داخلی ـ روز روشن ـ نقبی به هزارتوی خلوتکده ی مدیر امور مهندسی
جناب مهندس یعنی در واقع: برادر، حاج آقا دلال زاده، مدیر محترم اداره مهندسی، بی خیال به عرایض مهندس مظلوم فر، با لبخندی پدرانه سر تکان می دهد. بقایای شکلات مانده در لا به لای دندان لق و گل و گشادش را مزمزه می کند.
“امشب ساعت هشت وقت دندانپزشکی دارُم. نکنه یادُم بره. خوب… ببینُم اینجا چی نوشته:
دانش آموخته ی دانشگاه شریف… توانایی در زبان انگلیسی عالی و آلمانی: خوب…
آه می کشد: “اووف! پدر سوخته چه حوصله ای داشته!”
سر بلند نمی کند تا خشم را در چهره ی برافروخته ی یکی از برده ها، ایستاده در پیش رو ببیند که در ذهن فعالش، داده های مربوط به خصوصیات وجودی او، یعنی خودش: جناب مهندس، برادر، حاج آقا دلال زاده را مرور می کند:
“نام کوچک: صفرا (احتمال داده می شود مأمور صدور شناسنامه که سوابق فالگیری داشته، به اشتباه یا به عمد، “صفر” را “صفرا” نوشته باشد.)
نام خانوادگی کامل: دلال زاده اصل
سن: ۲۱ سال
تحصیلات: تا پیش از تصدی مسند مدیریت: پنجم ابتدایی ردی
سوابق کاری: خدمات معنوی، حلقوی و طولی متعدد…
با بی حالی پلک های به هم چسبیده را باز می کند تا کارنامه ی مهندس مظلوم فر را زیر و رو کند…مقابلش کوره ی خشم و زیر دستش کودکی معصوم … خندان…
با بی تفاوتی و در حال مکیدن دره های عمیق بینادندانی، گزارش واحد کمیته اخلاقی را بی تکان سر در جهت خطوط بی رحم قورت می دهد.
نشیمنگاه استخوانی مطهرش در نرمای صندلی بیشتر فرو می رود و خستگی مشکوکی از ساق پاهای کوتاه بالا می آید تا نیشتر درد را به بیضه های مبارکش بزند… پس بنا به عادت، دوباره خمیازه ای کشدار….چشم های دانه ماشی اش به اشک می نشیند…خود را آماده می کند تا رسمی و سلیس حکم براند:
“اما! ببین… تو نباید به قول خودت با یک نظافت چی دهن به دهن بشی… میدونی چیه؟ چند نفر دیگر از همکارانت هم گفته اند که مظلوم فر با همه بداخلاقی می کنه… یعنی بی حوصله هستی…”
پرونده را ورق می زند به گزارش فنی او التفات ندارد، آن هم در حالی که داده ها فریاد می کشند……
آری و در واقع باری! اعداد و ادله، عبارات و توضیحات فنی مهندس مظلوم فر که پیشرفت پروژه تابع آن هاست، در فضای چرب و چیلی دفتر لوکس مدیر عامل باد هوا می روند…
به قلوه خشم گیر کرده در گلو فشار وارد می کند بلکه آن را کمی فرو دهد…
سوسکی چاق و چله از پشتی صندلی مدیریت سرک می کشد و با شاخک هایش برای او “های دالی…” جانانه ای حواله می کند…
“تو تنهایی جوون… هیشکی به دادت نمی رسه! زور زیادی نزن…”
پرده ای نقطه های بی فروغ را می بندد… خرناسه ای فضا را می شکافد… جناب مدیر عامل دستی به پشم نمناک چانه اش می کشد…. بوی دلپذیر کله پاچه ی تناول شده را با رخوتی شهوتناک به درون خانه های ششی دود و دمی فرو می دهد…
ـ”آدم زیرک در این شرکت پر برکت خوب می فهمه که نفر متنفذ و تعیین کننده کیه… شنیدی چی گفتم آق مهندس؟”
مظلوم فر سر را به پرسش بی جواب تکان می دهد… راه صدا و سرفه بسته…
“خب… دیگه حرفی ندارم… بفرما برگرد به محل کارت تا ببینم چه تصمیمی باید بگیرم…”
سوسک با پوزخند برایش دست تکان می دهد.
