شهروند ۱۲۵۸ ـ پنجشنبه ۳ دسامبر ۲۰۰۹
تقدیم به همه شرکت کنندگان کارگاه خاطره نویسی
چشم که باز می‌کنم، به یاد می‌آورم که امروز شنبه است و باید به گلندن کالج بروم. از تخت بیرون می‌آیم. قرص روز شنبه‌ را می‌بلعم و شادی روزی که در پیش دارم دلنگرانی‌های تکراری و همیشگی زندگی را که چون چرکی کبره بسته دست از موجودیتم برنمی‌دارد، کم رنگ می‌کند. می‌دانم که ساعاتی از روز را به دور از خود و خویشتن خواهم بود و بر بال خاطرات از نقطه‌ای به نقطه‌ای و از زمانی به زمان دیگر خواهم رفت.
ساعت دوازده و نیم صبح است و من به دفتر ایلفو، مرکز مدیریت زنان انتاریو رسیده‌ام. محوطه پوشیده از درخت‌های تنومند چنار زیبایی شگفت‌انگیزی دارد. پاییز است؛ پاییز رنگارنگ و شکوهمند تورنتو. هوا لطیف است و از بارانی که شب پیش باریده عطر رطوبت خاک و برگ در هوا موج می‌زند. از بادهای استخوان سوز پاییز خبری نیست. باید این روز و این لحظه و این زیبایی شکوهمند را به خاطر سپرد و برای روزهای سرد خاطره داشت. همان طور که زیبایی و وقار طبیعت و سکوت را همراه هوا به درون می‌کشم به اتاق دنج و کوچک ایلفو وارد می‌شوم. از پنجره درخت‌ها را می‌بینم که جامه ی تابستانی از تن بیرون می‌کنند. اسکلت باقی مانده از یک گلخانه از نبود گل و گیاه دلتنگ است. سکوت اتاق دلپذیر است. به گلدان سبز با گل‌های ریز قرمز نگاه می‌کنم. زیبایی و وقارش گویی با من حرف می‌زند و می‌گوید، لحظه‌ها را دریاب. زندگی را همین لحظه‌ها تشکیل می‌دهد.

ساعت دیواری گذر لحظه‌ها را نشان می‌دهد که بی توجه به من و سکوت اتاق و به چاه ابدیت می‌لغزند و از دسترس من می‌گریزند و از این لحظه هیچ نمی‌ماند و من به هیچ فکر می‌کنم و هیچ مرا با خود می‌برد و پر می‌کند از خاطرات دخترکی که روزهای مدرسه را انتظار می‌کشد. دخترک با قوطی کبریت و کاغذ باطله برای خود سیگار می‌پیچد و به تقلید از خاله و مادر خود با دوست خیالی خود درد دل می‌کند و سیگار می‌کشد.
به ساعت نگاه می‌کنم. پنج دقیقه دیگر از دستم گریخته است. و من سوار بر خاطرات به جنوب می‌روم. جنوب داغ و بیابان‌هایش و ایستگاه راه آهنی در بیابان و خانه‌ای کنار ایستگاه بی هیچ در و دیواری و خط آهن و آن دورها کوه‌های خاکی و خالی از سبزه و درخت. شب‌های بیابان با آسمانش مملو از ستاره و وهم ترسناکش. قطار که تلق تلق کنان چون غولی از ناکجاآبادی می‌آید و به ناکجاآبادی دیگر می‌رود. از دورها می‌آید و در دورها گم می‌شود. دخترک لاغر اندام پشت پنجره ایستاده و نگاه کنجکاوش را به حیاط دوخته است. غروب پاورچین پاورچین همچون شبحی ترسناک وارد حیاط خانه می‌شود و خانه را در خود می‌پوشاند، اما قبل از آن که تاریکی جا باز کند، زنی کولی وارد حریم خانه می‌شود، گشتی در حیاط می‌زند. ترس دل دخترک را پر می‌کند. نکند زن برای دزدیدن او آمده باشد! اما زن بی اعتنا به دخترک حیاط را ترک می‌کند و در بیابان و تاریکی شب گم می‌شود.
