دوست بیمانند من
داستان کفش
النا فرانته
۳۷
استفانو ماشین را جلوی کفاشی نگاه داشت. آمد در را برای من باز کرد. دستم را گرفت و کمک کرد پیاده شوم. گذاشت لیلا خودش پیاده شود. منتظر شد و زیر نگاههای کنجکاو فرناندو و رینو که داشتند از توی کفاشی ما را تماشا میکردند، جلوی ویترین مغازه ایستادیم.
وقتی لیلا به ما رسید استفانو در مغازه را باز کرد و گذاشت من وارد شوم بدون اینکه در را برای لیلا نگاه دارد. برخوردش با پدر و پسر مودبانه بود. از آنها پرسید میشود کفش توی ویترین را ببیند. رینو به سرعت رفت و آورد. استفانو آن را به دقت بررسی کرد و ضمن ستایش دستکار آنها گفت:
ـ سبک و محکمه. طرح خوبی داره!
از من پرسید:
ـ نظرت چیه لنو؟
زبانم بند آمده بود و گفتم:
ـ خیلی قشنگه.
برگشت رو به فرناندو کرد و گفت:
ـ دخترتون میگه هرسه تاتون روی این کفش کار کردین و برای تولید کفشهای زنانه هم نقشه و طرح دارین.
رینو با تعجب خواهرش را نگاه کرد و گفت:
ـ آره.
فرناندو افزود:
ـ آره. ولی همین الان نه.
رینو که میترسید خواهرش رای استفانو را بزند رو به لیلا کرد و گفت:
ـ طرحهاتو بهش نشون بده.
لیلا با واکنشی که سبب شگفتی رینو شد رفت عقب مغازه و بسته کاغذی را به برادرش داد. رینو هم آنها را به استفانو داد. این مدلها و طرحها چیزهایی بود که لیلا دو سال پیش آنها را آماده کرده بود.
استفانو طرحی از یک جفت کفش زنانه پاشنه بلند را نشانم داد:
ـ نظرت چیه؟ تو از این کفشها خوشت میآد؟
ـ آره.
طرحها را با دقت بررسی کرد و نشست روی چهارپایه کفش راستش را درآورد:
اندازه این کفش چیه؟
رینو به دروغ گفت ۴۳ ولی ۴۴ هم میخوره.
لیلا برای بار چندم همه را حیرت زده کرد. جلوی استفانو زانو زد و با پاشنه کش کمک کرد کفش را پا کند سپس کفش پای چپ استفانو را هم در آورد و کفش نو را پایش کرد.
استفانو که تا آن دم نقش مشتری جدی را بازی میکرد آشکارا سرخ شد. درنگی کرد تا لیلا بلند شود و چند ثانیهای همان جا ماند و نفسی تازه کرد. بلند شد و چند گامی رفت. گفت:
ـ یه کم تنگه.
رینو رنگش را باخت و نومید شد. فرناندو حرفش را قطع کرد و با کمی تردید گفت:
ـ میتونیم بذاریم زیر دستگاه و گشادشون کنیم.
استفانو رو به من کرد و پرسید:
ـ نظرت چیه؟
گفتم:
ـ قشنگن!
ـ خب پس میخرم.
فرناندو واکنشی نشان نداد. چهره رینو باز شد:
ـ میدونی استف، این کفش معمولی نیست. طرح منحصر به فرد چه رولوئه. گرونند!
استفانو لبخندی زد و با مهربانی گفت:
ـ فکر میکنی اگه طرح منحصر به فرد چه رولو نبود میخریدمش؟ خب حالا کی حاضرش میکنین؟
فرناندو گفت:
ـ دست کم سه روز باید زیر دستگاه بمونه.
روشن بود که فرناندو هر عددی میتوانست بپراند: ده روز بیست روز یا حتی یک ماه و استفانو حاضر بود وقت بگذارد و آن کفشها را صاحب شود.
ـ باشه. یه قیمت خوب در نظر بگیرین و من سه روز دیگه میآم ببرمشون.