گرگرفته و تنها، می زند بیرون زیر آفتاب… انگشتان مشت شده اش می لرزند…
راه می افتد تا برسد به زیر درخت کُنار که از جمعیت متحد گنجشکان پر جنب و جوش انباشته است و بشنود که قمری غمگین پنهان در بلندا نهیبش بزند…پس، نفس عمیقی می کشد و زنبور کارگری را منتظر می ایستد که باید از بغل گوش او رد شود تا فاتحانه به جنگل گل ها بزند و شهد گلی را به غنیمت ببرد…
زاپاتا از پنجره نگاهی به بیرون می اندازد. انگشت ما تحتی اش را روی لبان خندانش می گذارد. می رود در را با احتیاط می بندد و خطاب به من هیس هیس کنان می گوید:
“جناب آواره زاده! ای مسئول دفتر / تدارکات چی، منشی و بایگان استان دستگاه نظارت مقیم شرکت خصوصی مهندسان مشاور پرگار که بارها از طرف مدیر محترم پروژه اتان در تهرون! برای پیگیری صورت وضعیت کارکرد ماهانه تون به این دفتر در قبرستون سر می زنی، بدان و آگاه باش! ما، یعنی “دوزخی ها” به خوبی می دانیم که نفر “متنفذ و تعیین کننده” ی شرکت پر برکت کیه…و تو هم باید سولاخ دعا را پیدا کرده باشی تا هنگام درماندگی در نقد کردن هزینه های کارکرد مشاور پرگار، از آن جا دست ببری به اندرون و بیضه ی مبارک را چنگ بزنی جهت کامیابی… و اما این جماعت نفرین شده که می بینی:
با قاطعیت تمام، حصار بندی های کاملی دور خود زده ایم تا نفر “متنفذ و تعیین کننده”ی شرکت برایمان دردسر به وجود نیاورد. از برخورد با او می پرهیزیم… مواظب حرف زدنمان هستیم…گزک دستش نمی دهیم… اما دلال ها، محفلی ها، کارچاق کن ها و بیکاره های همه کاره که در پی ترفیع و اضافه کاری و قلع و قمع مخالفان خود هستند و هر روز در دفتر بایگانی پرونده های راکد امور اداری لابی دارند، می کوشند از طریق اوی قدر قدرت شرکت، مشکلات و موانع منافع را از سر راه بردارند…از این رو، هر روز، پیشنهادها رد و بدل می شوند… پس این یکی تومار سنگین صورت وضعیت را بردار، بجنب و بدو به سوی بهره مندی از امضای مطهر زاده!”
روزها سپری می شوند. و من پس از مراجعات مکرر به این شرکت گل و گشاد، کم کم دستگیرم می شود که:
عده ای از ما بهتران، بی خیال گذشت زمان، با فراغبال تخمه می شکنند.
سرک می کشم به درون دخمه: روند معمول با پشتکار ادامه دارد: مسئول ترانسپورت بنا به عادت، نوکی به حبه ی قند می زند، آن را به درون قندان شوت می کند و سپس با مهارت تمام، قُلپی از لیوان چای داغ را که لبه هایش، دمل های چرکی دارد، فرو می دهد. سپس سرفه و فین و آنگاه تقلای همه جانبه تا برای خودروی یکی از هم قطاران بیرون از شرکت مشتری بجوید…
عقربه های زمان این شرکت ـ بی خیال طلوع و غروب، سرما، گرما و مرگ های مقدر، در هم قفل شده اند. در این جا کاغذها در دالان هایی ناپیدا به پرواز در می آیند. انگشتان چرب و چیلی آن ها را می امضایاند و دست هایی آن را رو به زونکن های مرموز می شوتند…
سکانس میانی، داخلی، پوزه های چسبیده به هم، بوی دنبه ی عرق کرده
در پیگیری نقد کردن برگه های کارکرد همکارانم که هنوز پولی به دستشان نرسیده تا برای خانواده، خریدهای آستانه ی عید نوروز را انجام دهند، از این در به آن در می روم. به لونه ی شغال سرک می کشم تا با پرس و جو از مسئول بایگانی فنی، ببینم آخرین وضعیت گزارشات ماهانه کارکرد یا صورت وضعیت های دی، بهمن و اسفند ماه مهندسان مشاور پرگار به کجا کشیده شده است…
از بوی تند عرق آغشته به اوره، به عطسه می افتم… عقب می نشینم… داماد جناب آقای شیخ نوح زاده، مسئول شهرک که مأمور خرید مواد انبار آشپزخانه است، آخرین نرخ سکه و طلا از منابع های خودی را اعلان می دارد.. یادم می آید که باید با دست پر و پیمان با آن ها گفت و لُفت داشته باشم. می پرم پشت فرمان وانت نالان و می زنم به سوی مرکز شهر.