روزی دیگر دخترک همان زن را در میدان شهرک کنار ایستگاه راه آهن می‌بیند که مردم دوره‌اش کرده‌اند و می‌خواهند او را کتک بزنند. دخترک می‌خواهد فریاد بزند، او را نزنید او زن بی آزاری است.
و سال‌ها بعد دخترک زنی جوان است و همراه دو کودک خردسال خود که یکی از آن‌ها شیرخواره است، در بیابان‌های سیستان و بلوچستان برای نجات جان خود و فرزندانش راه گریز پیش گرفته است و من به شهامت زن جوان و معصومیت آن دو کودک فکر می‌کنم و به جان‌هایی که چنان بی دفاع از دست رفتند و به زندگی که چه عزیز است و گرانقدر که برای آن می توان از جان گذشت.
و باز همان بیابان‌های سیستان و بلوچستان است که مرا بر بال خاطرات پسر جوانی سوار می‌کند که با داغ عشقی در دل، یکه و تنها راه فرار از سرزمینی را پیش گرفته که برای آزادی و رهایی آن تلاش و مبارزه کرده و حال چاره ای ندارد جز فرار. فرار از چنگال دژخیمی که او را به دامان بیابان و شب و مار و عقرب سوق می‌دهد و سرنوشتی نامعلوم در سرزمین و یا سرزمین‌هایی دیگر برایش رقم می زند. و باز این زندگی و تپ تپه نشاط انگیز آن است که جوان را چون آهن ربایی قوی به خود می‌کشد و می‌برد و او نه فقط از شب و بیابان و مار و عقرب و پاسداران حکومت رعب و وحشت و اعدام می‌گریزد و جان سالم به در می‌برد که با خاطراتی شادی بخش به جمع کوچک ما شور و نشاط می‌دهد و چنین می‌شود که شعر سیاوش کسرایی در ذهنم روان می‌شود.
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله‌اش در هر کران پیداست
و رنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
تصویری که از شب و بیابان و تنهایی مرد جوان در این خاطرات توصیف شده است، همیشه با من خواهند بود. گویی که خود آن را تجربه کرده و از سر گذرانده‌ام.
دوباره به جنوب می‌روم و این بار همراه سه دخترک که در مجموعه شرکت نفت زندگی می‌کنند و پیداست که کودکی پر از خاطرات خوش دارند و دخترک که قرار است برای هالوین آدم برفی شود و تن لخت کوچکش را با شیره و پنبه می‌پوشانند تا بتواند جایزه بهترین لباس را بگیرد.
و شاید چند سال بعد است که دخترک باز به جنوب می‌رود و این بار خاطره تلخی را بازگو می‌کند. و من به خاطرات تلخ میدان نمی‌دهم و بر بال خاطرات باز به جنوب می‌روم.
تابستان اهواز و سال ۱۳۴۲، همان سال خاطره انگیز، همان سالی که چهار سال سخت و جان فرسای تحصیل در دانشکده فنی را پشت سرگذاشته‌ام، طعم شیرین کار به عنوان مهندس و درآمد حاصله از آن سختی آن همه شب نخوابی‌ها را از یادم می‌برد. سال ۱۳۴۲، سالی که بعدها در تاریخ ایران سرنوشت ساز می‌شود و فتنه خمینی سرکوب می‌گردد به خیال آن که تحجر و تعصب مذهبی برچیده شده است، اما پانزده سال بعد خمینی تبعید شده به ایران برمی‌گردد و جمهوری اسلامی پا می‌گیرد. هزاران هزار جوان را به چوبه اعدام می‌سپارد و میلیون‌ها جوان دیگر را در جنک کشته می‌شوند و مرا و فرزندان مرا و میلیون‌ها مثل مرا آواره این سرزمین و آن سرزمین می‌کند.