استفانو در برابر چشمان حیرت زده ما طرحها را تا کرد و گذاشت توی جیبش و بعد با فرناندو و رینو دست داد و به طرف در رفت.
لیلا به سردی گفت:
ـ طرحها.
استفانو به گرمی و مهربانی گفت:
ـ سه روز دیگه میآرمشون.
در را باز کرد و منتظر من شد. از مغازه بیرون آمدم و استفانو هم دنبالم آمد. تازه توی ماشین جابه جا شده بودم که لیلا هم آمد. خشمگین بود.
ـ فکر میکنی پدر من یا برادر من احمقند؟
ـ منظورت چیه؟
ـ فکر میکنی به همین راحتی میتونی به ریش من و خونواده ام بخندی!
ـ داری توهین میکنی. من مارچللو سولارا نیستم.
ـ پس کی هستی؟
ـ من اهل معامله ام. کفش هایی که تو طراحی کردی فوق العاده است. منظورم فقط اون یه جفتی که من خریدم نیست. همه شون.
ـ خب؟
ـ خب بذار فکر کنم و سه روز دیگه همدیگرو میبینیم.
لیلا به دقت توی چشم های استفانو خیره شده بود. انگار میخواست فکرهایش را بخواند. از ماشین دور نشد. سرانجام چیزی گفت که من فکر نمیکنم جرات گفتنش را میداشتم.
ـ ببین، مارچللو خیلی سعی کرد منو بخره، ولی هیشکی نمیتونه منو بخره.
استفانو چند لحظهای مستقیم در چشم های لیلا خیره شد و سپس گفت:
ـ من اگه مطمئن نباشم که میتونم صد لیره به دست بیارم یه لیره هم صرف نمیکنم.
ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. حالا خوب میتوانم بفهمم هدف از این ماشین سواری چه بود. هدفی بود که پس از برخوردها و دیدارهای مختلف به دست آمده بود. با صدای آهسته به استفانو گفتم:
ـ لطفا منو همین گوشه پیاده کن. اگه مادرم منو ببینه میزنه توی صورتم.
۳۸
زندگی لیلا طی آن ماه سپتامبر از این رو به آن رو شد. تغییر ساده ای نبود ولی پیش آمد، اما من. از ایسکیا با عشق سوزان نینو برگشتم در حالی که پدرش با بوسهها و دستهایش بر پیکر من داغی گذاشته بود. معلوم بود که شب و روز در برابر این آمیزه شادی و ترس درونی جز اشک ریختن کاری از دستم برنمیآمد. سعی نکردم قالبی برای احساساتم پیدا کنم. حالا در عرض چند ساعت همه چیز دگرگون شده بود. صدای نینو و آزاری که از سبیل های پدرش به من رسیده بود را به فراموشی سپردم. جزیره کم کم ناپدید شد. در یک گوشه پنهان ذهن من گم شد. ذهنم را سپردم به رویدادهای زندگی لیلا.
طی سه روز در پی آن سواری شگفت انگیز با ماشین روباز، لیلا به بهانه خرید مواد خوراکی مرتب به مغازه استفانو میرفت. او همیشه از من میخواست که همراهش بروم. من هم در حالی که قلبم از ترس میتپید همراهش میرفتم. از این میترسیدم که مارچللو ما را ببیند. در عین حال از اینکه مورد اعتماد و مشورت لیلا، همدست او در طرح و توطئه و نیز مورد توجه آشکار استفانو بودم خوشحالی میکردم. ما دختر بودیم هرچند تظاهر میکردیم که دل و جرات فراوان داریم. حقایقی مانند استفانو، مارچللو و کفش را میگرفتیم و با استفاده از شوق معمولمان چیزها را اطراف آن سوزن دوزی میکردیم. ظاهرا هم همیشه میدانستیم چطور از عهده اش بربیاییم. لیلا نقشه میکشید:
ـ این دفعه که دیدمش اینطوری بهش میگم…
من هم میکوشیدم تغییر کوچکی در آن بدهم و مثلا بگویم:
ـ نه. اینجوری بهش بگو…
لیلا و استفانو گوشه پیشخوان میایستادند و سخت گرم بحث میشدند. آلفونسو هم یکی دو کلمه با من صحبت میکرد. پینوکیا عصبانی میشد، به مشتریها میرسید و ماریا از پشت دخل زیر چشمی و با نگرانی مواظب پسر بزرگش بود. استفانو این اواخر مرتب از زیر کار در میرفت و عملا باعث رواج شایعههای فراوانی میان در و همسایه شده بود.