با یک جعبه دو کیلویی نون خامه ای بر می گردم. آن ها دارند رایزنی های طولانی می کنند تا برای یکی از ۱۱دختر خیکی و پخمه ی نماینده ی حقوقی شرکت، شوهر مناسبی از میان تازه استخدامی های چشم و گوش بسته بیابند… آن ها هم چنین، به مناسبت فوت نابه هنگام مادر بزرگ مدیر حقوقی، قرار تجمع در مجلس ختم آن فقیده ی سعیده می گذارند…
دعاگو که دومین نان خامه ای را لمبانده، با انگشت میانی مرا به سوی خود می خواند:
“سر رسیدهای سال نو را کی میاری؟ لایی هم توشون می ذاری؟”
سر را به اطاعت پایین می آورم.
راویان اخبار روایت ها دارند که هم چنان تخمه شکستن های آن ها پیروزمندانه ادامه دارد…
سکانس خروج- داخلی- نیمه تاریک
آمونیاک غلیظی از درزهای اتاق بایگانی راکد بیرون می زند، در هوای کلروفیلی شناور می شود و بلبل بی قرار نخل سر بر کشیده را به عطسه وا می دارد. باغبان زاده که دارد چمن شاداب را رو به ردیف رزهای صورتی و سرخ، سپید و آبی آب می دهد، علامت تعجب گوش هایش را در هر دو سو می چرخاند…
قهقهه ای مرگبار و سپس سکوتی سنگین … پچ پچ… و دقایقی مانده به وقت خوش ناهار و قیلوله ی نیمروز، آن ها یکی یکی، گاه دو به دو، اما با فواصلی منظم و با قیافه هایی عبوس و بسیار جدی از دفتر بایگانی پرونده های راکد بیرون می آیند….
دروازه ی شرکت بنا به غریزه، باز و بسته می شود، اما نگهبان زاده که نتوانسته دخترکش را امسال در دبستان ثبت نام کند، در دفتر راهنمای تلفن شرکت، خط خطی و چرک مرده، نام ها را مرور می کند و به سگ تازه زاییده و توله هایش در آن سوی پرچین خیره می شود…
و هم چنان در دفاتر ساختمان ۵ طبقه ی شرکت، لیوان های چای سرکشیده می شوند. پرونده های دستمالی شده پرت می شوند به طبقات اسفل السالفین و یا به پرواز در می آیند رو به بهشت علیین گیشه ی بانک… و در این هیر و ویر، کارمندان دولتی، آه می کشند…به جای دیپلمات ها نظریه ها صادر می کنند. به عقربه های موذی ساعت دیواری خیره می شوند تا هر چه زودتر، وخت خوش خوردن را اعلام دارد…
و او که چند روزی در هفته بی نظم و ترتیب به دفاتر سر می زند. گاهی هم می رود، بی خبر، به ناکجاآباد…
مهردادیان به خدامراد صالحی می گوید که از روز ۵ شنبه تا اکنون از او خبری نیست. خدامراد صالحی می افزاید که او را چهار روز پیش، ۵شنبه شب، در بازار کاوه دیده که برای مهندس پروازیان ساکن تهران، ماهی زبیدی می خریده تا فریز کند، آماده برای روز دوشنبه بعد و بردن به فرودگاه، بدهد به دست درگاهیان که همیشه کارت پرواز مهندس را می گیرد…
بهادری هم نقل می کند که او دو سه روز اخیر مدیریت تجهیز ویلای VIP مهندس کیسه کش در پشت شهرک کارکنان را به عهده داشته… و همه می دانند که خانواده ی مهندس کیسه کش سال هاست شهروند کانادایند و او در سن ۷۰ سالگی اسب پرحرارتی است در میدان های رزم شبانه…
و امینیان سرپرست HSE همین طور که به عادت لب بالایش را یک ور تیک می زند، خر خر می کند:
“خودم با این چشام، دیشب او را در خیابان انقلاب دیدم با آن دستار مخصوص که نصف سر و صورتش را می پوشاند، سوار بر موتور در خیابان شلوغ، همراه موتورسوارای عصبانی به ویراژ ، بدون کلاه ایمنی…”