اما من به این خاطرات میدان پرواز نمی‌دهم. همراه پسرکی ده ساله که تابستان داغ و روزهای طولانی در شهری که بعدازظهرهایش در محله خانه‌های کارمندان راه آهن پرنده پر نمی‌زند، با دوستان هم سن و سال خود در تکاپو و جستجوی یک سرگرمی و یک منبع درآمد است. و بدین وسیله است که سینمای خانگی درست می‌کند. تکه پاره‌های فیلم را که از اینجا و آنجا به دست آورد، جمع آوری می‌کند و در صدد نشان دادن فیلم به بچه‌های محل که همگی چون او در همان خانه‌ها زندگی می‌کنند برمی آید. با دوستان خود روزی را برای این کار انتخاب می‌کند که می‌داند پدر به ماموریت رفته است. چرا که پدر در خانه سایه سنگینی دارد و هر بازی و هرکاری را برای فرزند خود جایز نمی‌داند. پدر می‌خواهد که پسر فقط به فکر درس و مشق خود باشد و رفتاری آقامنشانه داشته باشد، اما شیطنت‌ها و انرژی نهفته در جان کودک در طغیان است و راه مفر می‌جوید. پروژه سینما مطابق نقشه پیش می‌رود، بلیت فروخته می‌شود و کودکان مشتاق مشغول تماشای تکه تکه‌هایی از این و آن فیلم هستند، و خود آپاراتچی هم در نقش ناطق صحنه‌های فیلم را توضیح می‌دهد و هر جا لازم باشد صدای جان وین و یا دیگر بازیکنان را تقلید می‌کند، اما با برگشت بی موقع پدر ناگهان ورق برمی‌گردد و نقشه نقش بر آب می شود. پسرک مجبور می‌شود، پول‌ها را پس بدهد و کودکان را گریان و نالان به خانه‌های خود بفرستد. شب که خسته و دلخور از نافرجام ماندن برنامه خود، کنار سفره نشسته است، در مقابل چشمان گشاد شده مادر که چهار سوراخ در چهار گوشه سفره سفید می‌بیند و جل الخالق می‌گوید، سکوت می‌کند و دم برنمی‌آورد.
اما پسرک بازیگوش تر از آن است که دست از بازی بردارد. این بار بادبادکی درست می‌کند و با آن قورباغه‌ای را به هوا می‌فرستد و بار دیگر با قوطی روغن نباتی قو کشتی بخار درست می‌کند و روی حوض خانه به آب می‌اندازد. خاطرات پسرک ده ساله به صورت مجموعه‌ای جمع بندی شده و امیدوارم روزی به زیور طبع آراسته گردد.
به تورنتو برمی‌گردم. در همین شهری که بیش از بیست سال است زندگی می‌کنم و باید هزاران خاطره از آن داشته باشم. به خود می‌گویم روزی باید این خاطرات را بنویسم. اما….
به زادگاه خود می‌روم. دخترکی مرا با داستان های عمه‌خانمش همراه می‌کند. من یاد زمستان‌های سرد و بوران برفش می‌افتم و به سرنوشت فکر می‌کنم که به قولی نمی‌شود آن را از سر نوشت. آیا این سرنوشت من بود که ابتدا و انتهای زندگی‌ام باید در شهری سرد و با زمستان‌های طولانی و بادهای استخوان سوز بگذرد.
دخترک گویی کاری جز این ندارد که آشوب به پا کند و سربه سر عمه خانم خود بگذارد. و بعد همراه او به تهران می‌روم. دهه شصت؛ دهه ترس و وحشت و اضطراب که چون ابری تیره بر آسمان همه خانه‌ها خیمه زده است. دختر جوانی از دست پاسداران فرار می‌کند. دخترک که حالا برای خود زن جوانی است با شهامت و شگفتی دختر جوان را فراری می‌دهد و من نفسی آسوده می‌کشم و این خاطره قصه‌ای را در من تداعی می‌کند که زنی جوان از ترس همان پاسدارها دختری را که به در خانه او پناه آورده از خود می‌راند و برای همیشه دچار کابوس می‌شود.
