، به دستهای استر در هوا و بعد به در و دیوار اتاق کار اصابت کرد.
“با میشل رفتیم ناهار بخوریم، دیر شد.”
ما نمی دانستیم میشل کیست. فرقی هم برایمان نمی کرد. چشمم به چشمهای کاترین افتاد که در و دیوار اتاق را چرخاند:”دری وری می گی، مثل همیشه.”
در را به هم زد و رفت جلو.
استر گفت:”منم همینو گفتم: بچه داره تو تب میسوزه. تبش بالاست.”بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. به متیو گفت که خیلی دوستش دارد و بهتر است که از رختخواب بیرون نیاید و اگر بابای حرامزاده و دوست دختر هرجاییاش آمدند به او سر بزنند، بگوید که دوایش را بدهند. چند بوسه ی تلفنی برایش فرستاد و گفت که به جاناتان بگوید مشق هایش را زود تمام کند: I love you son!
پشتم به او بود و داشتم دو ردیف کتاب داستانی را از روی ترتیب الفبای اسم نویسنده مرتب می کردم. اس بعد از آر، ای بعد از دی، ال بعد از… این کار چیدن کتابها خیلی کار بامزه ای ست. بعد از مدتی تکرار و تمرین، دست و چشم و مغزت چنان با هم همکاری می کنند که نگو. می توانی به هر چیز که می خواهی فکر کنی و تقریبا بدون اشتباه آنها را کنار هم ردیف کنی. می توانی بگذاری ذهنت به هرجا که می خواهد سفر کند. می توانی بگذاری خوشه های خشم یا بینوایان، قانون، ربکا، جان شیفته، برشت، سرمایه، تو را ببرد به تاتر شهر… اتوبوس و صف بلیت… مدرسه، دانشکده، دوباره مدرسه، اعتصاب، اذهاری… بعد ناگهان صدایی پرتت می کند بیرون یا می کشدت به سطح و می اندازدت آن طرف آب یا کوه…مثل این که آن چیزها هیچوقت نبوده باشند. مثل این که همه ی عمرت استر را می شناختهای.
استر گفت:”نوبت ماست بریم جلو.”
بلند شدم و دنبالش رفتم. کاترین چند کتاب و مقداری کاغذ و خرت و پرت را از روی پیشخوان برداشت و بغل زد که ببرد به اتاق کار. در حالی که استر و من جایش را می گرفتیم. همین طور که می رفت، زمزمه کرد:”اگه مایک بفهمه…”
استر گفت:”منم همینو گفتم. مایک حرومزادهست… بعدی، لطفا!”
زنی کارت عضویتش را جلو استر گذاشت و بریدهی روزنامهی صبح را-بخش معرفی بهترینهای این هفته ی لس آنجلس تایمز.
“لطفا اسم منو تو لیست انتظار این کتاب بذارید. خوندیش؟”
“نه. من کتاب نمی خونم.”
ابروهای زن بالا رفت.
“تو کتابخونه کار می کنی، کتاب…؟!”
استر غش غش و با صدای بلند خندید اما زود جلو دهانش را گرفت که یعنی یادش رفته بود اینجا کتابخانه است.
“منم همینو می گم. تو کتابخونه کار می کنم اما خوندن دوست ندارم.”
“اما اینو حتما باید بخونی.”
اسم کتاب را تکرار کرد و رفت. چشمم به کفشهای زن افتاد که بدن خرامان او را به طرف در می برد و از میان چهارچوب امنیتی می گذراند.
“تو خوندی؟”
“چی رو؟”
“مردها از مریخند، زنها از ونوس.”
گفتم “نه.”
و طوری نگاهش نکردم که یعنی هنوز دلخورم.
“مایک حرومزاده که از جهنمه!”
نخندیدم. خودش خندید.
“سیلیکان.”
میدانستم اشارهاش به پستانهای درشت زن بود که حالا دیگر بیرون رفته بود. چشمهایم به صفحه ی کامپیوتر خیره مانده بود.
سوزانا از جلو پیشخوان رد میشد تا به بخش بچه ها برود.
“صدای خنده ات خیلی بلنده، استر! مت چطوره؟”
“منم همینو می گم. من همش می خندم اما… بچه خیلی مریضه.”
امروز در یک پنجشنبهی برفی، تمامی تعقیب های مایکل (شوهر سابق استر) و دوست دخترش، تحقیقات اداره مددکاری، دفاعیات وکلا و قضاوت قضات به پایان رسید و مایکل در دادگاه برنده شد، استر وسط روز، گریه کنان به کتابخانه آمد. سوزانا به او گفت ما همه می دانستیم ـ چند دفعه گابریلا گفته بود که مایک موفق می شود بچهها را از او بگیرد؟ چون مایک نقطه ضعف های او را میدانست و خوب او را می پایید. وکیل خوبی داشت. حالا هم درست نیست که او اینطور اشکریزان در کتابخانه بماند و بهتر است امروز را برود خانه. اما هرچه اصرار کردیم استر به خانه نرفت. در کتابخانه ماند و تا پایان شیفتش در اتاق کارمان گریه کرد. حتا در ساعت ناهار هم پشت میزش نشست و به عکسهای متیو و جاناتان خیره شد و گریه کرد و دماغش را فین کرد. وقتی پیشنهاد کردم که برویم با هم ناهار بخوریم و گفتم که او باید قوی بماند و برای پس گرفتن بچههایش بجنگد، خودم هم می دانستم که چرند می گویم و او برای همیشه آنها را به مایک باخته است. یادم بود که هرگز از اداره مددکاری برای تحقیق نیامدند.
کاترین انگشت اشارهاش را بالا برد و با چشمهای اشکآلود به استر گفت که به او هشدار داده بوده که این اتفاق خواهد افتاد و حالا چه خواهد کرد و آیا رفتن به کلوپهای شبانه و… ارزش داشت یا نه و یادش باشد که هر وقت متیو و جاناتان برای دیدن می آیند تلفن کند تا او هم ببیندشان. انگشت کاترین در هوا بالا و پایین میرفت. استر دماغش را با صدای بلند در دستمالش فین کرد و پرسید:”این یکشنبه میای با من بریم کلیسا، میخوام دعا…؟”
کاترین با تعجب به او نگاه کرد و گفت:”ندیمه می خوای واسه کلیسا رفتن؟!”
گابریلا سرش را تکان داد، آه کشید و از اتاق بیرون رفت. من اما، شاید می شد بگویم:”استر می دانی که من …” و شاید او حرفم را قطع می کرد و می گفت:”منم همینو می گم، تو کلیسا نمی ری، مسلمانی.” و من شاید می رفتم که بگویم:”نه، من اصلا دین…” و شاید همین جا پشیمان می شدم و در دلم می گفتم “اه، چه اهمیتی داره استر راجع به من چی فکر کنه.” اما کاترین چند باری زیرچشمی استر را نگاه کرد و مدادی را که در دست داشت روی میز پرت کرد و گفت:”به جهنم! می ام باهات.”