خوب طبیعتا من و لیلا ناچار بودیم حواسمان جمع باشد و بر اساس شرایط آن روز اقدام کنیم. در جریان این رفت و برگشتها کوشیدم بفهمم که واقعا در سر لیلا چه میگذرد تا بتوانم هماهنگ با آن عمل کنم. اولش فکر کردم که هدف لیلا این بود که تنها جفت کفش دست دوز چه رولوها را به استفانو بفروشد تا برادر و پدرش پولی دستشان بیاید، ولی به زودی متوجه شدم که هدف اصلی او از توسل به بقال جوان رها شدن از شر مارچللو بود. در این معنا لیلا عزمش را جزم کرده بود. از او پرسیدم:
ـ از میان این دو نفر کدومشونو بیشتر دوست داری؟
شانهاش را بالا انداخت.
ـ هیچوقت از مارچللو خوشم نیومده. حالمو به هم میزنه.
ـ یعنی تو فقط برای اینکه بتونی مارچللو رو از خونه ات بیرون کنی میخواهی با استفانو نامزد بشی؟
دمی به اندیشه فرو رفت و سپس گفت بله.
از آن دم به بعد هدف نهایی طرح و توطئه ما این بود که به هر کاری دست بزنیم تا بتوانیم مارچللو را از زندگی لیلا بیرون برانیم. بقیه رویدادها خارج از اراده ما پیش میآمد و ما میکوشیدیم به آنها ریتم و گهگاه هماهنگی بدهیم، البته ما اینطور فکر میکردیم، اما در واقع کسی که عمل میکرد همیشه استفانو بود.
درست سه روز بعد استفانو رفت به کفاشی و آن کفش را خرید. گرچه هنوز تنگ بود. چه رولوها با کمی تردید بیست و پنج هزار لیر برای قیمت کفش تعیین کرده بودند، ولی توی دلشان حاضر بودند تا ده هزار لیر هم پایین بیایند. استفانو چانه نزد و بیست هزار لیر دیگر هم در برابر طرحهای لیلا به آنها داد. گفت از آنها خوشش آمده و میخواهد آنها را قاب کند.
رینو با شگفتی پرسید:
ـ قاب؟
ـ آره.
ـ یعنی مثل عکس یا نقاشی روی دیوار؟
ـ آهان.
ـ به خواهرم گفتی که میخواهی بخریشون؟
ـ آره.
استفانو به این بسنده نکرد. یکی دو روز بعد باز از کفاشی سر در آورد و به پدر و پسر گفت که مغازه بغلی را اجاره کرده و:
ـ فعلن هست. اگه یه روزی هوس کردین کسب و کارو گسترش بدین من در خدمتم.
در خانه چه رولوها بحث بر سر این شروع شد که منظور استفانو چه بود؟
ـ گسترش کسب و کار؟
سرانجام لیلا کمکشان کرد. چون عقل دو نفری شان به هیچ جا نرسید. لیلا گفت:
ـ استفانو داره پیشنهاد میکنه که مغازه کفاشی را به کارگاه کفش دوزی چه رولوها تبدیل کنه.
رینو با احتیاط پرسید:
ـ پولشو از کجا بیاریم؟
ـ استفانو سرمایه گذاری میکنه.
سوء ظن و نگرانی فرناندو به نونزیا هم سرایت کرد.
ـ خودش بهت گفت؟
ـ به هردوی شما گفت.
منظور لیلا پدر و برادرش بودند.