و باز در تورنتو هستم. جنگ اسراییل و فلسطین است. اسراییلی‌ها مواضع بی دفاع فلسطینی‌ها را شب و روز بمباران می‌کنند و موشک می‌زنند. زن و مرد و کودک بی گناه کشته می‌شوند. تعداد کودکان کشته شده بیش از همه است. جهان در مقابل این ددمنشی سکوت کرده است و چنان است که قصه دردناک این جنگ نابرابر در شرحی به نام یک روز کاری نقش زده می‌شود. آن کس که این خاطره را نوشته خود زندگی راحت و بی دغدغه‌ای در همین شهر دارد. خانواده‌ای که دوستش دارند و کاری که به او امنیت می‌دهد، اما آنچه نمی‌گذارد این انسان از رفاه و آزادی و امنیتی که دارد سرخوش باشد، وجدان بیداری است که کاش در همه انسان ها بدین سان هشیار بود و فجایعی را که در چهارگوشه جهان می‌گذشت، می دید و از کنار آن بی تفاوت نمی‌گذشت. شرح این خاطره مرا یاد گفته‌ای از ژان پل سارتر می‌اندازد که هر انسانی در مقابل همه انسان‌های روی زمین مسئول است، اما دریغا که انسان امروز تنها با یک جمله از کنار همه ی این کشتارها و مظالم می‌گذرد و به خود می‌گوید به من چه و یا به زبان انگلیسی‌اش که مفهوم رساتری دارد، Who cares .
خود را از بار سنگین این خاطره رها می‌کنم. زمان به سرعت می‌گذرد. کمتر از پانزده دقیقه به ساعت یک مانده است. می‌دانم همیشه اول نفر همان دخترکی است که سیگار خیالی می‌کشید و همیشه هم نگران بود. و هم او مرا با مادر بزرگی همراه می‌کند که با داماد دختر خود به شهری می‌رود که دختر و نوه‌اش زندگی می‌کند. قالی خوشبافتی را هم برای نوه خود که به تازگی صاحب فرزندی شده و به عبارتی نتیجه مادر بزرگ را به دنیا آورده، با خود همراه دارد که روی سقف اتوبوس است. بر حسب تصادف در بین راه ماموران اتوبوس را نگاه می‌دارند و از مسافران می‌پرسند که قالی متعلق به کیست. داماد حقیقت را می‌گوید که قالی متعلق به مادر بزرگ است، اما مادر بزرگ که نفرت و ترسی دیرینه از ماموران انتظامی و پلیس داشته آن را انکار می‌کند و حتی نسبت خود را با داماد جوان نیز منکر می‌شود. باری داماد و قالی توسط ماموران به پاسگاه برده می‌شوند و مادر بزرگ به خانه دختر خود می‌رسد و ماوقع را شرح می‌دهد. روز بعد ماجرا فیصله می‌یابد و داماد جوان همراه قالی به خانه برمی‌گردند و شب، وقتی همه دور سفره به شام خوردن مشغولند، داماد جوان رو به مادر بزرگ می‌کند و می‌پرسد، “مادرجان مرا می‌شناسید؟” و این خاطره شیرین اندوه لخته شده در دل را کم می‌کند. و به من می‌گوید، زندگی این است. گاه شیرین و گاه تلخ. باید آن را قدر دانست و خاطره‌ها را ثبت کرد تا ماندگار شوند.
و این بار همراه دخترکی بسیار کوچک شاید سه یا چهارساله به یوسف آباد تهران می‌روم. یوسف‌آباد با خیابان‌های باریک و پردرختش و آن نهر آب همیشه جاری. دخترک در کنار حوض بازی می‌کند و ناگهان آب حوض او را به خود می‌کشد. شاید مثل علی کوچیکه فروغ فرخزاد ماهی خوابش را دیده است. لحظاتی با دلهره دخترک می‌گذرد، اما دخترک اینک زنی است که خود دختر و پسری را به ثمر رسانده است.
