شهروند ۱۲۵۸ ـ پنجشنبه ۳ دسامبر ۲۰۰۹
یاد شهرام شیدایی همیشه با جهان شعر باد!
عشق در زندان
به درختان حلقه میزنم و فریاد میکنم
دعایم کنید
دعایم کنید
تا از این درد …
همه را شکلِ تو میبینم
در خیابان
در خواب
با آن روسریِ سفید
لطفاً قیام کنید !
درمییابم که در دادگاهم
هواخوری !
درمییابم که در زندانم
از همسلولیام جُرمش را میپرسم
عصبی میگوید :
آزادی را بَد تلفظ کردهام، بَد !
دیوارها داد میزنند
میلهها فریاد میکنند:
همهی شما، آزادی را، بد تلفظ کردهاید، بد، بد…
ــ راست میگویند ــ
فقط به درختانِ حیاط اعتماد دارم
وقتهایِ هواخوری میدوم
و در آغوش میگیرمشان
گریهکنان :
ــ دعایم کنید
دعایم کنید…
عزیزم ! عشق در زندان
شاقّ است!
پنجره
چرا همهی حرفهایمان را یکریز و یکجا نمیزنیم
تا بعد، چند سال زندگی کنیم؟
از تکهتکه حرفزدن
خوابیدن و بیدار شدن، خسته شدهام.
دست به دریا میرود
و چیزهایی بیرون میآوَرَد
سکوتی چند برابر آمده است
حرفی نباید زد
ــ به دستزدن و لمس کردنِ این کلمهها، عادت کردهام ــ
قرار است شعرِ آمده را همینجا گردن بزنند
آذوقهی امروز را جمع کردهام
کلمههای یک شعر، نباید گرسنه بمانند
خروس که بخواند
تبر فرود خواهد آمد
تا آنزمان باید قیمتِ سکوت را بالا بُرد
حرفی نزد.
شعرِ آمده از دریا، بیخبر است
موسیقی گوش میدهد، کتاب میخوانَد
شام خورده است، و همینها را مینویسد.
باید از این آینه بیرون رفت
و شک را به جای اولش برگردانْد
باید دست به دستِ هم بدهیم
و در خوابهای هم شهرِ جدیدی بزنیم
و از اینجا برویم
ــ به کلمههای این شهرِ جدید (خانههایش)دست میزنم ــ
قیمتِ سکوت آنقدر بالا میرود که توانِ خریدنش با چشم و نگاه
دیگر نیست
فقط باید حرف بزنی.
بگو که همهچیز را دروغ میگویی
بگو که گرسنهای
بگو تا خروس نخوانده بگو
بگو که شعر بهانه است
و تو از ترس پُشتِ این «پنجره» آمدهای
بگو که دریا نیز غریبهای بوده
که از کودکی با تو همهجا میآمد
بگو که هیچکدام را نمیشناسی.
تبر پُشتِ پنجره میلرزد
خروس میخوانَد.