سکانس داخلی ـ شنبه ی خمیازه ها و رخوت ـ راهروی ساکت امور مهندسی ارجاع
ایستاده ام منتظر تا مهندس بی زبون پایین هر صفحه ی صورت وضعیت را امضاء کند و آن را با شتاب برسانم به دفتر مدیر…
پیدایش می شود، خونسرد و آرام برای تمیز کردن کف اتاق ها، روی میزها و اشیاء در دسترس، بردن آشغالدانی ها… با تیکه لُنگ چرک همیشگی اش به دفاتر مختلف سر می زند، میزها را لنگ می کشد. به اشیاء روی آن ها خیره می شود. بی مقدمه سئوالاتی را مطرح می کند… صفحه ی مانیتور مهندس بی زبون را هم بی نصیب نمی گذارد تا چرک آبه ها بر سطح آن به یادگار بماند… به سراغ کمدها و شیشه های پنجره می رود و لکه هایی را هم بر آن ها نقش می کشد. در این روند، با دیدن انبوه سوسک های زیر میز لبخندی می زند…
و هنگامی که دور و بر را می پاید، برای گِرزه ها دستی تکان می دهد…
گاهی هم می رود رو به میزک پشت دستگاه کپی. دست می برد در جعبه ی گز … تا هم چنان دهنش بجنبد…
“هوم! چه خوشمزه و خوشبو!”
سری به رضایت تکان می دهد… هوس می کند در لیوان یک بار مصرف قهوه بریزد…
جعبه ی بیسکوییت را باز می کند، اما بر نمی دارد.
ناگهان بی اختیار، ترتیب خوردن دراز ترین موز رسیده را می دهد. و با عطش، روی آن یک لیوان آب می نوشد… نفس نفس می زند.
و بنا به عادت، خط کش فلزی نیم متری را از روی میز سرپرست سیویل بر می دارد. آن را از پشت گردن، ورودی یقه، فرو می کند پایین تا کمرش را با لذت بخاراند… سپس، خوشحال از انجام وظایف محوله، سلانه سلانه از میان ردیف میزها، رد می شود رو به در. گاهی می ایستد. می چرخد. دوباره خیره می شود به میز خالی که اکنون مگس سمجی روی صندلی آن مدیریت می کند. نگاه ها خیره به او. راه می افتد رو به درگاه، اما ناگهان بر می گردد.
“مهندس گوشه نشین کجاست؟”
“چی؟”
“مأموریت؟”
“از کی؟”
نگاهی مشکوک به من می اندازد.
“دنبال صورت وضعیت های مشاور پرگار هستم..”
اظهار ارادت می نمایم و دستانم را بالا می برم. بنا به عادت، لب ها را جمع می کند رو به بالا تا به نوک خرطوم دماغش بخورد. مهندس کریمان اعلام می دارد:
“میز و رایانه ی من پاکِ پاکِ… ظرف آشغال را هم برده ام بیرون…”
دل نمی کند برود.
“شُنُفتین تو حلوا شکری گریس می ریزن؟”
دماغش علامت سئوالی است چرخان رو به مخاطبانش… کسی جواب نمی دهد. سرها در آخور کاغذ فرو رفته…
ماجرای تاریخی اخراج مهندس مظلوم فر از آن جا شروع شد که در ساعت هفت بامداد ابری روز یک شنبه، در پی دریافت خبری از راننده غلتک مبنی بر درخواست حضور بهنگام او در محل آسفالت ریزی جاده ی رو به سازه ی اصلی، سراسیمه از دفتر مهندسی بیرون دوید تا برای سرکشی و نظارت در محل حاضر باشد. اما هر چه گشت، راننده ی خودروی مهندسی را نیافت. تلفن زد کسی جواب نداد. به دفتر ترانسپورت رفت تا بتواند وسیله ی نقلیه ای پیدا کند، اما محل پارکینگ، سوت و کور بود…
چه کند؟ در این کندوکاو و سراسیمگی، باغبان زاده به او می گوید که به سراغ نگهبان زاده برود، بلکه ردی از خودروی واحد مهندسی بیابد.