به شیراز می‌روم و شرح زیبای یک خانه قدیمی مرا یاد خانه مادربزرگم می‌اندازد. خانه‌ای با همان اتاق‌های تودرتو و زیرزمین‌ها و کندوهای آرد که گاه از توی آن گز آردی بیرون می‌آید و پیت‌های پر از کشمش و گردو بادام و انواع میوه‌های خشک می‌اندازد. شرح زیبای ساختمان چنان دقیق است که گویی خانه را با آن عظمت قدیمی و پنجره‌های بزرگ و نرده‌های نقش و نگار دار در مقابل خود می‌بینم. و به خود می‌گویم، حیف از آن خانه‌ها که بسیاری شان به دست معماران و بساز و بفروش‌ها مثله و تکه پاره شد و حیف از آن درختان تنومند که باد در شاخه‌هایشان می‌پیچید و زمزمه می‌کرد و حال به پارکینک ماشین دودزا تبدیل شده است. شاید هم آه و ناله من زنجموره‌ای بیش نیست و این جبر زمان است و سلطه تکنولوژی که هیچ چیز جلودار آن نیست.
ساعت به یک نزدیک می‌شود و من هنوز بر بال خاطرات سوارم. این بار همراه دختر جوانی اولین قدم را برای آزادی و مستقل بودن برمی‌دارد، همراه می‌شوم. صبح یک روز تابستان. دختر جوان رختخواب گرم و نرم را ترک می‌کند. بی صدا و آرام که مبادا خواب صبحگاهی خانواده را آشفته کند، کفش و کلاه می‌کند و کوله پشتی‌اش را به پشت می‌اندازد و با دلی سرشار از شادی و شوق جوانی از خانه بیرون می‌رود. اتوبوس می‌گیرد و خود را به وعده‌گاهی که با جوانان دیگر گذاشته به کوه می‌رساند. اولین قدم‌ها به او انرژی و توان می‌دهد و به او می‌آموزد که زندگی مثل بالارفتن از این کوه است. باید استوار و مصمم بود و بدین سان دختر جوان طعم شادی بالارفتن از کوه را می‌چشد و این شادی و موفقیت چنان عظیم است که سال‌ها بعد هم چنان در ذهن او می‌ماند و از آن تصویری زیبا می‌سازد و جمع کوچک ما را هم در آن لحظات شریک می‌کند.
و آخرین کسی که به جمع خاطره نویسان پیوسته، خاطره‌اش مثل یک تصویر زیبا در ذهنم نقش می‌بندد. این بار به تهران می‌روم. دختری جوان، مغرور و شاد از پذیرفته شدن در دانشگاه که برای هرجوان ایرانی رویایی بزرگ است، باید به معاینه پزشکی برود. دختر جوان خود را هزار قلم می‌آراید چرا که می‌خواهد بهترین باشد. موهای بلندش را روی شانه می‌ریزد. بهترین لباسش را می‌پوشد و وقتی مامور آزمایشگاه لیوان مربوط به آزمایش ادرار را به دستش می‌دهد، دختر جوان به صف دراز دختران نگاه می‌کند. تب و تاب جوانی حوصله صبر کردن ندارد آن هم برای دادن چند قطره ادرار. در صف پسران اما یک نفر بیشتر نیست. به خود می‌گوید، چه فرق می‌کند، ادرار ادرار است. از پسر می‌خواهد که شیشه او را هم پر کند. پسر هم با کمال میل این کار را انجام می‌دهد و دختر برای معاینه وارد اتاق دکتر می‌شود. دکتر جوان دست دختر را که تا آن روز فکر و ذکری جز تحصیل و قبول شدن در امتحانات نداشته است در دست می‌گیرد تا نبض او را بشمارد. و بدین سان او با اولین تماس‌های جنس مخالف آشنا می‌شود. توصیف طنز آمیز و دقیق این آشنایی وقتی که دکتر جوان نبض دختر را گرفته است، چنان زیباست که قهقهه‌ی حاضران اتاق را پر می‌کند.
در ناگهان باز می‌شود و من در حالی که می‌خندم از اتاق دکتر بیرون می‌روم. از بال خاطرات پایین می‌آیم و به احوال‌پرسی و خوش و بش با خاطره نویس خوبمان مشغول می‌شوم تا دیگران هم از راه برسند و دوباره بال خاطرات گسترده شود تا این بار به کدام نقطه از سرزمین مادری و یا سرزمینی از سرزمین‌های این کره خاکی سفر کنم.

۲ نوامبر ۲۰۰۹