ـ ولی حتما میدونه کفش دست دوز گرونه؟
ـ شما هم که بهش گفتین.
ـ و اگه کفش های ما مشتری نداشته باشه، چی؟
ـ خب کار شما دوتا از کیسه تون رفته و پول استفانو.
ـ همین؟
ـ همین.
خانواده چه رولو چند روزی در اضطراب گذراندند. موقتا مارچللو اهمیتش را از دست داد. شبها حدود هشت و نیم میرسید. شام حاضر نبود. غالبا خودش تنها همراه ملینا و آدا به تماشای تلویزیون مشغول میشد در حالی که چه رولوها در اتاق دیگر با هم گفتگو میکردند.
طبیعتا مشتاق ترین فرد جمع رینو بود که دوباره انرژی به دست آورده بود و رنگ و رویش باز شده بود و شوخ طبعیاش بازگشته بود. او که تا این اواخر دوست نزدیک سولاراها بود شروع کرد به دوستی با آلفونسو و پینوکیا و حتی سینیورا ماریا. وقتی صبر فرناندو به سر رسید استفانو رفت به کفاشی و پس از یک گفتگوی کوتاه به طور شفاهی بر این توافق کرد که او پول و سرمایه بگذارد و چه رولوی پدر و پسر تولید کفشی را که رینو و لیلا درست کرده بوند شروع کنند و همزمان مدلهای دیگر کفش نیز تولید شود. مضافا اینکه دو طرف توافق میکردند که هر گونه سودی که از این راه به دست میآید به صورت پنجاه پنجاه میان دو طرف تقسیم شود. استفانو مدارکی را که آماده کرده بود از جیبش درآورد و جلوی روی آنها گذاشت:
ـ وظایف شما اینها است. اینجا نوشته شده. ولی امیدوارم تولید، مثل کفشهای قبلی دو سال طول نکشه.
فرناندو با حالت شرمساری گفت:
ـ دختر من دختره. رینو هم هنوز همه چم و خم دوختن کفشو بلد نیست.
استفانو با حالتی دوستانه نگاهش کرد.
ـ روی لینا حساب نکنین. باید کارگر استخدام کنیم.
فرناندو پرسید:
ـ خب مزد کارگرارو کی میده؟
ـ من. سر فرصت دو یا سه نفرو مطابق سلیقه خودت پیدا کن.
فرناندو از اینکه میتوانست کارگر داشته باشد در شگفت شد. زبانش شل شده بود. پسرش از این وضع معذب بود. فرناندو تعریف کرد که چطور دوختن کفش را از پدر خدابیامرزش یاد گرفته بود. برایشان تعریف کرد که آن موقع ها در کاسوریا دستگاه تولید کفش داشتند. اشتباهش این بود که با نونزیا ازدواج کرده بود که دستهایش ضعیف بود و کارکردن را دوست نداشت. اگر با اینس، عشق دوران جوانیاش ازدواج کرده بود، که کارگر خوبی بود تا حالا میتوانست کسب وکاری مناسب فراهم کند. سرانجام هم به همه گفت که در ذهنش طرحهای خوبی برای کفش دارد و اگر استفانو آن طرح های ابلهانه لینا را کنار بگذارد میتوانند همین امروز تولید را شروع کنند و خدا میداند چقدر میتوانند بفروشند. استفانو با شکیبایی حرف های فرناندو را شنید ولی گفت در حال حاضر هدفش تولید طرحهای لیلا بدون هیچ تغییر است. رینو طرح های خواهرش را گرفت و نگاه دقیقی به آنها افکند و با حالتی تمسخر آمیز پرسید:
ـ وقتی قابش کردی کجا میخواهی بذاریشون؟
ـ اینجا.
رینو نگاهی به پدرش کرد ولی فرناندو لب بسته بود و واکنشی نشان نداد.
ـ خواهر من چی؟ با اینا موافقه؟
استفانو لبخندی زد و افزود:
ـ کی جرات داره چیزی خلاف میل خواهرت بگه!