مظلوم فر از ساختمان با شکوه شرکت دولتی بیرون می رود. می دود سر خیابان، از طریق خودروی آژانس، خود را به بیرون شهر، در بیابان به محل اجرای پروژه می رساند… سپس پس از برگشتن می رود و می رود تا رد خودروی مهندسی را پیدا کند…به کجا می رسد؟ دم در دکون خواربارفروشی پدر او، الکاسب حبیب اله…در حال خالی کردن اجناس… این جاست که از کوره در می رود و هر چه فحش و ناسزاست نصیب پدرش، قوم مغول، به همراهی یزید و جیکاک و چرچیل و جد و آباد و مافوقش و بالانشینان قدرت می کند…
و شما ای خواننده ی با احساس! آیا حق نمی دهید که جناب مهندس مظلوم فر با دیدن این صحنه، خشمگن و سراسیمه اعتراض کند و با او در افتد؟ و به راستی، اگر شما به جای او می بودید، چه می کردید؟
روزهای پایانی سال است و در شرکت پر برکت، از این دفتر به آن دفتر، در پی مسیر تومارهای صورت وضعیت هستم به پرواز از روی این میز به آن میز… باید چک آن را بقاپم و تبدیل به پول کنم، رو به دهن های گشنه ی همکاران چشم انتظارم. فردا را فقط فرصت دارم: ۵ شنبه، ۲۷ اسفند. روز شنبه هم که ادارات و بانک ها تعطیل اند… حالا ساعت چنده؟ ۱۱؟ مدیر هم می پره به تهرون؟ کی؟ بعد از ناهار؟ واویلا! چکار کنم؟ خیز بر می دارم به دفتر فنی…منشی مدیر؟آخرین اقدامات… بررسی شده…
“بدو به امور مالی…” <“کجاست؟” < “با چک برگشته روی میز مدیر…”
“مدیر جلسه دارند. سرشان شلوغ است و به کسی دیگر هم اجازه دُ…خُوول… نَ…میییییییییی دَ….هند…”
“واویلا! چکار کنم؟”
دقایق نفسگیر… حقوق سه ماه آخر سال کارکنان. عیدی و پاداش. کرایه ی مهمانسرا. ای داد بی دود. دستمزد کارگران روزمزدی هم مانده… درمانده و بی پناه، از هزارتوی ساختمان که کم کم دارد خلوت تر می شود، دستپاچه می زنم بیرون رو به محوطه ی پارکینگ و فضای سبز. بلبل نخل مرا که می بیند، نغمه سرایی اش را از سر می گیرد. زنبوران سرود می خوانند…
“چه باید کرد؟”
می نشینم. باغبان زاده می آید با فلاسک چای و دولیوان تر و تمیز.
“می گی چکار کنم؟”
“خیلی ساده س. چقدر وخت داری؟”
“حدود یک ساعت تا بانک تعطیل بشه…”
“لیوان را بالا بکش… این هم پولکی زعفرانی… بعدش بدو به طرف حبل المتین…”
“حبل المتین کیه؟”
“او…………………………………………………………………………………………………………………………….”
نسخه های صورت وضعیت تأیید شده و چک های مربوطه را که به دستم می دهد، لب ها را جمع می کند رو به بالا تا به نوک خرطوم دماغش بخورد. تعظیم می کنم:
“الانسان عبید الاحسان…”
وجودم را نادیده می گیرد. می دوم رو به وانت… یک نفس از میان گله ی خودروهای در ترافیک مانده، می گازم به سوی بانک…
یادم باشد با بسته های اسکناس نو برگردم شرکت…..
از قصه های پروژه/ ۱۵
hh2kh@hotmail.com