رهاکن…
رها کن
این روزهای مچاله شده را
خبررسان را
خواب برده است
و دیرزمانی است که رد پاها را
غبار روزگار پوشانده است.
حالا بیا از حاشیه همین لحظه بگذریم
جهان ما شناسنامه ندارد
نشانی فقط شعر و گل
رد پای ما را
پروانهها خواهند شناخت.
****
تا خون به رکاب اسب «آقا»ی شما برسد
تا خون به رکاب اسب «آقا»ی شما برسد
سی سال و اندی و چند روز است
که از بهشت رستگاری شما گریختهایم
میگریزیم.
باد خنج میکشید به تن هوا
خیابانها گلگون میشدند
در هقهق آنهمه شاخههای شکسته و
انبوه میوههای له شده
فرصت ِ گریز میگریخت از گامهای وقت
عقربهها بر مدار آتش میچرخیدند
ما از مرگ میگریختیم.
حالا
روبروی بادها میایستم و
گریه میکنم
برای تمام کشتیهایی که به ساحل نرسیدند
برای تمام قطارهایی که از ریل خارج شدند
برای پلهای شکسته
کبوتران خسته
برای پاره پارههای خودم
که بر چوبههای دار شما ماند
تا ما از مرز جنون شما بگذریم
گریه میکنم
برای چهرهها و خاطرهها
برای صمیمیتهای غارت شده
برای تو
مگر میشود تو را دوست داشت و
گریه نکرد.
مثل همیشه متنی زیبا بر بستر محتوایی که خواننده را به چالش فکر میکشاند. به آقای نعمتی عزیز تبریک عرض میکنم !