استفانو بلند شد و دست فرناندو را محکم فشرد و به سوی در رفت. رینو هم همراه او رفت و جلوی در ناگهان با حالتی حاکی از نگرانی او را که داشت به سوی ماشین اسپورت قرمزش میرفت، صدا کرد و گفت:
ـ اسم مدل کفش باید چه رولو باشه؟
استفانو با حرکت دست بدون اینکه به سوی رینو برگردد گفت:
ـ کفشارو چه رولو درست کرده و اسمش هم چه رولو میمونه.
فهرست آدم های داستان
خانواده چه رولو (خانواده کفاش)
فرناندو چه رولو، کفاش
نونزیا چه رولو، همسر فرناندو و مادر لیلا
رافائلا چه رولو، که همه «لینا» صدایش میکنند به جز النا که «لیلا» صدایش میکند
رینو چه رولو، برادر بزرگ لیلا که او هم کفاش است
رینو، همچنین نام یکی از فرزندان لیلا است
و فرزندان دیگر
خانواده گرکو (خانواده دربان)
النا گرکو که «لنوچیا» و گاهی «لنو» صدایش میکنند، بزرگترین فرزند خانواده، پس از او به ترتیب په په، جیانی و الیسا فرزندان دیگر خانواده اند
پدر در شهرداری به کار دربانی مشغول است
و مادر خانه دار است
خانواده کارراچی (خانواده دون اکیله)
دون آکیله کارراچی، لولوی افسانههای کودکی
ماریا کارراکی، زن دون آکیله
استفانو کارراچی، پسر دون آکیله، صاحب خواربار فروشی
پینوکیا و آلفونسو کارراچی، دو فرزند دیگر دون آکیله
خانواده په لوسو (خانواده نجار)
آلفردو په لوسو، نجار
جیوزه پینا په لوسو، زن آلفردو
پاسکال په لوسو، پسر آلفردو و جیوزه پینا، کارگر ساختمان
کارملا که کارمن هم صدایش میکنند، خواهر پاسکال، فروشنده
و فرزندان دیگر
خانواده کاپوچیو (خانواده بیوه عقل باخته)
ملینا، یکی از فامیل های دور مادر لیلا، زنی شوی مرده و عقل باخته
شوهر ملینا، که کارش حمل تره بار و سبزی و میوه بود
آدا کاپوچیو، دختر ملینا
آنتونیو کاپوچیو، برادر آدا، مکانیک
و فرزندان دیگر
خانواده سارراتوره، (خانواده کارمند راه آهن)
دوناتو سارراتوره، سوزنبان و شاعر
لیدیا سارراتوره، زن دوناتو
نینو سارراتوره، بزرگترین پسر دوناتو و لیدیا
ماریسا سارراتوره، دختر دوناتو و لیدیا
دیگر فرزندان: پینو، کلیلا و چیرو سارراتوره،
خانواده اسکانو (خانواده میوه فروش)
نیکلا اسکانو، میوه فروش
آسونتا اسکانو، زن نیکلا
انزو اسکانو، فرزند نیکلا و آسونتا که او هم میوه فروشی میکند
و فرزندان دیگر
خانواده سولارا (خانواده صاحب بار و شیرینی فروشی سولارا)
سیلویو سولارا، صاحب بار و شیرینی فروشی
مانوئلا سولارا، زن سیلویو
مارچللو و میشل سولارا، پسران سیلویو و مانوئلا
خانواده اسپانیولو (خانواده شیرینی پز)
سینیور اسپانیولو، شیرینی پز کارگر شیرینی فروشی سولارا
روزا اسپانیولو، زن شیرینی پز
جیلیولا اسپانیولو، دختر شیرینی پز
و فرزندان دیگر
جینو، پسر داروخانه چی
معلمها:
آقای فررارو، آموزگار و کتابدار
خانم الیویرو، آموزگار
پروفسور گه راچه، دبیر دبیرستان
پروفسور گالیانی، دبیر دبیرستان
نللا اینکاردو، دختر خاله خانم الیویرو که ساکن جزیره ایسکیا است